کد خبر: 1320332
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۴۰۴ - ۰۴:۴۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با خانواده شهید سرباز علیرضا وفایی که در حملات اخیر رژیم‌صهیونیستی به شهادت رسید
خدا همه‌چیز را برای ما زیبا چیده بود علیرضا علاقه داشت که به زبان عربی مداحی کند و برای همین تلاش می‌کردیم برایش شعر‌های عربی تهیه کنیم و از منابع مختلف، حتی از کسانی که در عراق و قم بودند، کمک می‌گرفتیم تا او بتواند لحن مناسب را تمرین کند و به خوبی بخواند
 صغری خیل‌فرهنگ

جوان آنلاین: به دولت‌آباد رفتیم، کوچه شهید الهی. قرارمان گفت‌وگویی صمیمانه با خانواده شهید علیرضا وفایی، مشهور به «علی خفاف» بود؛ سرباز مداح و عرب‌زبانی که در حملات اخیر رژیم‌صهیونیستی به زندان اوین به شهادت رسید. در همان گفت‌وگوی ابتدایی متوجه شدیم که علیرضا نوه شهید هادی خفاف (وفایی) است؛ پدربزرگی که سال‌ها پیش در زندان‌های رژیم بعث عراق تنها به جرم ایمان و ارادتش به اهل بیت (ع) به شهادت رسیده بود. همین نشان می‌داد که در خانواده وفایی، جهاد و ایستادگی، موروثی است و خون شهادت در رگ‌های‌شان جاری است. به گفته مادر شهید، این راه همچنان ادامه خواهد داشت... نوشتار زیر ما حصل همکلامی ما با مادر و پدر سرباز شهید علیرضا وفایی است.

مادر شهید 

دوست‌داری من شهید شوم؟!
من و همسرم در سال ۱۳۸۱ ازدواج کردیم و برایم افتخار بود که وارد خانواده‌ای شده‌ام که یک شهید را تقدیم اسلام کرده است. پسرم علیرضا در ۱۹ دی ۱۳۸۲ به دنیا آمد. چون روز تولد او با روز تولد دایی‌ام که او هم در زندان‌های بعث به شهادت رسیده بود، نام او را علی گذاشتیم. همچنین از آنجا که تولد او با میلاد امام‌رضا (ع) همزمان شد، پدرش نام رضا را هم به اسم او اضافه کرد و در نهایت نام او را «علیرضا» گذاشتیم؛ علیرضا فرزند بزرگ خانواده است و دو فرزند دیگرم زهرا خانم و آقامهدی هستند. تفاوت سنی من و علیرضا بسیار کم بود و این باعث شده بود رابطه‌ای عمیق و صمیمی بین ما شکل بگیرد. او قد می‌کشید و از من هم بلند‌تر می‌شد، وقتی کنار هم راه می‌رفتیم، همه فکر می‌کردند ما خواهر و برادر هستیم. علیرضا محبت زیادی به من داشت و همیشه می‌گفت: «مامان، اگر اتفاقی برای تو بیفتد من دیگر تاب نمی‌آورم و می‌میرم.» یک بار هم از من پرسید: «دوست داری من شهید شوم؟» من پاسخم مثبت بود و گفتم «بله، چراکه نه»، اما هرگز تصور نمی‌کردم که این خواسته قلبی‌اش به این زودی محقق شود. 

