کد خبر: 398730
تاریخ انتشار: ۱۶ تير ۱۳۸۹ - ۰۸:۵۸
عرفان‌هاي نوظهور و نسبت آن با صوفيگري در گفت‌وگوي «جوان» با حجت‌الاسلام و المسلمين مدني
در خردادماه سال جاري در سفري پژوهشي به گناباد و بي آنكه درصدد تحقيقي در باب صوفيان اين شهر باشم، با عالمي ارجمند و مجاهد از اهالي اين ديار آشنا شدم. حجت‌الاسلام و المسلمين حاج شيخ محمد مدني كه به دليل مبارزات خود با دراويش، از سوي مرحوم آيت‌الله العظمي سيد محمود شاهرودي به «ناشرالاسلام گنابادي» شهرت يافته، سابقه‌اي بس ديرين و پرماجرا در مواجهه با اين نحله دارد. او با عرفان‌هاي نوظهور نيز به‌خوبي آشناست و همين امر موجب شد تا با ايشان در روستاي خيبري گناباد در باب نسبت صوفيگري با اين عرفان‌ها و نيز تجارب گرانسنگ وي در مبارزه با صوفيان به گفت‌وگو بنشينم.
در مقطع حاضر شاهد ظهور پاره‌اي از عرفان‌هاي كاذب و ساختگي هستيم كه خود دليلي است بر بسط گرايش ديني مردم؛ چون اگر مردم علاقه و گرايشي نسبت به معنويات نداشته باشند، بازار اين نوع عرفان‌ها هم كساد خواهد شد، بنابراين همين امر، شاهدي بر موفقيت نظام از جنبه تبليغ معنويات است. عرفان‌هاي كاذب از جهاتي به تصوف يعني همان جرياني كه علماي ما ساليان سال با آن درگير بوده‌ و عليه آن مبارزه كرده‌اند، شباهت دارند. از ديدگاه شما اين عرفان‌هاي كاذب چه نسبتي با تصوف سنتي كه ساليان سال وجود داشته و نزد علماي ما از جمله انحرافات محسوب شده است، دارد؟
بسم‌الله الرحمن الرحيم. روايتي است از يكي از امامان معصوم(ع) كه زماني خواهد آمد كه مردم مرتكب گناه مي‌شوند، ولي با تغيير اسم. مثلاً رشوه‌خواري در اسلام و روايات و احاديث، حرام است، ولي كارمندي كه رشوه مي‌گيرد اسمش را عوض مي‌كند و مي‌گويد حق حساب! ولي همان رشوه است، يا همه مي‌دانند كه رباخواري حرام است، اسمش را مي‌گذارند سود يا كارمزد.اين عرفان‌هاي نوظهور هم در اصل و شيوه، همان صوفيگري است، ولي اينها نامش را عرفان مي‌گذارند. شعارها و كتاب‌هايشان موجود است. اينها دم از باطن مي‌زنند و مي‌گويند ما مغز دين هستيم. مي‌گويند تقيدات علما و بزرگان قشر و پوست هستند. اينها دين را به مغز و پوست تقسيم مي‌كنند و شريعت و طريقت. مي‌گويند مجتهدين اهل شريعت هستند و آنها اهل طريقت. مغز دين با ماست. متأسفانه به مراجع تقليد و بزرگان توهين هم مي‌كنند.
كتابي هست به نام «بشارت المصطفي»، من خوشبختانه شش ماهي از ده خودمان به مشهد تبعيد شدم.اول پرونده سياسي و بسيار خطرناك بود، ولي بعد...
چه سالي؟
سال 1339
به خاطر مبارزه با دراويش؟
بله، همين‌ها اقدام كردند. 17 تا صوفي كه بعضي‌‌هايشان بي‌سواد هم بودند، پاي طوماري را انگشت زدند. آنها تصور مي‌كردند در طومار اين طور نوشته شده كه آقاي تابنده گفته مي‌خواهم در گناباد كارخانه برقي را دائر كنم و چون بي‌سواد بودند، پاي آن را امضا كردند!
البته بعد كه فهميدند موضوع چيست،اظهار ندامت كردند و از صوفيگري هم برگشتند. به هر حال نويسنده در آن كتاب به پيامبر اكرم(ص) نسبت مي‌دهد كه:«الشريعت اقوالي و الطريقت احوالي و...»
البته من اين كتاب را صفحه به صفحه مطالعه كرده‌ام و چنين روايتي در آن وجود ندارد! اينها معمولاً يك چيزهايي را براي خودشان جمع و جور مي‌كنند و دين راحت‌طلبانه‌اي را بر افراد بوالهوس عرضه مي‌دارند. يك عده هم كه مي‌خواهند چشمچراني كنند، اعمال خلاف انجام بدهند و كثافتكاري‌ها، رشوه‌خواري و رشوه‌دهي و زراندوزي از راه‌هاي نامشروع و ظلم و تجاوز به ديگران را در پيش بگيرند، خواسته يا ناخواسته با اينها همراه ‌مي‌شوند. مردم مسلمان كه با روحانيون و مجتهدين در تماس هستند، اين كارها را نمي‌كنند، ولي اينها دينداري را سبك مي‌گيرند و مي‌گويند اگر كسي به وسيله مرشد با ولايت پيوند بخورد، ديگر از حلال و حرام از او سؤال نخواهد شد!
در نوشته‌هاي ملاسلطان آمده كه «گر بگيرد خون جهان را مال مال/ كي خورد مرد خدا الا حلال» و بعد مي‌گويد مرد خدا كسي است كه به بيدخت آمده و با مرشد بيعت كرده و ديگر براي او گناه نمي‌نويسند. گناهان به گردن كساني كه پيوند نخورده‌اند گذاشته و به حساب آنها نوشته مي‌شود و ايشان اهل نجات است!
اصولاً در فطرت بشر خداجويي و خداشناسي هست. اين امر فطري است. پيامبر اكرم(ص) فرمود:«كل مولود يولد علي الفطره الا ان يكون ابواه يهودانه او ينصرانه او يمجسانه.» هر مولودي كه قدم به دنيا مي‌گذارد فطرتش بر دين حنيف اسلام است، ولي بعد محيط او را آلوده مي‌كند. پدر و مادرش مجوس هستند، او هم مجوسي مي‌شود، مسيحي هستند، او هم مسيحي مي‌شود. هر كسي مي‌خواهد ديني داشته باشد كه بتواند جواب وجدانش را بدهد و خودش را هم قانع كند كه من ديندار هستم، چون بي‌ديني در مردم جانيفتاده و كسي نمي‌تواند صراحتاً بگويد دين ندارم. همه، چه باطل چه بحق، ديني دارند؛ منتها وقتي آنچه را كه مراجع مي‌گويند يا از اخبار و احاديث ائمه(ع) به ما رسيده، بر اين جماعت عرضه مي‌كنيم، زير بار نمي‌روند و دنبال يك دين سبك مي‌روند. دين سبك به آنها مي‌گويد حلال و حرام براي شما نيست، شما در هر صورت اهل بهشت هستيد!
روايتي از امام صادق(ع) داريم كه مي‌فرمايند:«بني الاسلام علي خمس: الصلوهًْ و الزكوهًْ و الصوم والحج و الولايهًْ». اين روايت در كتب شيعه، از جمله بحارالانوار و وسايل الشيعه موجود است. اسلام پنج پايه و ستون دارد كه نماز است و روزه و حج و زكات و ولايت. اينها ولايت را پيوند با مرشد معنا مي‌كنند! در صفحه 24 كتاب ولايت نامه ملاسلطان اين روايت را اينگونه ترجمه مي‌كند:«امام صادق(ع) فرمود نماز و روزه و زكات و حج را خواهي بكن، خواهي نكن! اما ولايت حتماً بايد انجام شود كه پيوند با مرشد است.» جواني كه دنبال هرزگي و تجاوز به ناموس مردم است و صبح‌ها هم برايش سخت است كه بيدار شود و نماز بخواند، تا ساعت 12 ظهر مي‌خوابد و تا 2 بعد از نصف شب بيدار است، چه حكمي برايش از اين بهتر؟ ما مي‌گوييم به بچه‌‌‌اي كه نماز نمي‌خواند، يك لقمه نان هم نبايد داد و اگر به تارك الصلوهًْ نان بدهي، انگار كه به جنگ خدا و رسول خدا رفته‌اي، ولي آنها چنين حكمي مي‌دهند و افراد را به اين وسيله جذب و اين دين ساختگي را بر مردم عرضه مي‌كنند و درعين حال مي‌گويند ما مرز دين هستيم! ملاحظه كنيد، با اين حكمي كه خواهي بكني خواهي نكن،‌چه جور دينداري‌اي را ترويج مي‌كنند.
مگر بدون فراهم آوردن يك سري تمهيدات و پشت سر گذاشتن مراحل و آداب و شعائر – فارغ از اينكه هر دين و مسلكي باشد – مي‌شود به نتيجه رسيد كه اينها چنين احكامي را صادر مي‌كنند؟
اينها مي‌گويند نهايت عبادت، ربوبيت است و به مريد حق مي‌دهند كه ادعاي خدايي كند!اينها العياذ بالله، همه چيز را خدا مي‌دانند ودرست نقطه مقابل ماديون هستند.مادي‌ها و طبيعي مسلك‌ها مي‌گويند هر چه در طبيعت هست ماده است و معنويتي وجود ندارد. عكس اينها صوفي‌ها هستند و مي‌گويند همه چيز خداست.اينها درست ضد همديگر هستند. آنها منكر مطلق معنويات هستند و اينها منكر مطلق ماديات.
مگر مي‌شود بدون علل و تمهيدات به جايي رسيد؟ مگر براي رسيدن به خدا، طي مراحل ضرورت ندارد؟
اينها مي‌گويند نفس مرشد به‌قدري معنويت دارد كه مريد را عوض مي‌كند و همان ديدار قطب كافي است؛ براي اين ديدار موضوعيت قائل هستند و بدون رياضت به جايي مي‌رسند.ادعايشان همين است كه سلسله اقطاب به ائمه (ع) مي‌رسد و از اين آيه شريفه سوء‌استفاده مي‌كنند كه :«فاعبد ربك حتي اتيك اليقين.عبوديت كن تا يقين پيدا كني» امام صادق (ع) مي‌فرمايند: «يقين يعني موت».ولي اينها مي‌گويند وقتي از طريق مرشد با ولايت پيوند پيدا كرديم، به يقين مي‌رسيم، به يقين هم كه رسيديد، نماز را خواهي بخوان، خواهي نخوان و نيز ساير شعائر.
چند وقت پيش نيروي انتظامي گناباد مي‌ريزند و نورعلي تابنده، مجذوب علي شاه مرشد را كه قاچاقي به روستايي در علي‌آباد در دامان كوه، آمده بود، دستگير مي‌كنند؛ سه چهار نفري را كه در اطرافش بودند، مي‌فرستند پي كارشان و فقط يك نفر را مي‌گذارند كه همراه او برود.مأمورين مي‌گويند از نيم ساعت قبل از ظهر كه او را دستگير كرديم و به مشهد و بعد با هواپيما به تهران برديم، نه نماز ظهر و عصر خواند، نه نماز مغرب و عشاء را! اينها يك دين لاديني اختراع كرده‌اند.
در روستاي بالاي ما يك صوفي‌اي از صوفيگري برگشته در جلسه قرآن مؤمنين نشسته بود، قرآن خواندنش غلط خيلي داشت و مي‌گفت در ديني كه ما داشتيم، قرآن ما زير و زبر نداشت.شما چقدر سختگيري مي‌كنيد! ما آنجا هر چه را مي‌خوانديم، مي‌‌گفتند خوب است.
بنده در يكي از تاليفاتم داستان «معروف كرخي» را نوشته‌ام كه يك كسي در بغداد وارد خانقاهي شد و ديد يك عده‌اي از مريدان پشت به قبله نماز مي‌خوانند.معروف مي‌گويد چرا تذكر نمي‌دهيد و پشت به قبله نماز مي‌خوانيد؟ جواب مي‌دهند: «ما درويش هستيم و درويش را به تصرف در امور كاري نيست.به هر طرف نماز بخوانيم، سمت خداست!» اين يعني سبك گرفتن دين.
يك افسري رئيس شهرباني گناباد بود كه الان بازنشسته شده است، در زمان طاغوت به گناباد آمده بود و ديديم سبيل صوفيگري گذاشته كه روي‌ دهان را مي‌پوشاند. تحقيق كرديم ببينم چه شده، گفتند اين آقا رئيس زندان مشهد بوده و يك اعدامي پولدار را فراري مي‌دهد و از اين بابت ثروت زيادي هم نصيبش مي‌شود. به او گفته بودند اگر به گناباد بروي و صوفي بشوي، آنها مي‌توانند به دولت اشاره كنند و نجات پيدا كني! چون پهلوي اول و دوم، توصيه‌هاي آقاي علي شاه را مي‌پذيرفتند. بعد هم همين طور شد.
سلسله اقطاب و مرشدهاي معاصر از چه كساني شروع شده است؟
اولي ملاسلطان بود كه مي‌گفتند سلطان علي‌شاه، پسرش نورعلي بود كه مي‌گفتند نورعلي شاه،‌نوه‌اش شيخ‌محمد حسن بيچاره بود كه مي‌گفتند صالح علي‌شاه! بعد محبوب علي‌شاه حالا هم كه مجذوب علي شاه است.كلمه علي و شاه را دنبال اسمشان مي‌گذارند.
اين پسوندهاي «علي» و «شاه» را بر چه مبنايي به نام خودشان اضافه مي‌كنند؟
تصوف برنامه‌اش اين است كه در هر محيطي باشند، به رنگ آن محيط در مي‌آيند كه مردم عليه آنها تهاجم نكنند و متعرض آنها نباشند، يعني ما كه دم از حضرت علي (ع) مي‌زنيم، اينها مي‌گويند يا علي.جاهايي كه در مناطق سني هستند، ابابكر و عمر مي‌گويند!
شما سلسله اينها را نگاه كنيد كه خود را به معروف كرخي مي‌رسانند. تا قبل از صفويه همه القابشان شيخ شمس‌الدين،‌ محي‌الدين و اين جور القاب است.زماني كه در دوران صفويه، شيعه در ايران رسميت پيدا كرد، از آن زمان است كه علي را به القابشان اضافه كرده‌اند.تا شاه نعمت‌الله ولي، اصلاً كلمه علي در سلسله‌شان نيست.قبل از صفويه اثري از كلمه علي نيست، ولي بعد كه مي‌بينند كشور شيعه است، دم از علي مي‌زنند.
سني‌ها از محي‌الدين عربي نقل مي‌كنند كه به عرش رفته و با ابابكر ملاقات كرده.در مسيحيان هم تصوف هست.يك عده محلي هستند كه در جمع مردم هستند و ميان آنها تفرقه مي‌اندازند و انگلستان هم از اين موضوع خيلي استفاده كرده است و مي‌كند.
شما مرشدهاي اينها را مي‌شناسيد.از نظر اخلاقي چه وضعيتي داشتند؟
اينها تا جايي كه مي‌توانند مفاسدشان را مخفي انجام مي‌دهند، ولي ملاعلي پسر ملاسلطان فسق و فجور زيادي داشت.شرابخواري و تجاوز به نواميس مردم زياد از او نقل مي‌شد و داستان زياد دارد، ولي از اين يكي به بعد، كمتر چنين چيزهايي نقل مي‌شود.اينها زرنگ شده‌اند.او بيشتر از 10 سال نتوانست حكومت كند و مردم گناباد عليه او قيام كردند و فرار كرد. علي‌شاه توانست 50 سال برمسند قطبيت بماند. اينها با زرنگي‌هاي خاصي، زشتي‌هايشان را مخفي مي‌كردند. از فسق و فجور اينها داستان‌هاي زيادي است.
مادر بزرگ ما اهل بيدخت بود و پدر ما در مشهد تحصيل مي‌كرد و چون مادرش در بيدخت گناباد بود، رفت و آمد زياد داشت. يك بار كه پدر ما در بيدخت دو سه روزي در منزل اقوام مهمان بوده، روزي زني مي‌آيد و مي‌گويد آشيخ! مسأله‌اي دارم. مي‌گويد: چيست؟ بپرس. مي‌گويد جلوي ديگران نمي‌توانم بگويم. پدرمان افراد را مي‌فرستد بيرون. زن مي‌گويد: «قضيه ما اين است كه من هر روز براي رفت و روب و آشپزي به منزل ملاعلي نورعلي شاه مي‌روم و ظهر هم يك قابلمه غذا به من مي‌دهند و براي بچه‌هايم مي‌برم. يك روز خانه خلوت بود و ملاعلي گفت بيا پاهايم را مشت و مال بده! من گفتم لابد اينها كه نايب امام هستند، اين قدرها محرم هستند! بعد ديدم حساب‌هاي ديگري در بين است. به او گفتم خانم شما مثل حوريه بهشتي است، دست از من رعيت برداريد. ملاعلي گفت: آدم پلوخور گاهي هم دلش مي‌خواهد اشكنه كشك بخورد! گفتم: شوهر دارم. گفت: چه كسي تو را به شوهرت محرم كرده؟ گفتم: شما. گفت:‌همين من هم مي‌توانم تو را به او نامحرم و به خودم محرم كنم. مي‌گويد او چندين بار مرا به خود محرم و به شوهرم نامحرم و مجدداً‌ به شوهرم محرم كرد. حالا تكليف من چيست؟» ابوي ما مي‌گويد: تو شوهر داري و آنقدر ابلهي؟ مسأله زنا را به اين شكل براي خودت توجيه كرده‌اي؟ در اينكه اين جور مسائل را دارند كه شكي نيست. حقيقت هم همين است كه وقتي راه انحراف براي كسي رسميت پيدا مي‌كند، قلبش سياه مي‌شود و احساس مي‌كند بر انجام هر كاري مختار است.
در همين روستا يك صوفي به اسم فخر شريعت بوده كه املاك زيادي از مردم و موقوفات را متصرف شده بود. روبه‌روي خانه‌اش زارع او زندگي مي‌كرد. اين بنده خدا حالا فوت شده. به خود من مي‌گفت كه به فخر شريعت گفتم شما كه شب‌ها بالاي سر قطبتان در بيدخت كشيك مي‌دهيد، معجزه و كرامتي هم ديده‌ايد؟ جواب داده: مرد ساده لوح! آنجا كه از دين خبري نيست، از معجزه و كرامت خبري هست؟ پرسيدم: اگر خبري نيست، پس چرا شما مي‌رويد؟ جواب داده بود: آنقدر مال وقفي خورده‌ام كه قلبم سياه شده و جهنمي هستم، ولي تو يك وقت اشتباه نكني و به اين راه نروي.
اينها به‌رغم اينكه ادعا مي‌كنند سياسي نيستند،از بدو انقلاب كه حركتي معنوي بود، شروع به مخالفت كردند و حال آنكه اين نهضت در پي آن بود كه بازار معنويت را گرم ‌كند و علي‌القاعده براي اينها بهتر از حكومتي است كه به معنويات در هيچ شكل آن قائل نيست، ولي اينها از همان ابتدا بنا را بر مخالفت گذاشتند. علت چه بود؟
اينها از همان ابتدا شريك دزد و رفيق قافله بودند. به دزدها اطلاع مي‌دادند كه قافله چه موقع حركت مي‌كند و بعد خودشان شريك سارقين مي‌شدند. باطن تصوف وابستگي به شياطين و منحرفيني است كه اصلاً معاد را قبول ندارند. با انقلاب همه چيز اينها به خطر افتاد. وقتي مردم عاقل بشوند و به عقل و علم و دستورات الهي مراجعه كنند، خواه ناخواه بازار خرافات كساد مي‌شود. اينها در ظاهر اظهار معنويت مي‌كنند، ولي در باطن كه معنويتي ندارند. همين صالح علي شاه كه فوت شد، آنقدر پول و ثروت از او مانده بود كه رئيس اداره دارايي گناباد آن زمان آمد پاي منبر ما و گفت 300ميليون تومان از پول‌هاي نقد صالح علي شاه را كه در بانك‌ها داشته به صندوق دارايي گناباد منتقل كرديم و از تهران ما را تشويق كردند. اين قضيه مال زماني است كه ماليات در گناباد هزار تومان و دو هزار تومان بوده و آنگاه چنين ثروتي در دست مرشد اينها قرار داشته! گفتم خدا را شكر. از قديم گفته‌اند كه مرگ خر بود سگ را عروسي! براي شما خوب شد. خدا كند از اينها بميرند كه شما ماليات بگيريد! گفت: طعنه مي‌زنيد؟ گفتم: ‌حقيقت است. در هر حال اينها سرمايه اندوز و پول‌جمع‌كن بودند، بيابان‌هاي گناباد را در قرق داشتند.
مؤمني از روستاي نوده كه ملا سلطان متولد آنجا بود، مي‌گفت يك روز زنم خمير گرفته بود و گفت برو چوب جمع كن بياور كه نان بپزم. زمان شاه نانوايي دولتي كم بود و همه در خانه‌هايشان تنور داشتند و نان مي‌پختند. مرد مي‌گفت رفتم چوب جمع كنم كه يك مرد چماق به دست آمد و گفت چه مي‌كني اينجا ثبت حضرت آقاست! مي‌گويد كمي جلوتر رفتم تا در جاي ديگري هيزم جمع كنم، باز يك چماق به دست ديگري نگذاشت. رفتم به روستاي سيدآباد و باز همين حكايت پيش آمد. همه جا چماق به دست‌هايي بودند كه مي‌گفتند زمين‌ها و بيابان‌ها ثبت حضرت آقاست و خلاصه دست خالي برگشتم به خانه و خميرها هم روي دستمان ماند.
اينها به شدت زراندوز هستند و هيچ معنويتي در آنها نبوده و نيست و رونق بازارشان هم از جهالت مردم است.
فكر نمي‌كنيد مخالفت اين جماعت با انقلاب و امام‌(ره) به اين دليل بوده كه مي‌دانستند اگر امام‌(ره) بيايد، با روشنگري بساط اينها را جمع مي‌كند؟
اينها اساساً با علم و دانش مخالفند و علم را حجاب مي‌دانند. از كتاب «صالحيه» مي‌خوانم. اين كتاب به خواهش صالح علي شاه نوشته شده كه از پدرش تقاضا كرده نوشته‌اي براي او به يادگار بگذارد و تصوف را تفسير كند، او اين كتاب «صالحيه» را مي‌نويسد كه در چاپخانه دانشگاه تهران چاپ مي‌شود و من از روي طبع دوم آن، فرازهايي را برايتان مي‌خوانم.
سلطان حسين تابنده هم براين كتاب تقريض نوشته، يعني كه اين را قبول دارم. سه تا از اقطاب اينها كتباً اين كتاب را تأييد كرده‌اند.
محصولاتش را ملاحظه كنيد: «العلم هوالحجاب الاكبر» علم را حجاب بزرگ مي‌دانند. يك چند به عقل و علم در كار شدم/ گفتم كه مگر واقف اسرار شوم / هم عقل عقيله بود و هم علم حجاب/ چون دانستم زهر دو بيزار شدم. و بعد صوفيگري را اين طور معنا مي‌كند:« حضرت انسان و لا مذهبي صوفي.» خودشان صراحتاً به لامذهبي اذعان مي‌كنند! «آن صوفي عاشق است كه صاف است و با صفا الساد صبراً و صدقا و صفا. و الواعو و قرو و ودا و وفا. والفا فقرا و فاقه و فنا: عاشق را به جز معشوق راه نباشد كه رفع القلم عين شيعتي. از پيروان ما تكليف برداشته است، همان خواهي بكن خواهي نكن. پس صوفي من لا مذهب له! و اين هم نتيجه‌گيري از اين افاضات‌!
صوفي موحد است و موحد غير محدد است. محدود نيست. مذهب در حد است و او رو به بي‌حد تا منصب خدايي. شيوه صوفي چه باشد؟ نيستي؟ چند تو بر هستي خود ايستي؟ صوفي پايبند خداست. ديگران هر يك به مذهبي گرفتارند و عاشق در بند عشق و سايرين در بند سلوك. عابد به عبادت. يكي نفس خواهد، يكي تصرف، يكي معروف، يكي علم، يكي نور، يكي كشف، صوفي خداجويد و بس. لاخوف من نارك و لاطمع في ختبك (باز از كلام اميرالمومنين (ع) سوءاستفاده كرده) صوفي بيناست به مصالح وقت، پس خود را مقيد نكند به بينا تا در مقام خلاف آن به ضيق افتد.
يعني به رنگ زمان در مي‌آيد.
بله، «پس صالح باشد والتقيه من شعارالصالحين و صوفي بينا به مدارك و عقول اشخاص است و مأمور به كلم الناس علي‌قدر عقولهم. پس مذهب خاصي ندارد...»
مگر خود صوفيگري نوعي مذهب نيست؟
اينها اينطور مي‌گويندكه صوفي به لباس خاصي و طريقي كه مذهب نفس است مقيد نباشد، بلكه در طريقت مصطفويت كه جامع همه است، مذهب من، لامذهب له است! اين را در صفحه 234 آورده. «هر وقت اقتضايي دارد. در حضر، نماز تمام است و درسفر، قصر. در مقام خوف طريقي و در مقام امن، طريقي. صوفي موجود بين است، مافات مضي و مايعطيك سيعطيك فان؟ صوفي فرصت طلب است و آن دو طرف آن معذورند... پس صوفي موحد باشد و ابن الوقت و موحد و لامذهب و قلندر را يك معناست.» خودش را راحت كرده!
اين كتاب در بازار هست؟
خير قاچاق است. اينها اول كه كتابي را مي‌نويسند خيلي خوشحالند. بعد كه نقاط ضعف آن لو مي‌رود، جمعش مي‌كنند و در بازار آزاد نمي‌توانيد پيدا كنيد!
چرا در ده سال اخير هر جا سخن از مخالفين با انقلاب است و جمعي توسط آنها تشكيل مي‌شود، سران صوفيه هم ديده مي‌شوند و چه نسبتي بين اعتقادات اينها با هم هست؟
به هر حال ناريان همديگر را پيدا مي‌كنند و نوريان هم يكديگر را. اينها ابن‌الوقت هستند و به مردم و ديني اعتقاد ندارند و هر جا منفعتي را ممكن ببينند، در آنجا حضور پيدا مي‌‌كنند. مصلحت دنيايشان در اين است كه خود را به جايي وصل كنند. به هر حال اينها در اعتقاداتشان مريض هستند و لذا صوفي و بهايي مي‌شوند.
در زمان طاغوت به توصيه شخصي به نام آقاي فريدوني كه معاون وزارت كشور و صوفي بوده، هر كسي را كه 22 سال در وزارت كشور خدمت كرده به بيدخت مي‌فرستادند و اين فرقه گناباديه كه اين قدر گسترده شده، از آنجا سرچشمه گرفته. آن وقت كه مثلاً كسي مي‌خواست در اصفهان فرماندار شود، مي‌فرستادند اينجا صوفي مي‌شد و حكم مي‌گرفت! آن يكي از تبريز بود و خلاصه از هرگوشه و كنار مملكت كه كسي مي‌خواست پستي بگيرد، مي‌آمد گناباد و صوفي مي‌شد و حكمش را مي‌گرفت و اينها به اين ترتيب در همه كشور پخش شدند. در سال 37 كه بنده از نجف به گناباد آمدم از 16 فرماندار استان خراسان، هشت نفرشان صوفي بودند. در تربت حيدريه آقايي به نام حاج زارع، صوفي بود و شب‌هاي جمعه به اينجا مي‌آمد و رئيس شهرباني و عده ديگري را هم مي‌آوردند و بساطي داشتند. اينجا مركزي براي لامذهب‌ها بود و چون تعصبي نسبت به حلال و حرام و محرم و نامحرم هم نداشتند، راحت همديگر را پيدا مي‌كردند. انگليس هم خيلي روي اينها كار كرد. موقوفات مزار ملاسلطان را از ماليات معاف كردند و در آن زمان مجلس شوراي ملي براي اين كار قانون گذراندند. قبل از اين، موقوفات امام رضا (ع) حضرت معصومه (ع)، حضرت شاهچراغ (ع) و حضرت عبدالعظيم‌(ع) معاف بود. در زمان رضا شاه ملعون دوتاي ديگر را هم معاف كردند. يكي موقوفات مزار شاه نعمت الله ولي در ماهان و يكي هم موقوفات مزار ملا سلطان در بيدخت گناباد! اينها در مجلس اكثريت نداشتند كه رأي بياورند، حتماً دستور بوده كه رأي آورده. از 200 تا نماينده شايد پنج شش نفر بيشتر صوفي نبودند، ولي رأي آورد و اين نشان مي‌دهد كه دستور مهم و محكمي پشت سر آن بوده، چون انگليس همه كاره ايران و كشورهاي اسلامي بود. بعد از از هم پاشيدن حكومت عثماني در تركيه، انگليس همه كشورهاي عربي را تكه تكه كرد و تاريخ‌هاي اينها را مسيحي كرد. عراق كه اكثريت آنها شيعه هستند، تاريخشان مسيحي است. لبنان تاريخي مسيحي دارد. به هرحال در هر جايي هم افرادي از وابستگان خودش را مستقر كرد. الان در عراق مذهب رسمي حنفي است، در حالي كه اكثريت با شيعه است و اينها كار انگليس است. انگليس از اين تفرقه افكني‌ها خيلي استفاده كرد و الان هم در همين كارهاست، وهابيت را هم انگليس تراشيده است. آقاي همفر انگليسي ثابت كرده كه وهابيت از كجا پيدا شد و مي‌گويد شيخ را برديم و به آل سعود پيوند داديم، آنها هم مشتي عرب بياباني بودند و به آنها گفتند اگر عقايد اين شيخ را قبول كنيد، سلطنت را به شما مي‌دهيم. شريف حسين پادشاه عربستان بوده. گفتند اين بي‌عرضه است و مي‌خواهيم او را كنار بگذاريم و شما اگر افكار اين شيخ را بپذيريد، سلطنت مال شما خواهد بود و از طرف انگليس به آنها قول مي‌دهد.
يكي از عقايد وهابيت اين است كه اگر روي قبري سايباني درست كنند، آنجا بايد خانه شود! بايد سقف راخراب كنند كه آفتاب بيفتد! مي‌گويد به چند روستا وارد شديم، آقا شيخ محمد بن عبدالوهاب سخنراني كرد و همه مخالفت كردند. آل سعود هم همه را گردن زد. سه چهار روستا را كه قتل‌عام كرديم، آنچنان وحشت بر مردم عربستان حاكم شد كه به هر جا وارد مي‌شديم، گوسفند و گاو و شتر جلوي ما مي‌كشتند! و از ترس وهابيت را پذيرفتند.
مقداري هم به خاطرات شخصي شما در زمينه مبارزه با صوفيه بپردازيم. شما در مواجهه با تصوف سابقه طولاني داريد.از كي تصميم به مواجهه با اينها گرفتيد و چه كساني به شما چنين دستوري دادند و چرا كس ديگري احساس وظيفه نكرد؟
روحانيون گناباد اكثراً روضه‌خوان بودند و تنها روحاني‌اي كه درس خوانده بود و مردم هم قبولش داشتند، آقاي نصيري بود، منتها ايشان مي‌گفتند دوران تقيه است. يك دهه آخر ماه صفر بنده در «خضري» دعوت بودم و منبر مي‌رفتم. آقاي نصيري هم در «كارشك» بودند.
چه سالي؟
قبل از انقلاب، سالش را يادم نيست. آقاي نصيري در امامزاده كارشك منبر مي‌رفتند. روز شهادت پيامبر (ص) و امام حسن(ع) هيئت خضري را برديم آنجا و من رفتم احوالپرسي آقاي نصيري. ايشان گفت: «من اگر تو را مجتهد ندانم، قريب الاجتهاد مي‌دانم. خيلي بي پرده صحبت مي‌كني. امام صادق(ع) فرموده‌اند التقيه ديني و دين آبايي. تقيه لازم است. خودت را به كشتن مي‌دهي، خطرناك است.» بعد داستاني را نقل كرد كه كلفت حسين بن روح از نواب خاصه امام زمان (عج) مي‌خواست آتش گردان را روشن كند، آن را زد زمين و گفت بر معاويه لعنت.حسين بن روح وقتي شنيد كه كلفت خانه، معاويه را لعنت كرده، او را اخراج كرد.» گفتم: «حاج آقا! در آن دوران در بغداد، قدرت حاكمان سني زياد و شيعيان بسيار ضعيف بودند، ولي الان در گناباد قضيه برعكس است.صوفي‌ها اقليت هستند و ما اكثريت.در اين روستا 20 يا 30 تا صوفي داريم، هزار تا غيرصوفي.در بعضي از روستاهاي گناباد اصلاً‌ صوفي نبوده و نيست. آنها بايد بترسند».
بعد از آنكه من به زندان و تبعيد رفتم،‌حاج آقا نصيري از من خواستند كتاب «ولايت نامه» را به ايشان بدهم كه مطالعه كنند.ايشان با صوفي‌ها رفت و آمد نداشت و اگر كسي هم از ايشان سؤال مي‌كرد، مي‌گفت صوفيه باطل است.
كارهايي كه كرديد تا چه حد مورد حمايت مراجع و علماي وقت بود و در اين زمينه چه خاطراتي داريد؟
آيت‌الله ميلاني، آيت‌الله كفائي پسر مرحوم آخوند و آيت‌الله سبزواري در مشهد وآيت‌الله شاهرودي و آيت‌الله حكيم هم در نجف حمايت كردند.در سال 38 كه بنده را دستگير و در مشهد زنداني كردند،‌ آيت‌الله بروجردي نامه‌اي را به دست آيت‌الله خزعلي مي‌دهند و ايشان مي‌آورند و به استاندار خراسان، تيمسار پرتو، مي‌دهند و به اين ترتيب از بنده حمايت مي‌كنند.در نجف در اصول شاگرد آيت‌الله خوئي و آيت‌الله حكيم و آيت‌الله شاهرودي بودم. خاطرم هست آيت‌الله شاهرودي مي‌گفتند مرشد صوفي‌ها نجس است و هر كسي هم كه هم عقيده اينها باشد، نجس است.از عوام الناس اينها هم دوري كنيد. اساساً ايشان به ما مأموريت دادند كه احكام اسلام را در گناباد بيان كنيم تا بساط اينها جمع شود.لقب «ناشر الاسلام گنابادي» را هم ايشان به ما دادند.حمايت‌هايشان هم بحمدالله بسيار آشكار بود.همين كه مرا به بهانه‌هايي دستگير مي‌كردند و مي‌بردند كه به حساب ما برسند، آيت‌الله ميلاني زنگ مي‌زدند و پيگيري مي‌كردند.شش ماهي كه ما را به شيروان تبعيد كردند، اعتصاب شد و مردم مغازه‌ها را بستند و در روز هفتم محرم، همه هيئت‌هاي عزاداري از روستاهاي مجاور وارد مركز شهرستان شدند و مغازه‌ها بسته شد، اعتصابي شد كه حتي نانوايي‌ها نان نمي‌پختند، چون گنابادي‌ها مي‌گفتند ما خودمان تنور خانگي داريم.
بحمدالله در مشهد هم از بنده حمايت كردند و شش ماه تبعيدي ما به دستور سيدجلال‌الدين تهراني لغو شد و حالا بايد به دادگاه مي‌رفتيم.پرونده ما به دادگستري مشهد داده شد.من رفتم و با آيت‌الله ميلاني مشورت كردم و به وكيل مبرزي گفتيم برو دادگستري و پرونده ما را ببين و او آمد و گفت پرونده‌ات سنگين است؛ از يك دكتري نامه‌اي بگير كه دادگاه تو به تعويق بيفتد.آيت‌الله ميلاني ناراحت شدند و فرمودند: «جنگ بين روحانيت است و صوفيگري.شما فردا در جلسه شركت كن.»
آيت‌الله سبزواري و آيت‌الله كفائي هم‌گويي كه هر سه با هم در يك جلسه نشسته باشند، عيناً همين حرف را زدند كه روحانيت بايد قدرتش را نشان بدهد و بايد شما تبرئه شويد.محاكمه آزاد بود. حتي آيت‌الله قائمي كه از روحانيون آبادان و اصفهاني‌الاصل بودند، به جلسه آمدند و بنده دفاع كردم و همه پرونده‌ها خنثي شد.آقاي همداني، رئيس دادگاه گفت دو ساعت ديگر رأي را صادر مي‌كنيم.شما برويد و برگرديد.ما رفتيم حرم مشرف شديم و نمازمان را خوانديم و آمديم دادگستري. قاضي پرسيد چه جور حكمي برايت صادركرده باشم خوب است؟ گفتم هر طور كه شما تشخيص مي‌دهيد.اگر تشخيص داديد تهمت زده‌اند كه معلوم است، اگرهم فكر مي‌كنيد گنهكار هستيم كه بايد چوبش را بخوريم.ما شما را قبول داريم.شما وجدان پاكي داريد و قاضي مستشار عالي هستيد. گفت ما شما را تبرئه كرديم گفتم اين نشانه ايمان شماست كه مي‌دانيد اين باندهاي صوفيگري با خارج در ارتباط هستند و اين بساط‌ها را درست مي‌كنند .
منظور اين است كه علماي خراسان انصافاً و حقاً بسيار خوب از بنده حمايت مي‌كردند.اول دكتر اقبال دستور داده بود كه اين شيخ را با يك پرونده سياسي با عنوان جاسوس عبدالكريم قاسم از عراق، محاكمه كنيد، چون روي منبرها مي‌گويد شاه عراق را كشتند، شاه ايران را بكشيد!17 صوفي پاي چنين ورقه‌اي را امضا كرده بودند. همان طور كه اشاره كردم، به آنها گفته بودند آقاي تابنده مي‌خواهد كارخانه برق بزند، امضا كنيد!اينها هم كه سواد نداشتند، امضا كردند.فرماندار هم از باند صوفي‌ها بود و ما را احضار كرد و توپ و تشر زد.گفتم: چرا سرو صدا مي‌كني؟ گفت:‌همه اين سروصداها را شما درست كرده‌ايد، گفتم مالي غارت شده؟ به ناموسي تجاوز شده؟ گناباد كه امن و امان است.چه شده؟ گفت ‌همشهري‌هاي شما شكايت كرده‌اند.گفتم‌ بايد آنها را هم احضار مي‌كرديد تا رو به رو مي‌شديم.حالا شكايت چه هست كه شما اين قدر ناراحتيد؟ داد زد آقاي جلالي! برو آن طومار را بياور.كار خدا بود، چون من اصلاً نمي‌دانستم ساواك چيست و بازجويي يعني چه؟ نامه را نگاه كردم و ديدم اينها صوفي‌هاي خيبري هستند كه موقوفات را مي‌خورند! به اين ترتيب فهميدم كه در ساواك هم چه سؤالاتي خواهند پرسيد و اينها همه لطف خدا بود.
در چهار پنج سال اخير، در بين مراجع تقليد تحركي را در مواجهه با صوفيه شاهد هستيم.حتي در چند مورد با فتاوي مراجع قم، نيروي انتظامي خانقاه‌هاي اينها را خراب كرد.آيا شما ادامه اين حركت، يعني مبارزه‌ جدي مراجع تقليد با اين جماعت را كارساز مي‌دانيد؟
اينها مثل موش خانگي هستند كه بايد سم ريخت.اگر سكوت كنند، اينها جوان‌ها را فريب مي‌دهند.گنابادي‌ها كه اينها را و تجاوزات و تعدي‌هاي اينها را مي‌شناسند، صوفي نمي‌شوند، ولي جوانان غير گنابادي در معرض خطر هستند.در اينجا كتابخانه مجهزي نيست كه جوان‌ها مراجعه و مطالعه كنند و آگاهي خودشان را بالا ببرند و اينها مي‌توانند با چاپ كتاب‌هايي جوان‌ها را اغفال كنند.در چنين شرايطي اگر مراجع دخالت نكنند، خيلي اوضاع خراب مي‌شود.يك وقتي ما خيال مي‌كرديم الباطل يموت بترك ذكره، باطل را به حال خود بگذاريد، به خودي خود از بين مي‌رود.بعد ديديم اين باطلي است كه روي آن تبليغات نباشد.باطلي كه در مورد آن تبليغات هست، بايد ضد آن هم باشد.در جنگ بدر، دار و دسته ابوسفيان فرياد مي‌زدند نحن لنا عزي و لا عزي لكم. يعني ما بت عزي داريم و شما نداريد. پيامبر(ص) به ياران خود فرمودند شما بگوييد نحن لنا مولا و لا مولا لكم. اگر آنها شعار بدهند و شما سكوت كنيد، شكست مي‌خوريد. در برابر باطل بايد شعار ضد آن را داد. مرجع تقليد هم كه جانشين امام زمان(عج) است و بايد ماهيت باطل را براي مردم آشكار كند.
آقاي تيمسار پرتو كه اشاره كردم، ما را احضار كرد و شروع كرد به سر و صدا. زمان آيت‌الله بروجردي بود و ايشان توسط آيت‌الله خزعلي براي آقاي تيمسار پرتو، رئيس شهرباني كل خراسان نامه‌اي را فرستادند. به پرتو گفتم جناب تيمسار! در گناباد خبري نيست. شهرستان امن و اماني است. نه زد و خوردي است نه جنجالي. گفت پس چرا رئيس شهرباني آنجا اين همه نامه اعتراض‌آميز براي من فرستاده؟ گفتم اينها مي‌خواهند مرا به دستبوسي قطب صوفي‌ها ببرند و من هم نمي‌روم. جريان از اين قرار است. يك مرتبه حالتش عوض شد و گفت: پس موضوع اين است؟ گفتم: بله. مگر آزادي نيست؟ شما مي‌گوييد بي‌حجابي آزاد است، باحجابي هم آزاد است. من هم نمي‌خواهم صوفي بشوم و بروم دست او را ببوسم. او را باطل مي‌دانم. اشكالي دارد؟
بنده خدا به‌كلي عوض شد و عذرخواهي كرد و به رئيس ساواك منطقه هم گفت: اين شيخ را يك جور ديگري به ما معرفي كرده بودند، در حالي كه اين منطق دارد و منطقش درست است ‌و از كشوي ميزش شكلات درآورد و تعارفمان كرد و تا دم در هم بدرقه كرد و گفت ببخشيد كه اذيتتان كرديم. سرهنگي كه رئيس دفترش بود پرسيد آشيخ! چه كار كردي كه تيمسار را عوض كردي؟ گفتم كار خدا بود. ما از خودمان چيزي نداريم. يك كلمه گفتم جرم ما اين است كه براي دستبوسي قطب صوفي‌ها نمي‌رويم.
بعد يك تيمسار نعمتي آمد كه جانشين تيمسار پرتو و صوفي بود. آقاي فلسفي (رحمه‌الله عليه) فرمودند من گمان نمي‌كردم دكتر اقبال اين قدر احمق باشد كه به واسطه محبوب علي‌شاه، پانصد ضربه شلاق را براي جنابعالي امر كند چون حكم داده بودند كه پرونده سياسي درست كنيد و در وسط ميدان عمومي شهر، پانصد ضربه شلاق به اين شيخ بزنيد و بعد هم او را ببريد گوشه‌اي و نابودش كنيد!
البته اين كم‌سعادتي ما بود كه اين حكم اجرا نشد. كاش كه آدم اين جور شلاق‌هايي را بخورد كه ذخيره آخرتش باشد. آيت‌الله سبزواري فرموده بودند غلط كرده هر كس چنين دستوري داده و آيت‌الله ميلاني و ديگران هم حمايت كردند.تيمسار هم به مقامات بالا خبر مي‌دهد كه اجراي اين حكم كار من نيست.
آقاي فلسفي مي‌فرمودند كه رادور، استاندار وقت آمد پيش من و گفت اقبال دستور 500 ضربه شلاق را داد، ولي من اجرا نكردم.‌ بعد گفتند استاندار بعدي را بفرستند. دوران بعد از سقوط مصدق بود و انگليسي‌ها، شوروي را كنار زده بودند و راديوي شوروي بدي ايران را مي‌گفت. آيت‌الله سبزواري فرموده بودند، اگر به اين آشيخ يك ضربه شلاق بزنيد، هرچه روحاني در خراسان هست، قيام مي‌كند. بعد از اين طرف شوروي وارد مي‌شود و از آن طرف امريكا و ديگر نه استانداري در اينجا لازم است و نه آيت‌اللهي! اين هم ترسيده و به اقبال گفته بود از دست ما ساخته نيست و علماي خراسان اعتراض مي‌كنند.
پيروان دكتر نوربخش مي‌خواستند در گناباد خانقاه بزنند. پول آورده بودند كه زمين بخرند و بنده روي منبر تبليغ كردم كه به اينها زمين ندهيد. اينها بالاخره با لوطي‌ها كه بي‌معرفتند تماس گرفتند و براي خودشان زميني خريدند، ولي هرچه را درست مي‌كردند، مردم خراب مي‌كردند.
اينها به من پيغام دادند كه آشيخ! دين مطرح نيست. انگليسي‌ها در بيدخت پايگاه دارند ما هم مي‌خواهيم در مركز شهر براي امريكا پايگاه درست كنيم. با اين همه ما به هيچ‌وجه چنين چيزي را نپذيرفتيم و مقاومت كرديم.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار