قيام تاريخي مردم در 30 تيرماه 1331 اگر چه نقطه اوج نهضت پرشكوه ملي ايران بود، آغاز افول آن نيز به شمار ميرود. در اين روز، دشمنان اين خيزش عظيم ملي فرصت يافتند تا كانونهاي قدرت مردم و پناهگاههاي آنان را در دوران خطر بيابند و از فرداي آن روز به تضعيف وجاهت و جايگاه آنان همت گمارند. در پنجاه و هشتمين سالروز اين رويداد گرانسنگ تاريخ معاصر با محقق ارجمند جناب حميد سيفزاده كه خود از فعالان اين واقعه است، به گفت و شنود نشستيم. سيفزاده كه از ايرانيان مقيم كاناداست، اين روزها به ايران آمده و كتاب خود در بازكاوي نهضت ملي با عنوان «گواه تاريخ» را به پژوهندگان عرضه داشته است.پس از سپري شدن چندين دهه پس از واقعه 30 تير، برخي تحليلگران بر اين اعتقادند كه تلاش آيتالله كاشاني و مليّون براي بازگرداندن دكتر مصدق اساساً اقدام نادرستي بود، حتي برخي از كساني كه آن روز در اين رويداد شركت داشتند و حتي جان خود را به خطر انداختند، معتقدند اين كار بهترين گزينه يا راه حل ممكن نبود. شما به عنوان يكي از فعالان آن روز، اينك چه تحليلي در اين باره داريد؟ آيا شما هم به جمع اين دسته از تحليلگران پيوستهايد؟ابتدا بايد توضيح كوچكي را عرض كنم و آن اينكه من مطلقاً در سياست جاري وارد نيستم و تحقيقات من صرفاً جنبه تاريخي دارند. بنده حتي جناحهاي سياسي موجود را هم نميشناسم و صرفاً براي روشن شدن حقايق تاريخي سخن ميگويم، اما در پاسخ به شما بايد گفت واقعيت اين است كه دكتر مصدق در ملاقاتي كه در روز 30 تير با شاه داشت، به اعتراف خودش تسليم او شد و به او قول داد كه اگر حادثهاي، طغياني، تظاهراتي و شورشي بين مردم پيدا شد، از منافع شاه حمايت كند. اين را خودش گفته و از موضوع استعفايي هم كه داد، يعني اين ادعا كه چون با وزير جنگ شدن من موافقت نشد، استعفا ميدهم، مردم خبردار نبودند. او قصد داشت استعفا بدهد و خود را از اين معركه كنار بكشد و مردم را در برابر حوادث رها كند. آن طور كه خود او بيان كرده، قرار بود تا ساعت 8 روز 26 تير منتظر بماند. اگر دربار با وزارت دفاع او موافقت كرد، به او اطلاع داده شود و اگر به او اطلاعي نرسيد، استعفانامهاش را براي دربار بفرستد. حسين مكي در جلسه جشن ازدواج يكي از منسوبينش- ظاهراً پسرخالهاش كه از اقوام سرتيپ همايون بود- ميشنود كه مصدق استعفا داده و قوام جانشين او شده است. مكي در پاسخ به سؤال ديگران ميگويد كه از اين قضيه اطلاعي ندارد.يعني حتي حسين مكي هم اطلاع نداشته؟همينطور است، حتي مكي هم خبر نداشته. قرار بود مردم و رهبران جبهه ملي از اين مطلب بيخبر بمانند. مكي با شنيدن اين خبر، سرزده به منزل مصدق ميرود. مصدق نوكر مخصوصي داشت كه نميدانم اسمش اكبر بود يا چيز ديگري. به هرحال او به مكي ميگويد كه مصدق دستور داده كسي را راه ندهيم، چون براي ملاقات آمادگي ندارد!مكي ميگويد برويد بگوييد مكي آمده و كار فوري دارد. او ميرود خبر ميدهد و برميگردد و ميگويد برويد داخل. مكي نزد مصدق ميرود و ميبيند كه او حالت هميشگي را ندارد. ميپرسد چه شده؟ در عين حال ميبيند كه مصدق دارد چيزي مينويسد. مكي منتظر ميماند تا او كارش تمام شود. مطلب را كه مينويسد به مكي ميدهد و او ميبيند كه استعفانامه است. ميپرسد چرا؟ چه شده؟ مصدق ميگويد: موضوع اين است كه من از شاه وزارت جنگ را درخواست كردم، چون نميتوانم بدون اين سمت كارها را پيش ببرم. مكي ميپرسد: پس چرا علت را در اين استعفانامه ننوشتهايد؟ مصدق ميگويد: درست ميگوييد. استعفانامه را ميگيرد و علت را اضافه ميكند!به اين ترتيب حتي مكي هم در آنجا از موضوع اطلاع پيدا كرد و بعد به همه اطلاع داد. با شنيدن اين خبر، نمايندگان مجلس در آنجا ميمانند و بيرون نميآيند. آيتالله كاشاني هم در همين زمان از مطلب باخبر ميشود. دكتر مصدق اگر با مردمي كه به نهضت ملي اميد بسته بودند، صادق و صميمي بود، بايد ميآمد و مطلب را با مجلس مطرح ميكرد يا اگر هم نميخواست با مجلس مطرح كند، بايد اعضاي جبهه ملي را در جريان ميگذاشت. اگر با آنها هم نميخواست، بايد با فراكسيون جبهه ملي كه در آن موقع دكتر بقايي و حسين مكي هم جزو آنها بودند، در ميان ميگذاشت و اين كار را با مصلحتانديشي آنها انجام ميداد، ولي او اين كار را نكرد.در اينجا مسألهاي مهم مطرح است و آن اينكه دكتر مصدق به اين دليل مسأله را با اعضاي جبهه ملي يا فراكسيون جبهه ملي در ميان نگذاشت كه ديگر به آنها اعتماد نداشت و حوادث يك سال اخير، او را به اين نتيجه رسانده بود كه اگر بخواهد موضوع را با آنها مطرح كند، برايش مشكل ايجاد خواهند كرد، بنابراين مسأله را مخفي نگه داشت. شما در اين باره چه ديدگاهي داريد؟اين درست است كه دكتر مصدق به هيچكس اعتماد نداشت، چون او راه ديگري را در پيش گرفته بود، بنابراين مقاصدش را با ديگران در ميان نميگذاشت. آقاي دكتر كاتوزيان يك بار در مجله «مهرگان» درباره 30 تير مطلبي را نوشته بود كه من به ايشان پاسخ دادم. ايشان نوشته بود در 30 تير مردم قيام كردند و دكتر مصدق را برگرداندند، ولي بعد از 30 تير، مردم ديگر اعتقادي به استمرار و استقرار حكومت او نداشتند. ميخواست بگويد به او اعتماد داشتند، ولي به استمرار حكومتش اعتقاد نداشتند.حكومت او را ضعيف ميدانستند؟بله، او را بيكفايت و بيلياقت ميدانستند. من تلفني با مرحوم درخشش، سردبير نشريه تماس گرفتم و گفتم:«از ايشان خواهش كنيد كه بقيه را هم بنويسد»، چون در آخر مطلب نوشته بود اين تحليل بقيه دارد. ايشان گفت:«اگر آقاي كاتوزيان هم بقيهاش را بنويسد، من چاپ نميكنم.» پرسيدم:«چرا؟ آيا شما از حقيقت رويگردان هستيد؟ شما يكي از كساني هستيد كه به دكتر بقايي بدهكاريد.» گفت:«چرا؟» گفتم:«در مجلس پانزدهم كه دربار، شما را وابسته به تودهايها تلقي ميكرد، دكتر بقايي در استيضاح خود از شما دفاع كرد و گفت كه من رفتهام آنجا و دو هزار فرهنگي بودند و تأكيد ميكنم كه دست كم 1700 نفر آنها ملي بودند و تودهاي نبودند.»اين مسائل بود. كساني هستند و بودند كه نميخواستند و نميخواهند حقايق را بگويند. دكتر مصدق از روز اول بناي مخصوص به خودش را داشت و خود را محور ميدانست. زيركزاده در خاطراتش مينويسد كه در 28 مرداد ميشد جلوي آن وقايع را گرفت، اما يك ماه و دو ماه و سه ماه بعد را بايد چه ميكرديم؟ دولت دكتر مصدق دولتي نبود كه بتواند بماند. چرا؟ چون مليون هم از او مأيوس شده بودند، منتها شهامت اين را نداشتند كه بيايند و اين مطلب را به مردم بگويند. تنها كساني شهامت اين كار را داشتند كه از روز اول بنيانگذار نهضت بودند.در 25 شهريور 1330 بعد از اينكه هريمن از ايران رفت و مذاكرات شكست خورد، تيتر روزنامه اطلاعات اين است:«آيا قرار بود فردا تهران اشغال نظامي بشود؟» اين تيتر اشاره به گفتوگوهايي داشت كه در مورد كودتا بيان شده بود. سخنگوي دولت- كه گويا نفيسي بود- ميگويد: طبق اطلاعات رسيده، قرار است عليه حكومت ملي كودتايي را به راه بيندازند. گويا در آن مقطع حجازي رئيس شهرباني بود. خبرنگاران در مورد كودتا از وي سؤال ميكنند، او پاسخ ميدهد:«ما هيچ گزارشي از كودتا يا تحركات نظامي نداريم، نه تنها ما كه ارتش و ركن 2 و شهرباني همچنين گزارشي را دريافت نكردهاند.» ميپرسند:«سخنگوي دولت اين مطلب را عنوان كرده، پس اين حرف روي چه اصلي زده شده؟» جواب ميدهد:«ظاهراً اينها اطلاعاتي است كه فقط شخص آقاي نخستوزير از آنها اطلاع داشته و كس ديگري اطلاع ندارد و معلوم هم نيست كه اطلاعات ايشان از كجا كسب شده!» بعد هم همه تكذيب ميكنند كه چنين چيزي نبوده. دو سه روز بعد مهتدي و طلبهاي به نام طالبنيا يا طبيبنيا را بازداشت ميكنند و ميگويند اين طلبه كسي است كه در اين ماجرا دخالت داشته و از هفت ماه پيش در زندان بوده است و اينها را به هم ربط ميدهند، درحالي كه از دادن هيچ گزارشي به دكتر مصدق ذكري در ميان نيامده بود. اين نشان ميدهد كه مصدق در توهماتي بوده و ميخواسته ذهن مردم را براي كودتا آماده كند و از همان ابتدا برنامهاش مشخص بوده است.دكتر مصدق در جريان مسافرت به لاهه، رفتارهاي شكبرانگيزي را از خود نشان داده بود، از جمله مخفي نگهداشتن مذاكراتش با امريكاييها و در مواردي قال گذاشتنهاي دوستان و همراهانش. با وجود اين رفتارها چرا هنگامي كه خبر استعفاي او اعلام شد، آيتالله كاشاني و اعضاي جبهه ملي به اين فكر نيفتادند كه او براي ادامه تصدي نخستوزيري فرد مناسبي نيست و همچنان اصرار داشتند كه او بماند، درحالي كه سوابق و مخفيكاريهاي دكتر مصدق نشان ميداد كه چندان نميشد به او اعتماد كرد.همه بهويژه مؤسسان جبهه ملي تصور ميكردند دكتر مصدق از اقدام حاد ترس دارد و در تصميمگيري مردد است. از طرفي خود اينها اقرار داشتند كه بعد از مجلس پانزدهم تصميم گرفتند تا يك آدم استخواندار و باتجربه را پيدا كنند، چون خودشان صاحب تجربه كافي براي رهبري اين جنبش نيستند. اين منتهاي سعه صدر است كه كساني كه از روي صداقت براي خود در جامعه محبوبيتي را كسب كرده بودند، دنبال كسي بگردند تا پرچم را دست او بسپارند و خودشان در كنار او كارها را انجام بدهند. در دورهاي كه هژير وزير دربار، ساعد نخستوزير و دكتر اقبال وزير كشور بودند و حكومت نظامي هم بود، يك هيأت 12 نفره متشكل از نريمان، رضوي، زيركزاده، سنجابي، دكتر بقايي، مكي، زهري و... به احمدآباد رفتند و از دكتر مصدق دعوت كردند كه به تهران برگردد و مبارزات را شروع كند. او پاسخ داد:«من در شهري كه حكومت نظامي باشد، خفقان ميگيرم و حاضر به آمدن نيستم، چون حكومت نظامي قانون ندارد و هرجور كه دلشان بخواهد با مردم رفتار ميكنند» و به اين ترتيب اظهار يأس و ضعف كرد. او انتظار داشت ديگران هم به همين ضعف و تسليم دچار شوند و تحركي نداشته باشند، ولي آنها آمدند و مصممتر وارد ميدان مبارزه شدند.و بالاخره او را آوردند...خير، نياوردند، بلكه خودش به عنوان جبهه ملي به مكي نامه نوشت كه:«شما چند بار آمديد و نيز نامه نوشتيد كه من به تهران مراجعت كنم و من صلاح ندانستم، اما امروز ميبينم لازم است كه بيايم.» اين مرتبه كسي نرفت و خودش آمد!او ديد كه اينها وارد ميدان مبارزه شدهاند و اگر او نيايد، روي او داغ باطله ميخورد و به اين دليل آمد. مكي و دكتر بقايي و اعضاي جبهه ملي جمع شدند و تصميم گرفتند يك مصاحبه مطبوعاتي در منزل دكتر مصدق تشكيل بدهند. اگر خود دكتر مصدق ميخواست اين جلسه را اعلام كند، كسي نميآمد، چون او هنوز محوريتي پيدا نكرده بود، اما نمايندگان اقليت دوره پانزدهم مجلس در ميان مردم براي خود وجههاي درست كرده و در مردم جنبشي را به وجود آورده بودند. اينها به مطبوعات نامهاي نوشتند و امضا كردند كه در فلان روز و فلان ساعت براي بحث درباره مسائل مملكت، در منزل آقاي دكتر مصدق جلسهاي تشكيل ميشود. خواهشمند است جنابعالي در اين جلسه شركت كنيد يا نمايندهاي را بفرستيد. اين دعوتنامه را براي روزنامهها فرستادند و عدهاي آمدند و آن مذاكرات انجام شد. بعد از آن جلسه، در منزل دكتر مصدق يا مكي جلسه ديگري را تشكيل دادند و گفتند در فلان روز بايد به دربار برويم. اين قرار را گذاشتند و از عموم مردم دعوت شد. حدود 500 نفري جمع شدند كه بيشتر روشنفكرها، بازاريها و روزنامهنگاران بودند. اينها به دربار رفتند و در آنجا متحصن شدند و نامهاي به شاه نوشتند كه انتخابات آزاد نيست و در آن دخالت ميشود. شاه پيغام داد كه:«شما ميگوييد انتخابات آزاد نيست، عدهاي هم ميگويند آزاد است! من به دولت تذكر دادهام و باز هم تذكر ميدهم، ولي در عين حال اگر بخواهيد نمايندگاني را بفرستيد كه با من صحبت كنند، من آمادگي دارم.»دكتر مصدق نبايد در اين موقعيت، ملاقات با شاه را رد ميكرد. بايد هيأتي ميرفتند و با او صحبت ميكردند و به مردم ميگفتند كه نظر شاه چيست، ولي آنها بيانيهاي صادر كردند كه ما اينجا هستيم و تا به حال هم نتيجهاي نگرفتهايم و انتخابات هم در حال انجام است، بنابراين بايد بيرون بياييم و به كمك مردم بشتابيم، بنابراين بيرون آمدند. عدهاي گفتند برويم منزل آقاي دكتر مصدق. به آنجا رفتند و تصميم گرفتند كه 20 نفر- كه در ميان آنها افراد مشكوكي چون عميدي نوري و جزايري هم بودند- نامي را براي اين جمع همكار انتخاب كنند و نام جبهه ملي تعيين شد. قرار شد سه تا كميسيون يكي براي تبليغات، دومي براي تنظيم اساسنامه و آييننامه و سومي براي كارهاي اجرايي تشكيل شود و دنبال اين كارها رفتند. يكي از مواد اساسنامه اين بود كه جبهه ملي بايد با اكثريت آرا كار كند، اما دكتر مصدق وقتي خواست نخستوزير شود، هيچگونه مشورت و صحبت و مذاكرهاي با رفقاي خودش نكرد. خاطرم هست به مكي گفتم كه رزمآرا در دوره حكومت علاء، چندين بار به منزل دكتر مصدق رفته و با او مذاكره كرده و دكتر مصدق هيچ يك از اين مذاكرات را به اطلاع جبهه ملي نرسانده است و او تأييد كرد. حداقل بايد فراكسيوني كه جزو كميسيون اجرايي بودند، اطلاع پيدا ميكرد، ولي اين طور نبود و همين موضوع نشان ميدهد كه دكتر مصدق از همان ابتدا تك روي داشته است. او ميخواست كار را به شكست بكشاند و در عين حال دوستانش را مقصر نشان بدهد! اگر در 30 تير اينها ميآمدند و ميگفتند ايشان استعفا داده و بايد نخستوزير ديگري را انتخاب كنيم. مسلماً موفق نميشدند و گناه اين شكست هم به دوش بنيانگذاران اصلي نهضت قرار داده ميشد.مطالب ارزندهاي فرموديد، اما سؤال ما اين بود كه عدهاي معتقدند اگر آيتالله كاشاني و اعضاي جبهه ملي از شور مردم در روزهاي منتهي به 30 تير استفاده و به جاي دكتر مصدق كه رفتارهايش، ثبات و صداقت او را ترديدآميز كرده بود، فرد مناسبي را انتخاب ميكردند، قضيه به شكست ختم نميشد، بنابراين اين انتخاب از نظر آنها توجيه درستي ندارد.در روز 29 تير دكتر بقايي از منزلش كه پشت مسجد سپهسالار و در خيابان ايران بود، پياده به سمت مجلس ميآيد و هيجان و وضع مردم را ميبيند. به مجلس كه ميرسد، به اولين كسي كه برميخورد، كُهبد نماينده ورامين يا كرج بود. ميبيند كه در حوضخانه مجلس، چند تا چند تا در گوشههايي جمع شدهاند و پچ پچ ميكنند. از كهبد ميپرسد:«چه خبر است؟»، ميگويد:«دارند نخستوزير جديد را تعيين ميكنند.» دكتر بقايي احساس ترس و نگراني ميكند و عصباني ميشود و پيش زهري ميرود و ميگويد:«نقشه اين است كه ما را با هم درگير كنند و شكست نهضت را به گردن خود ما بيندازند. نظر من اين است كه ما بايد كوشش كنيم اين وضع پيش نيايد.» دكتر بقايي و زهري مطلبي را مينويسند و دكتر بقايي روي چهارپايه يا ميزي كه آنجا بوده ميايستد و ميگويد:«آقايان! توجه بفرماييد. ميخواهند ما را با هم درگير كنند و بين ما اختلاف بيندازند و نتيجه اين بشود كه مجلس را منحل كنند و دولتي را كه ميخواهند سركار بياورند و نهضت را منكوب كنند. ما مصمم هستيم دكتر مصدق را مجدداً به نخستوزيري برگردانيم.»در روز 27 تير امام جمعه كه رئيس مجلس بوده، نامه دربار و نيز استعفاي دكتر مصدق را در جلسه خصوصي براي نمايندگان ميخواند و ميگويد كه دكتر مصدق از شاه درخواست وزارت دفاع را كرده و شاه چون اين سمت را از جمله وظايف سلطنت ميداند، با تقاضاي او مخالفت كرده و دكتر مصدق هم استعفا داده است. كمي كه از جلسه ميگذرد، رندان به امام جمعه ميرسانند كه اشتباه كردي كه اينها را خواندي. دكتر بقايي ميگويد مجدداً نامه دربار را بخوانيد، ولي هرچه ميگردند نامه را پيدا نميكنند!دكتر بقايي ميگويد كه اين تخطي از قانون اساسي است. قانون اساسي تعيين وزرا را به عهده رئيسالوزرا گذاشته، بنابراين از شئونات اعليحضرت نيست كه روي انتخاب وزرا نظري داشته باشند، به همين جهت جبهه ملي اعلام ميكند كه تا بازگشت دكتر مصدق به نخستوزيري دست از مبارزات خود بر نميدارد. بعد اعلام ميكند هر كس با اين مسأله موافق است، بيايد و امضا كند. همه ميآيند و امضا ميكنند و خودش و زهري هم آخر از همه امضا ميكنند و در آنجا فراكسيون جبهه ملي تشكيل ميشود. وقتي كه دكتر مصدق را برميگردانند، با توجه به صحبتي كه او در لاهه با دكتر بقايي كرده بود، ميگويد وقتي برگرديم، مجبوريم از مجلس براي تصويب مالياتهاي جديد اختيارات بخواهيم تا در دولت گشايش مالي ايجاد شود. ماليات بر ارث را هم بايد به تصويب برسانيم، ولي اين مجلس با اين نمايندگاني كه در آن هستند، با اين موضوع موافقت نميكنند. ما بايد قانون اختيارات را از مجلس بگيريم تا بتوانيم اين لوايح را تهيه و اجرا كنيم و آنها نتوانند مخالفت كنند. دكتر بقايي ميگويد:«با حسن ظني كه به دكتر مصدق داشتم، بعد از 30 تير كه دكتر مصدق لايحه اختيارات را به مجلس آورد، من براي دومين بار از اصولي كه داشتم منحرف شدم و از دادن اختيارات به دكتر مصدق دفاع كردم، در حالي كه مكي و حائريزاده هم به من گفتند كار صحيحي نيست، ولي من روي صحبتي كه دكتر مصدق با من كرده بود، گفتم حتما نظرش چيز ديگري نيست، ولي كمي بعد از 30 تير متوجه شدم كه مصدق اساساً فريبكار است. مثلاً در جريان تعقيب قوام، ما را شب تا صبح دنبال نخودسياه به فرودگاه فرستاده و همان شب، قوام را به خانه خودش برده است! اين را بعد متوجه شدم و از آن وقت بود كه حواسمان را جمع كرديم كه هرجا ميتوانيم از شكست نهضت جلوگيري كنيم.»برخي از منتقدان از نقش دوگانه بقايي در نهضت صحبت ميكنند. او از يك طرف بسيار محكم از برگشتن دكتر مصدق دفاع و حتي مردم را هم تشويق و تشجيع كرد و از سويي از طريق عيسي سپهبدي با قوام رابطه داشت و مشغول لابي بود. اين دوگانگي معلول چيست؟ بقايي اگر ميخواست با قوام سازش كند، نيازي به اين كارها نداشت. اختلاف او با قوام بر سر اين بود كه كساني از اطرافيان او، هم در حزب دموكرات و هم در پستهايي كه گرفته بودند، دزدي كرده بودند. يكي از آنها مشايخي، شهردار تهران بود كه موضوع دزديهايش علني شده بود. دكتر بقايي روزي نزد قوام رفت و گفت:«ماجرا از اين قرار است و شما نبايد به همه دستور بدهيد كه از نامزدي مشايخي براي نمايندگي مجلس دفاع كنند. بگذاريد هر كسي را كه صالح ميدانند انتخاب كنند.» قوام جواب داده بود:«فعلاً بايد از او دفاع كنيم و اگر هم اشتباهاتي شده، بعداً بررسي كنيم.» دكتر بقايي گفته بود:«من نميتوانم به كسي كه مسلم شده كه سوءاستفاده كرده، رأي اعتماد بدهم.» قوام هم گفته بود:«حالا تا ببينيم چه كار ميتوانم بكنيم.»دكتر بقايي از ديگران شنيده بود كه قوام به همه سفارش كرده كه به مشايخي رأي بدهيد و به همين جهت همزمان با مكي از حزب دموكرات جدا شدند.دكتر بقايي روي برخوردي كه قوام با شاه داشت، به شاه تمايل پيدا كرد. علتش اين بود كه شاه به خوزستان رفته و در بازگشت قرار بود در اصفهان توقف داشته باشد. به كرمان كه ميرسد، دكتر بقايي و استاندار داخل هواپيما ميروند و ميگويند اعليحضرت تشريف بياورند و از شهر بازديد كنند. مردم آماده استقبال هستند. شاه ميگويد پس ديگر در اصفهان توقف نميكنيم. دكتر بقايي شاه را در شهر ميگرداند و جاهاي ويران و فلاكتبار را به او نشان ميدهد. بيمارستاني بود كه هر وقت كسي از مركز ميآمد، آنجا را درست ميكردند و ملحفههاي تميز و مرتبي روي تختها ميكشيدند. اينها چون بدون مقدمه رفته بودند، ميبينند كه مثل گداخانه است و مريضها با وضع فلاكتباري آنجا نشستهاند. شاه پولي را به عنوان عطيه براي شهر ميدهد. اين مسأله روي دكتر بقايي اثر ميگذارد و تصور ميكند كه شاه به شيوه دموكراتيكي رفتار كرده است!در جريانات دوره پانزدهم دكتر بقايي در استيضاحش متوجه ميشود كه آن كار شاه استثنا بوده و آنقدرها هم آدم دموكراتي نيست، اين بود كه در اسفندماه 27 نامه سرگشادهاي را براي شاه ميفرستد. ابتدا ميخواهد اين مطلب را به صورت تلگراف براي شاه بفرستد، ولي تلگرافخانه قبول نميكند. بعد ميبرد كه در روزنامهاي چاپ كند، كسي نميپذيرد. ميبرد و به رئيس مجلس، سردار فاخر ميدهد كه چاپخانه مجلس برايش چاپ كند، او هم حاضر نميشود. وقتي استيضاح او مطرح ميشود، او جريان را شرح ميدهد كه من ميخواستم اول بروم و با شاه ملاقات كنم و بگويم كه پس از ترور شاه، مردم مجالس دعاگويي برگزار كردند، ولي دولت دستور داد كه ادامه پيدا كند و مردم از كسب و كارشان افتادند و ناراضي شدند!چون ميگفتند اين ديگر چه بازياي است و آن حسن ظني كه ايجاد شده بود، از بين رفت و من اجازه ندادم اين كار را ادامه بدهند. من اين را نوشتم و خواستم چاپ كنم، ولي كسي حاضر نشد آن را چاپ كند و الان جزو استيضاح خودم ميخوانم و بايد جزو مذاكرات مجلس بيايد.مطلب را ميخواند و ميگويد:«ما براي اصلاح امور به شما اميدهايي داشتيم، اما متأسفانه در دربار كساني هستند كه نميگذارند شما راه درست را برويد. من ميخواستم بيايم و اين مطالب را به عرض برسانم و معلوم شد قدرتهايي كه در دربار هستند، بيشتر از حسن ظن شما توانايي دارند. ماجراي رفتن دكتر عيسي سپهبدي به منزل قوام چه بود؟ در حزب ما جواني بود كه پسر باغبان قوامالسطنه بود. او از قبل از اينكه جريانات 30 تير پيش بيايد، ميآمد و ميگفت كه چه كساني به خانه قوام رفته و چه چيزهايي گفتهاند. پدرش ميآمد و جريانات را برايش تعريف ميكرد، اين هم ميشنيد و ميآمد و به رئيس حوزه منتقل ميكرد. او هم مستقيماً به دكتر بقايي ميگفت، اما مطالب در حوزه منعكس نميشد. مهندس رضوي در همان روزهاي اول به خانه قوام رفت. ارسنجاني هم در خاطراتش مينويسد كه مهندس رضوي به اينجا آمد و ميگفتند كه به او تعرض شده و من فرستادم دنبالش و احترامش كردم و او آمد و صحبتهايي كرد و رفت.دكتر عيسي سپهبدي جزو هيأت اجرايي حزب و قوم و خويش قوامالسلطنه و دكتر مصدق بود. او پيش خود فكر كرده بود كه برود و ببيند قوامالسلطنه كه نخستوزيري را قبول كرده، فكرش چيست؟ آن عدهاي كه آنجا بودند نميدانستند كه او با قوام قوم و خويش است و به او تعرض كرده بودند. ارسنجاني چون ميدانسته كه او ميآيد، رفته و او را آورده و با هم صحبت كرده بودند. اين گزارش هم به دكتر بقايي رسيد. دكتر بقايي منتظر شده بود كه دكتر سپهبدي بيايد و اين حرف را بزند، ولي او به اين موضوع اشارهاي نكرده بود. دكتر بقايي چون اين وضع را ديده بود، گفته بود كه اگر كساني از حزب بروند و با قوام صحبت كنند، مورد مؤاخذه قرار ميگيرند، ولي باز هم سپهبدي حرفي نزده بود. بعد خليل ملكي از اين موضوع اطلاع پيدا و آن را در حزب مطرح كرد و گفت از دكتر سپهبدي توضيح بخواهيد. در جلسه علني از سپهبدي توضيح خواسته بودند و او گفته بود مطالبي هست كه من نميتوانم بگويم، ولي هيچ كس مسئول كار من نيست. من خودم روي خويشاوندياي كه با قوام داشتم، رفتم تا ببينم سياستش در قبول نخستوزيري چيست. اطلاعاتي از ارسنجاني به دست آوردم و با خود قوام صلاح ندانستم صحبت كنم. بهمحض اينكه او اين حرف را ميزند، جلال آلاحمد بلند ميشود و ميگويد: بيرون! بيرون! و او را از جلسه بيرون ميكنند.مسأله ديگري كه مخالفان مطرح ميكنند و به 30 تير برميگردد اين است كه عدهاي معتقدند دكتر بقايي قبل از 30 تير با دكتر مصدق خرده حسابهايي داشت، بهويژه برخي اختلافاتي كه در سفر امريكا پيش آمد و اصطكاكهايي كه از رابطه آنها نقل ميكنند. مخالفان معتقدند كه دكتر مصدق ميخواست به شيوه آبرومندانهاي ميدان را ترك كند و همچنان وجيهالملّه بماند. آيتالله كاشاني بيخبر از اين نيت او، ميخواست به نهضت ياري برساند، ولي دكتر بقايي به خاطر خردهحسابهاي قبلي با دكتر مصدق ميخواست او را به ميدان بياورد و به آن شكل در 28 مرداد او را از ميدان به در كند، تحليل شما از اين رويكرد چيست؟دكتر بقايي در آغاز اعتقاد عجيبي به دكتر مصدق داشت. بعدها وقتي كه در دانشگاه هاروارد از او ميپرسند:«شما آن موقع با دكتر مصدق چه وضعي داشتيد؟ آيا گلهاي داشتيد؟» جواب ميدهد كه من خلوص واقعي داشتم. دكتر مصدق هم ميدانست كه او خلوص لازم دارد، به همين دليل هم در لاهه وقتي لازم شد اسنادي را ترجمه رسمي كنند و به دادگاه ارائه بدهند، به تنها كسي كه اطمينان داشت اسناد را به او بدهد، دكتر بقايي بود. قرار شد دكتر بقايي به سفارت ايران در پاريس برود- شايد اسنادي هم در آنجا بود- و آنها را توسط كاظمي نامي ترجمه كند و بياورد. در آن سفر اگر چنين چيزي صحت داشت دكتر مصدق واهمه و ترسي نداشت و برايش قباحتي هم نداشت كه بگويد دكتر بقايي در اينجا اين كارها را كرده و حتماً ميگفت. در قتل افشار طوس دكتر بقايي و دكتر مصدق درگير تن به تن شدند و هيچ كدامشان ملاحظهاي نداشتند و هرچه بود ميگفتند. دكتر مصدق نه آن موقع و نه بعدها در خاطراتش حرفي از دكتر بقايي نزده است، جز اينكه وقتي نمايندگان مجلس از او ميپرسند كه چرا دكتر بقايي را دستگير كرديد، ميگويد كه ايشان متهم بود، همين، والسلام!ظاهراً نقطه آغاز اختلاف دكتر بقايي و زاويه پيدا كردن جدي او با دكتر مصدق قضيه اسناد خانه سدان بود...دكتر بقايي حدس زد كه دكتر مصدق نميخواهد روي اين اسناد كار شود، روي اين اصل، خودش را جزو كميسيوني كرد كه قرار بود در دادگستري كار را تعقيب كند. يكي كاظمي بود، يكي دكتر بقايي، يكي باغشاه، دادستان كل كشور. دكتر بقايي از دو نفر ديگر هم نام ميبرد كه من الان نامشان يادم نيست. گفت ديدم كه آنها ميگويند از كجا معلوم كه اين اسناد را خود انگليسيها آنجا نگذاشته باشند؟ وقتي كه من ديدم اينها اين حرف را ميزنند، گفتم:«آقايان! اينها چند مرتبه آنجا آمدند كه من اجازه بدهم صندوقي را كه دفاتر رمز در آن بود، ببرند و من نپذيرفتم و گفتم كليد را بياوريد و باز كنيد. اگر چيزي در آن نبود، برداريد ببريد.» وقتي ديدند قانع نميشوم، فواد روحاني آخرين كسي بود كه آمد و گفت: اين كارها بيهزينه نيست!من رو كردم به نگهبانها و گفتم آقا را راهنمايي كنيد و او را بيرونش كردند. ميگويد كه بعد دو نفر انگليسي آمدند و كليد را دادند و رفتند. ما صندوق را باز كرديم و ديديم هم دفاتر رمز هست و هم دستهچكي هست كه چند چك بيشتر باقي نمانده، اما چكهاي قبلي را در وجه شاپور بختيار كشيدهاند! آن موقعي كه حقوقش به عنوان مديركل وزارت كار در خوزستان 720 يا 730 تومان بوده، به او ماهي 10 هزار تومان ميدادند و ما فهميديم كه او چه عنصري است.ميگويد همه اينها را بردم به دكتر مصدق نشان دادم و او دو بار از روي تختش بلند شد و صورت مرا بوسيد و تشكر كرد. آن اسناد را برديم و به دادگستري داديم و براي كميسيون گفتم اين مدارك چيزي نيستند كه شما بخواهيد درباره آنها ترديد كنيد و من هم چون نماينده مجلس هستم، مصلحت نميدانم در اين كار دخالت كنم و بلند شدم و ديگر نرفتم. برگرديم به موضوع اصلي. آيا گرفتن پست وزارت دفاع از شاه، مسأله اصلي نهضت بود و اگر هم بپذيريم كه چنين بود، آيا بايد به شيوه دكتر مصدق، پست وزارت دفاع گرفته ميشد؟اصلاً اين طور نبود. دكتر مصدق پي بهانه گشت. هدف او دو چيز بود: يكي اينكه به وجاهت ملي او صدمه نخورد و ديگر اينكه نهضت ملي پا نگيرد، چرا؟ چون خودش از سال 1920 به انگلستان وابستگي پيدا كرده بود. او در خاطراتش شرح ميدهد كه زماني كه در سوئيس بود، يك جاسوسه انگليسي به او تعلق خاطر پيدا و تلاش ميكند به او نزديك شود. دكتر مصدق مينويسد به او گفتم دست از سر من بردار، ولي اين ارتباط قطع نميشود. او هنگامي كه ميخواهد به ايران برگردد، در حكومت مشيرالدوله، وزير عدليه ميشود. خود او هم شرح داده كه من تابعيت سوئيس و پروانه وكالت را گرفتم و ميخواستم به ايران بيايم و مايملكم را بفروشم و برگردم. چنين آدمي دنبال خير و صلاح كشور نيست. آن روز به انگلستان وابستگي داشته، منتها كسي نميدانسته است.آيا شما براي گرفتن وزارت دفاع در آن مقطع اهميتي قائل نيستيد و معتقديد كه اين صرفاً يك نوع بهانهجويي بوده؟قطعاً همينطور است. كسي كه در تمام ادوار زندگياش، با دادن اختيارات به داور، رزمآرا و ديگران مخالف بوده، خودش بيايد و اختيارات قانونگذاري از مجلس، قوه قضائيه و اختيارات ارتش را يكجا بگيرد، غير از حكومت استبدادي چه نامي ميشود بر آن گذاشت؟ اگر دكتر مصدق ميخواست مسأله نفت را حل كند، نيازي به اين همه تشريفات نداشت و با سه روش ميتوانست قرارداد 1933 را باطل كند، بدون اينكه آنها بتوانند ادعاي غرامت كنند. يكي شركتهاي تابعه بود كه آنها را به ما نداده بودند و در قرارداد هم بود. دومي در قرارداد 1933 تبصرهاي هست كه من در كتاب «گواه تاريخ» آوردهام. ميگويد كه در صورتي كه به هر نحوي از انحا فعاليت شركت تعطيل شود، تمامي مايملك شركت اعم از آلات و ادوات، موتورها، هواپيماها- آن روزها هواپيماهاي ملخي بود كه از اين چاه نفت به آن يكي حركت ميكردند و اسم مخصوصي داشت- همه اينها متعلق به دولت ايران است. وقتي مكي رفت وخلع يد كرد، در آنجا دو تا لوله را كشف كردند كه مخفيانه از زير اتاق سدان كشيده بودند و نفت از طريق آنها به عراق ميرفت. مكي به من گفت كه من اين را به صورت رمز براي دكتر مصدق فرستادم و گفتم از سازمان ملل يا شوراي امنيت يا دادگاه لاهه بخواهيد كه به اينجا بيايند و صورت مجلس رسمي شود كه اينها در اينجا دزدي ميكردند. دكتر مصدق ميگويد:«تو را به خدا ما را بيش از اين اذيت نكنيد. ما با همين نفت كه گرفتار شديم، بگذار اين را به جايي برسانيم. آنها را رها كنيد» و نميگذارد كاري بكنند و فقط در روزنامه اطلاعات يك گزارش يك خطي چاپ ميشود كه چنين لولهاي كشف شد و آن را مسدود كردند. اين گزارش براي امير علايي هم فرستاده شد.در كتاب «خلع يد» نوشته امير علايي كه مرتضوي، فرماندار آبادان آن را تنظيم كرده بود، شرح داده كه توسط دو لوله نفت را مخفيانه به عراق ميفرستادند، اما دكتر مصدق اقدام نكرد. اين سه مرحلهاي بود كه ميتوانستند خواستار بطلان قرارداد 1933 شوند. طبق قرارداد دارسي ما ميتوانستيم تمام شركتهاي تابعه را بگيريم. تقيزاده در آن قرارداد قضيه را براي آنها ماست مالي نكرده بود و ميتوانستيم در قبال خسارتهاي احتمالي، اينها را بگيريم.به عنوان كسي كه در آن مقطع در متن قضايا بوديد، از خاطرات شخصي خودتان در روز 30 تير بگوييد.آن موقع در قم بودم. روز 18 يا 20 تير در كنار آقاي مقدسزاده كه اين اواخر مدير روزنامه ناهيد شد، بودم. ايشان قبلاً عضو حزب بود. با ايشان به حزب رفتيم و ديديم هياهويي هست، ولي هيچ حرفي از تعويض يا تغيير نبود، بلكه داشتند براي پيشرفت امور حزب و دولت برنامهريزي ميكردند تا بعداً طرح آن را ارائه بدهند. من آن موقع كسي را نميشناختم. سنم در حدود 18 سال بود. با مقدسزاده كه ميرفتم، گاهي آنها را به من معرفي ميكرد و گاهي مرا به آنها و من با حجب و حيا آنها را ميپذيرفتم. قرار شد برنامهاي به ما بدهند كه به قم ببريم و در آنجا دربارهاش بحث كنيم و تا آخر تير، نتيجه را برگردانيم. ما همراه مقدسزاده به قم آمديم و به ده وشنوه در 10 فرسنگي قم رفتيم كه قبلاً آيتالله بروجردي در تابستانها به آنجا ميآمد. چند نفر از مسئولان شعبه هم از جمله حسن خواجوي در آنجا بودند. مسأله را مطرح كرديم و فهرستي از كارهايي كه بايد انجام شود، تهيه كرديم و آورديم به آقاي طهماسبي كه آن روز مدير روزنامه «استوار» قم و مسئول حزب بود، بدهيم و رسيديم به 26 تير و بعد هم جريانات 30 تير و آن برنامهها منتفي شد. با احمد رحيمي كه عضو شعبه قم حزب بود، همراه عدهاي از چهار راه بيمارستان به طرف تلگرافخانه راه افتاديم.چند نفر بوديد؟اول شايد 50، 60 نفر بيشتر نبوديم و به طرف بازار آمديم و در آنجا شايد حدود 1000 نفر شديم. در بازار سخنرانيهايي انجام شد. يكي از صحبتكنندگان من بودم، يكي مرحوم محمد آزادگان بود. چهارپايه ميگذاشتيم و صحبت ميكرديم. جالب بود تودهايهايي را كه ميشناختيم، پاي صحبت ما آمده بودند و يواشكي به ما ميگفتند بگوييد شاه بايد استعفا بدهد و برود. من متوجه بودم و گفتم:«شما هرچه دلتان ميخواهد خودتان بياييد بگوييد، من نميگويم.» آنها يواشكي ميگفتند و من پشت بلندگو ميگفتم و به محض اينكه ميگفتم از من دور ميشدند و دورتر ميايستادند. به تلگرافخانه كه رسيديم، نگاه كردم و ديدم از چهار راه بازار تا تلگرافخانه جمعيت همراه ما آمده است. در تلگرافخانه دو ساعتي بوديم تا دكتر بقايي را پاي تلگراف حضوري بخواهيم كه اين امكانپذير نشد. سرانجام مكي و همراه يك نفر ديگر آمد و آنها صحبت كردند و گفتند ما نظرات شما را ميرسانيم و شما فعلاً آرامش را حفظ كنيد.من در روزهاي 26 و 27 تير روي چلواري عنوان «جمعيت وطنپرستان قم» را نوشتم و همراه دو سه نفر ديگر اين پلاكارد را دست گرفتيم و در خيابان آذر راه افتاديم و شعار داديم و 10، 20 نفري دور ما جمع شدند. حدود 100 متر كه رفتيم 30، 40 نفر شديم. كلانتري كمي پايينتر از خانه ما بود. برادر بزرگتر من براي اينكه بلايي سر من نيايد، به كلانتري اطلاع داده بود و سه چهار تا پاسبان آمدند و ما را محاصره كردند و پلاكارد و پرچم را از ما گرفتند و ما را به كلانتري بردند و بقيه پراكنده شدند.روز 30 تير كه به تلگرافخانه رفتيم، پليسها آنجا بودند و گفتم پرچم ما را بدهيد!كسي را فرستادند به شهرباني كه جلوي بازار بود و آن را آوردند و پس دادند!واكنش علماي شاخص حوزه به جريان 30 تير چه بود؟در روز 27 تير پنج شش نفر قبل از ما براي تظاهرات به بازار آمده و چند نفر زخمي شده بودند. بعد از 30 تير، شب به بيمارستان رفتيم و از رحيمي كه زخمي شده بود، عيادت كرده بود.از ميان علما، مرحوم آيتالله حاج سيدمحمود روحاني از نهضت ملي و جريانات مربوط به آن حمايت ميكرد و يادم هست بعد از 30 تير و در بزرگداشت شهداي اين روز در صحن طلاي حضرت معصومه(س) جلسهاي بود و آقاي روحاني در آنجا بودند...ظاهراً با فرزندانشان آمده بودند. بله، ايشان با پسرانشان به آن جلسه آمدند. منبري آقاي كاظم طاهري بود كه خواهرش يا خواهرزادهاش با توليت كه آن روزها مخالف جريان نهضت و 30 تير بود، ازدواج كرده بود. او چون مرد روشني بود، از او خواهش كردند منبر برود. من حيثالمجموع آقاي بروجردي با اينكه در امور سياسي دخالت نميكردند، اما نسبت به نهضت و حركت 30 تير واكنش منفي هم نشان ندادند و اين باعث اميدواري بود.برخي تلاش ميكنند كه آيتالله بروجردي را علاقهمند به دكتر مصدق نشان دهند. شايد ايشان جريان كلي نهضت را ميپسنديد نه لزوماً شخص مصدق را.بايد بگويم كه آقاي بروجردي به مرحوم كاشاني اعتقاد داشت، ولي نميخواست شخصاً وارد امور سياسي شود و معتقد بود كه ما بايد كنار باشيم و او هم كار خودش را بكند، چنانچه بعد از 28 مرداد هم از نظر مالي و هم از نظر حفظ جان مرحوم كاشاني، از ايشان حمايت كرد، منتها مرحوم كاشاني اعتراض داشت و ميگفت ايشان بايد علناً از نهضت حمايت كند. گاهي اين برخوردها بود، بنابراين وقتي كساني كه با عنوان فدائيان اسلام يا ديگران ميآمدند و در منزل آقاي بروجردي بست مينشستند، ايشان حمايت علني و گاهي هم آنها را وادار ميكرد كه بروند، ولي در دفاع از اينها كار خودش را مخفيانه انجام ميداد و حتي به اصرار مرحوم امام براي مرحوم نواب هم اقدام كرد، ولي نتوانست كار مؤثري انجام بدهد.تفاوت برخورد آيتالله بروجردي با دستگيري مرحوم آيتالله كاشاني و دستگيري دكتر مصدق هم ميتواند نمايانگر تفاوت برداشت ايشان از كارنامه آنها باشد، چون بلافاصله پس از دستگيري آيتالله كاشاني، آيتالله بروجردي به رژيم اولتيماتوم داد كه بلافاصله وي را آزاد كنند، ولي پس از دستگيري دكتر مصدق بهرغم مراجعه عدهاي از مليون به ايشان، چنين واكنشي را نشان نداد.دقيقاً همينطور است. موضوع كاملاً روشن بود، چون قبل از آن هم هرگز پيش نيامد كه آيتالله كاشاني به قم بيايد و آيتالله بروجردي به ديدن ايشان نرود. من خود دو بار شاهد اين ديدارها بودهام. يكي بعد از فوت مرحوم آيتالله خوانساري بود كه آيتالله كاشاني براي تسليت به خانواده ايشان آمده بود. يك بار هم قبل از فوت آيتالله خوانساري بود كه علماي ثلاث به محل اقامت آيتالله كاشاني آمدند و با ايشان ملاقات كردند.