گلزار شهدا، بهشت روی زمین
من علاقه زیادی به شهدا داشتم و گلزار شهدا برایم مثل بهشت روی زمین بود. همیشه دوست داشتم وقتی آنجا می‌روم، زمان زیادی را آنجا بگذرانم، اما هرگز فکر نمی‌کردم روزی مزار پسرم هم در همانجا باشد. من همیشه راه و سبک زندگی شهدا را دنبال می‌کردم. درباره آنها کتاب می‌خواندم و مستندهای‌شان را تماشا می‌کردم. همیشه دعا می‌کردم که خدا به مادران شهدا، به ویژه خانواده‌هایی که تعداد زیادی شهید داده‌اند، صبر و تحمل می‌دهد، چون از دست دادن عزیر خیلی سخت است. در پاییز سال ۱۴۰۳ برای شرکت در خاکسپاری یکی از مادران شهدا رفتم. به مادرم گفتم چطور این مادران می‌توانند دوری از فرزندان‌شان را تحمل کنند. صبری که خدا به آنها داده را همیشه ستایش می‌کردم. دلم همیشه با شهدا بود. یک سال در روز عرفه توفیق داشتم که به مزار شهید گمنام ۱۷ ساله در دولت‌آباد بروم و دعای عرفه را کنار مزارش بخوانم. وقتی کنار مزار شهید گمنام بودم، به او گفتم اگر مادرت زنده است، خدا به او صبر دهد و اگر نیست، خدا او را در محضر خودش رو سفید کند که چنین فرزندی را تربیت کرده است. آن زمان نمی‌دانستم که در مدت کوتاهی پسر خودم هم به شهادت خواهد رسید و ما هم به جمع خانواده‌های شهدا ملحق خواهیم شد. 

نامه‌ای برای علیرضا
علیرضا بسیار مهربان و همیشه مراقب خانواده‌اش، به‌ویژه خواهر، برادر و پدرش بود. او مداح و قاری قرآن بود و از کودکی عشق زیادی به حفظ آیات قرآن داشت. ما با هم قرآن حفظ می‌کردیم. یادم هست در آن زمان نامه‌ای برای علیرضا نوشتم و گفتم: «امیدوارم هر کلمه‌ای که حفظ می‌کند، نوری باشد در مسیر زندگی‌اش.» بعد از شهادتش وقتی وسایلش را نگاه می‌کردم، آن نامه را پیدا کردم؛ علیرضا هنوز آن را نگه داشته بود. هر بار که قرآن تلاوت می‌کردم و به آیه «بسم‌الله‌الرحمن الرحیم والذین آمنوا و تبعتم ذریتم» می‌رسیدم، دعا می‌کردم که نور ایمان و قرآن راهنمای من و عزیزانم باشد و اینگونه شد که علیرضا در عاقبت‌بخیری از همه ما پیشی و سبقت گرفت. 

علیرضایم پرپر شده!
وقتی جنگ شروع شد، اصلاً دلم نمی‌خواست به مشهد بروم. چون علیرضا در پادگان بود و دوری از او برای ما خیلی سخت بود، اما به اصرار خودش همراه خانواده راهی مشهد شدم. وقتی خبر موشکباران زندان اوین را شنیدم، از همان لحظه گفتند: زندان اوین هدف قرار گرفته، نگران شدم، چون آنجا خدمت می‌کرد. خیلی هم پیگیری کردیم، اما نتوانستیم با او تماس بگیریم. ما از علیرضا بی‌خبر بودیم. حال عجیبی داشتم و به همسرم گفتم: این بی‌خبری، یعنی پسرم پرپر شده است. با این حال نتوانستم در هتل بمانم و به حرم امام‌رضا (ع) رفتم. هر بار که همسرم تماس می‌گرفت تا خبری از علیرضا بدهد، حس می‌کردم که تمام وجودم دارد از هم می‌پاشد. ما منتظر بودیم و تلاش دوستان و بستگان برای یافتن خبری از علیرضا بی‌نتیجه مانده بود. من در حرم امام‌رضا (ع) وقتی به ضریح رسیدم، امام‌رضا را به جوادش قسم دادم که خبری از علیرضا به ما برسانند. با اینکه در دل می‌دانستم، ممکن است اوضاع سخت شود، اما هنوز امیدوار بودم علیرضا برگردد و بی‌قرارش بودم. 

«قالوا انا‌لله‌وانا‌الیه‌راجعون»
همه نشانه‌هایی که می‌دیدم به من می‌گفتند، علیرضا شهید شده است و کم‌کم باور می‌کردم دیگر او را نخواهم دید. بعد رفتم زیر ناودان نشستم، خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم هنوز امیدم به خداست. سپس به هتل برگشتم و قرآن را باز کردم. آیه «قالوا انا‌لله‌و‌انا‌الیه‌راجعون» آمد. در آن لحظه حس می‌کردم این آیه می‌خواهد راه را به من نشان دهد که اگر خبر شهادت علیرضا رسید، باید شکرگزار خدا و صبور باشم. دیگر تاب ماندن نداشتیم، همسرم گفت به تهران برگردیم. خواب به چشمانم نمی‌آمد و در همین حال و هوا بودم که یک لحظه علیرضا را به چشم دیدم او به من گفت: «مامان داری می‌آیی؟!» انگار منتظر برگشت ما بود. آنجا بود که یقین پیدا کردم باید خودمان به تهران برگردیم و به دنبال علیرضا بگردیم. کسی جز ما نمی‌تواند او را پیدا کند. گویی منتظر بود. همانطور هم شد ما به تهران آمدیم. هنوز نمی‌دانستیم علیرضا شهید شده است یا مجروح! اصلاً چه اتفاقی برای او افتاده! آمدیم تهران و همه این مدت من حس و حال مادران مفقودالاثری که ماه‌ها و شاید سال‌ها چشم‌انتظار مشخص‌شدن وضعیت شهیدشان بودند را به خوبی درک کردم. 

درجوار امام رضا (ع)
به تهران آمدیم. همه تلاش‌ها و جست‌وجوی همسرم در مدت مفقودالاثری و نبود خبری از علیرضا بسیار شنیدنی است و باید از زبان خودش روایت شود. همسرم از من خواست در خانه بمانم، اما من خیلی بی‌قرار و فقط امیدوار بودم خبری از علیرضا بشنوم. بار‌ها با همسرم تماس می‌گرفتم تا از وضعیت علیرضا خبر بگیرم، اما او گفت: «تماس نگیر، به محض اینکه خبری شد خودم اطلاع می‌دهم.» فردای آمدن‌مان به تهران در خانه بودم که خواهرم به همراه مادرشوهرش که عمه همسرم هم بودند به دیدن ما آمدند. آمدن آنها برایم نشانه‌ای بود که حتماً خبری شده است. عمه‌اش را به خاک برادر شهیدش، یعنی پدر همسرم قسم دادم تا اگر چیزی می‌داند به من بگوید. او گفت: «علیرضا شهید شده» وقتی این خبر را شنیدم یاد آیه قرآن افتادم: «قالوا انالله‌و‌انا‌الیه ر‌اجعون.» به خودم گفتم خدا راه را به من نشان داد. دو بار نام امام‌حسین (ع) را بلند صدا زدم و به سجده افتادم. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم خدا چقدر زیبا همه امور را برای ما چید، از سفر به مشهد و لحظات چشم‌انتظاری گرفته تا رسیدن به نشانی از شهیدم. علیرضا در آخرین سفرش به مشهد رفته بود تا به قول خودش تکلیفش را مشخص کند. شاید شهادت خواست قلبی علیرضا بود که در جوار حرم امام رضا (ع) اجابت شد. 

نوحه‌خوان اباعبدالله الحسین (ع)
پسرم مداح اهل بیت (ع) بود که به زبان فارسی و عربی مداحی می‌کرد. او برای محرم نوحه‌هایش را آماده می‌کرد. علیرضا می‌گفت مادر! وقتی در برجک نگهبانی هستم، آنجا تمرین می‌کنم، من با خودم می‌گویم، قطعاً زمانی که موشک به آنها اصابت کرده ذکر «ابا‌عبدالله‌الحسین (ع)» روی زبانش بوده که شهید شده است. خواهرم حتی خوابش را دیده که در خواب با صدای زیبای خودش نوحه می‌خواند. هر وقت علیرضا نوحه می‌خواند، من بی‌اختیار اشک می‌ریختم و همیشه برای عاقبت بخیری‌اش دعا می‌کردم. خدا را شکر می‌کردم که علیرضا ذاکر اهل بیت است. با خودم می‌گفتم ان‌شاءالله وقتی ما نباشیم و او نوحه بخواند، به او بگویند: «خدا پدر مادرت را بیامرزد و اینگونه رحمت برای همیشه برای ما باشد»، اما هرگز تصور نمی‌کردم که علیرضا اینقدر زود از ما جدا شود. امام‌حسین (ع) اینطور او را خواند و همراه خودش برد. 

همچون پیکر علی‌اکبر (ع)
وقتی علیرضا شناسایی شد با او در معراج شهدا دیدار کردم. می‌خواستم که با او وداع داشته باشم. به حق گفته‌اند که خدا قبل از اینکه مصیبت را نازل کند، صبرش را هم به انسان می‌دهد. آن روز خدا به من صبر داد. هرچند اشک می‌ریختم، دلم آرام بود. دستم را روی تابوتش می‌کشیدم و با علیرضا حرف می‌زدم، همچون پیکرعلی‌اکبر (ع) که تکه‌تکه شده بود. دعای «اللهم تقبل منا هذه القربان» را برایش می‌خواندم و از او می‌خواستم برای ما هم دعا کند و هوای‌مان را داشته باشد. خدا را شکر می‌کنم، چون حس می‌کنم یک نگاه ویژه الهی بود که علیرضا شهید شد. علیرضا موتور داشت و چند بار با آن تصادف کرد. یک بار کلاهش را نشان داد و گفت: «مامان نگاه کن، کلاه قشنگم سابیده شده به زمین. اگر کلاه سرم نبود، شاید مرده بودم.» به او گفتم چرا اینطور فکر می‌کنی؟ اما خدا اینطور خواست که او شهید شود و این افتخار بزرگی برای ماست. علیرضا هرچند هیچ‌وقت این را به زبان نمی‌آورد، اما قطعاً ارتباط و خواسته خاصی با شهدا داشت و همیشه برای زیارت شهدا می‌رفت. او معتقد بود اگر به شکل شهیدگونه زندگی نکنیم، شهید نمی‌شویم. همیشه مداحی آقای هلالی را زمزمه می‌کرد که می‌گوید: «حیف یه خادم بعد یه عمری، شبیه آدمای معمولی بمیره.» وقتی برای دومین بار راهی مشهد شد، پدرش به او گفت از امام‌رضا (ع) بهترین عاقبت بخیری را بخواه. 

انا لا نقولوا لشهیدنا وداعا، بل نقول الی اللقاء
وقتی شهید قاسم سلیمانی و ابومهدی به شهادت رسیدند، آن روز برای ما خیلی سخت گذشت. ما یک مرد بزرگ را از دست دادیم و غم‌شان برای‌مان بسیار سنگین بود، اما یاد و راه‌شان به ما قدرت و آرامش می‌داد. وقتی سیدحسن نصرالله شهید شد، واقعاً غمی بزرگ در دل ما نشست و گفتیم چه کسی را از دست دادیم؟! می‌گویند درباره شهدا «انا لا نقولوا لشهیدنا وداعا، بل نقول الی اللقاء»، یعنی با شهدا خداحافظی نمی‌کنیم، بلکه می‌گوییم به امید دیدار دوباره با آنان. ما راه شهدا را ادامه می‌دهیم و با تمام نیرو پای انقلاب، وطن و رهبرمان می‌ایستیم. هرگز پشت رهبرمان را خالی نمی‌کنیم. ان‌شاءالله زمان حضور و ظهور امام زمان (عج) را ببینیم و لیاقت همراهی و شهادت در رکاب ایشان را داشته باشیم. این آرزویی بزرگ است، ولی باید از خدا بزرگ بخواهیم. 
باید ایستادگی کنیم، چون این راهی است که باید خون در آن ریخته شود تا بالاخره پیروزی حاصل شود. ان‌شاءالله پرچمی که در دست آقاست به دست صاحب‌الزمان برسد؛ برای این راه باید واقعاً هزینه داد. 

حسن وفایی؛ پدر شهید

شهادت به جرم ایمان و عشق به اهل بیت (ع)
ما اصالتاً ایرانی و ساکن عراق هستم. خانواده پدری و مادری ما پیش از انقلاب به‌خاطر کار و رفت‌وآمد به عراق، هم در ایران خانه داشتند و هم در عراق. مثلاً پدربزرگ مادری‌ام کارش فرش‌فروشی بود و برای کار فرش به عراق می‌رفت، برای همین آنجا هم خانه‌ای داشت. در همان رفت‌وآمدها، خانواده‌ها با هم آشنا شدند و ازدواج کردند و من در عراق به دنیا آمدم. بعد از انقلاب و با آغاز جنگ، رژیم صدام زندگی را برای خانواده‌های ایرانی که در عراق بودند، بسیار سخت کرد. در همان روزها، مأموران رژیم صدام پدر مرا دستگیر کردند. شبی به خانه ما آمدند و گفتند: فقط چند سؤال دارند و او را برای پنج دقیقه با خودشان بردند، اما از همان شب به بعد ما دیگر او را ندیدیم. حدود ۴۵ تا ۵۰ روز بعد، ما را هم از خانه بیرون کردند. من، مادرم و خواهر و برادرم را به مرز مهران آوردند و گفتند از اینجا به کشور خودتان برگردید. بعد از آن ماجرا به تهران آمدیم. سال ۱۳۵۹ بود و من هفت سال بیشتر نداشتم. چون صدام تمام دارایی‌ها، زمین‌ها و خانه‌ها را مصادره کرده بود، ما دست خالی به ایران رسیدیم. مستقیم به خانه مادربزرگم در شهرری رفتیم و در یکی از اتاق‌های‌شان ساکن شدیم. برای گذران زندگی، مادرم شروع به دوختن عبا کرد. عبا‌های عراقی آن زمان بیشتر کار دست بودند و ارزش زیادی داشتند. مادرم با دستان خود عبا می‌دوخت و خرج زندگی‌مان را تأمین می‌کرد. با همان کار ساده و حلال، زندگی ما می‌گذشت. ما تا سال ۲۰۰۳ هیچ خبری از پدرم نداشتیم؛ نه از طریق هلال‌احمر و نه از هیچ کانال دیگری. بار‌ها مکاتبه انجام شد، ولی هیچ پاسخی دریافت نکردیم. در آن زمان بنیاد شهید برای ما پرونده‌ای تشکیل داد و، چون هیچ اطلاعی از او در دست نبود، عنوان کردند که او را «شهید» فرض می‌کنند. حتی بسیاری از اسرای ایرانی که در عراق زندانی بودند، نام شان ثبت و مشخص بود، اما، چون پدرم داخل خاک عراق دستگیر شد و به زندان‌های خاص منتقل شده بود، هیچ ردی از او به دست نیامد. به همین شکل، روزی‌ما با همان کار دست و روزی حلال مادرم می‌گذشت. وقتی در سال ۲۰۰۳ رژیم صدام سقوط کرد، عموی من که ارتباطاتی داشت، توانست خیلی زود به عراق برود. آن زمان شرایط مرز‌ها باز بود و عبور و مرور راحت‌تر انجام می‌شد. چند روز بعد از سقوط، او پیگیری پرونده پدرم را آغاز کرد. کمی بعد هم من توانستم حدود یک ماه و نیم بعد از طریق کردستان به شکل غیررسمی و سخت وارد عراق شوم تا پیگیر ماجرا باشم. عموی من همه زندان‌ها را بررسی کرد. در ادامه با جست‌و‌جو‌های بیشتر توانست پرونده‌ای قطور مربوط به پدرم پیدا کند. در آن پرونده نوشته بودند که جرم او «ایرانی‌الاصل بودن، مداحی، قرائت قرآن و حضور در اماکن زیارتی» است. به این ترتیب ما بعد از سقوط صدام توانستیم کمی از سرنوشت پدرم آگاه شویم و بفهمیم جرم اصلی او چیزی جز ایمان، عبادت و عشق به اهل‌بیت (ع) نبوده است. در زندان ابوغریب که در غرب بغداد قرار داشت، پس از سقوط رژیم صدام، یک پیرمرد محلی پیدا شد که درباره سرنوشت زندانیان اطلاعاتی داد. او گفت هر چند وقت یکبار، زندانیان به طور دسته‌جمعی اعدام می‌شدند؛ یا زیر شکنجه جان می‌باختند یا آنها را به منطقه‌ای دورافتاده می‌بردند و دفن می‌کردند. این منطقه حصاری داشت و دیواری بلند و بدون در که زندانیان را به زور و از روی دیوار و با نردبان عبور می‌دادند و سپس دفن می‌کردند. 
پدر شما در زندان ابوغریب بوده که غرب بغداد است و گفته شده همین منطقه محفوظ و حصارکشی شده محل دفن این قربانیان بوده است. در پرونده‌ها شماره‌هایی گذاشته بودند که اگر آن شماره پیدا می‌شد، مشخص می‌شد شهید مربوطه آنجاست. به عبارت دیگر، این محل خاص، یکی از مکان‌های مخفی دفن زندانیانی بوده که به شکل بی‌رحمانه اعدام یا به شهادت رسیده‌اند. 
زمانی که صدام در عراق بود، منطقه اطراف زندان ابوغریب کاملاً حصارکشی شده بود و از هر طرف از سوی نیرو‌هایی محافظت می‌شد تا کسی نزدیک نشود. عمو به همراه دوستانش موفق شد به آنجا برود و شماره پرونده پدر را پیدا کند. 
آنها با وجود سختی‌ها و نگرانی‌ها، محل دفن را شناسایی کردند و طبق یک روایت گفته می‌شود کسی که به ظلم در خاک دفن شده باشد، می‌توان جسد او را انتقال داد. پس تابوت پدر که سال ۱۹۸۴ به شهادت رسیده بود، بعد از ۱۹ سال که هیچ آسیبی به کفنش وارد نشده بود، پیدا شد. پیکر شهید پس از پیداشدن در تابوت قرار گرفت و به مقبره‌ای در کربلا منتقل شد که در خروجی کربلا به سمت نجف واقع شده است و اکنون آرامگاه پدرم شهید هادی وفایی (خفاف) آنجاست. 

«علی خفاف»
علیرضا به مداحی علاقه‌مند بود و همیشه زمزمه می‌کرد و این باعث شد که به جلسه‌ای برای تربیت و رشد و آموزش مداحان نوجوان برود و با پیگیری مداوم و تمرین و حضور در جلسات مختلف به یک مداح خوب و به دو زبان عربی و فارسی تبدیل شود. 
وقتی به سن ۹ سالگی رسید، من در ماشین سی‌دی‌هایی از مداحان معروف عربی و فارسی پخش و تلاش می‌کردم زبان عربی را حفظ کنم، چون به نظرم زبان عربی زبان تبلیغ و زبان مناسبی برای بیان معارف بود. یک روز که مشغول به این کار بودیم به علیرضا گفتم برویم به جلسه‌ای که مخصوص نوجوانان بالای ۹ سال است تا او بیشتر با مداحی و هیئت آشنا شود. به همین ترتیب، علیرضا کم‌کم علاقه و حضورش در مراسم مذهبی بیشتر و جدی‌تر شد. 
در یکی از جلسات هیئت نوجوانان، مسئول جلسه به علیرضا گفت که می‌خواهد نوحه بخواند. علیرضا در ابتدا گفت آماده نیست و استرس دارد، می‌ترسد خراب کند و به‌خصوص در مقابل همسن و سال‌هایش احساس اعتماد به نفس نداشت، اما مسئول جلسه به او اطمینان داد و دیگر بچه‌ها هم حمایت کردند. علیرضا با دلگرمی رفت پشت بلندگو و خواند؛ همه به او احسنت گفتند و همین تشویق باعث شد که از همان سن ۹ سالگی، هر هفته در یک یا دو جلسه نوحه بخواند. 
علاوه بر مداحی، علیرضا به مکتب قرآن هم می‌رفت و با توجه به اینکه مادرش حافظ کل قرآن و مدرس کشوری بود، زمینه علمی و معنوی خوبی داشت. علیرضا در کنار کلاس‌های مداحی، آموزش قرآن را نیز ادامه داد. به‌طور مرتب در هیئت‌ها و مراسم مختلف شرکت می‌کردیم و هر سال حداقل یک یا دو بار به کربلا مشرف می‌شدیم. 
با گذشت زمان، علیرضا به‌تدریج رشد کرد و در ۱۲ سالگی اولین منبر خود را گرفت و توانست در یک مجلس بزرگ نوحه بخواند که موفقیت بزرگی برای سن کمش بود. این مسیر با پشتکار و همراهی خانواده ادامه داشت و علیرضا هر روز بیشتر در این راه رشد کرد. بعد از آن روز، خوشبختانه علیرضا توانست کم‌کم پیشرفت کند و در مداحی بیشتر و بهتر شود. علیرضا به ویژه علاقه داشت که به زبان عربی مداحی کند و برای همین تلاش می‌کردیم برایش شعر‌های عربی تهیه کنیم و از منابع مختلف، حتی از کسانی در عراق و قم بودند، کمک می‌گرفتیم تا او بتواند لحن مناسب را تمرین کند و به خوبی بخواند. دوستان عرب زبان هم به علیرضا لقب «خفاف» دادند. نام خانوادگی ما در عراق خفاف بود. به دلیل شغل و حرفه پدربزرگم که در صنف چرم و تولید کفش بود؛ این لقب به صورت «علی خفاف» به معنای علی کفاش یا کفش‌فروش به ایشان داده شد. 

کد «۳۹۵- ۳۹۶»
خیلی به دنبال پیکر پسرم گشتم و نهایتاً او را شناسایی کردم. بعد از آن به ما گفتند که برای وداع به معراج برویم. من به قسمتی از پشت حسینیه که محل تجهیز و کفن شهدا بود رفتم و پیکر کفن شده‌ای که روی آن نوشته شده بود کد «۳۹۵» به من نشان دادند که فقط اندازه کف دست باز بود. من از صورت و خال روی گونه چپ علیرضا به خوبی او را شناختم. وقتی دست به پیکر شهید زدم، فهمیدم چقدر پیکرش کوچک شده است، در حالی که خود علیرضا قدبلند بود. حالم دگرگون شد باور نمی‌کردم همه آنچه از شهیدم به من داده‌اند تنها همین باشد. در همان حال بودم که یکی از خادمین معراج گفت: شهید علیرضا وفایی دو کد ۳۹۵ و ۳۹۶ دارد و کد ۳۹۶ هم به پیکرشان ملحق می‌شود. نگران نباشید، در مراحل بعدی پیکر کامل‌تر تحویل خانواده می‌شود. یکی از مداحان که دوست علیرضا بود آمد و برایش نوحه خواند، دوستان، همسایه‌ها و اعضای هیئت حسینیه همگی آمده بودند. برنامه‌ریزی تشییع شهید علیرضا به این صورت بود که تصمیم گرفته شد، مراسم روز جمعه صبح اول محرم برگزارشود. این زمان با مسئولان معراج شهدا هماهنگ شده بود تا بتوانند پیکر را به حسینیه‌ای که خود علیرضا شب قبل از شهادتش، آن را برای عزای امام‌حسین (ع) سیاهپوش کرده و در آن نوحه‌خوانی کند، بیاورند. اما با وجود قول مسئولان، روز بعد اعلام کردند به دلیل مسائل امنیتی امکان برگزاری مراسم در آن زمان نیست و پیکر نیز تحویل داده نمی‌شود. من و خانواده با تلاش و رایزنی، از طریق یکی از دوستان که ارتباطات خوبی در بهشت زهرا (س) داشت، پیگیر شدیم تا بتوانند روز جمعه مراسم تشییع را برگزار کنیم. نهایتاً خانواده و دوستان حاضر شدند، مراسم با حضور مداحان و قاریان قرآن در حسینیه برگزار شد و سپس تشییع در خیابان‌ها انجام گرفت. مراسم با حضور گسترده مردم، هم محلی‌ها و فامیل‌ها همراه بود و در نهایت پیکر شهید به محل دفن منتقل که در آنجا نیز مراسم قرائت دعا و زیارت برگزار شد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار