جوان آنلاین: سردار سرلشکر محمد کاظمی، رئیس سازمان اطلاعات سپاه هم مانند دیگر سرداران شهید جنگ تحمیلی ۱۲ روزه، بعد از شهادتش معلوم شد چقدر به ما نزدیک بوده است و از سر خلوص و محبت پدرانهاش کنار همه مشغلههای کاری و فرصت کم، اما تربیتی عمیق هم در خانواده و هم در محل خدمتش به یادگار گذاشته است. تا جایی که از زبان غیرفرزند هم شنیده میشود: «گویا پدر از دست دادهایم...»
لحظهای که داخل حیاط خانه سردار شدم، احساس آرامش کردم و با استقبال گرم داماد محترم خانواده مواجه شدم. او با تواضع و گشاده رویی مقابل در ایستاده بود تا به میهمانان خوشامد بگوید که مرا به داخل ساختمان و اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. آقای سعید اوحدی، رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران میهمان آنها بود و همسر و دختران شهید در حال گفتوگو با او بودند. گوشهای نشستم و میشنیدم دختر بزرگتر شهید کنار دلتنگیهایش برای پدر، اما بیشتر درددل همسران جوان شهدایی را مطرح میکند که جوابگوی دلتنگیهای فرزندانشان نیستند. دختری که نه برای غم خود، بلکه با چشمانی گریان دم از غم یاران دیگر میزند و این یعنی همان ارثی که از پدر برده است «دغدغه مردم داشتن». رفتار اهل این خانواده نشان از تربیتی داشت که سردار شهید با خلوص و حتی سکوتش به یادگار گذاشته است. بعد از رفتن رئیس بنیاد شهید، با استقبال گرم همسر و فرزندان بزرگوار این شهید مواجه شدم، گویی سالهاست مرا میشناسند. همسر ایشان زنی باصفا، با محبت و بیریا که به خاطر فراق شریک زندگیاش اشک میریخت. همراه او و دختر شهید به اتاقی رفتیم تا با هم گفتوگویی داشته باشیم.
همسر شهید
فقط یک بار در زندگی مشترک از او گلایه کردم
از همسر شهید خواستم هر چه دل تنگش میخواهد بگوید. از روز اول زندگی مشترک تا لحظه خبر شهادت سردار. او صدایش میلرزید، اما خودش را مصمم کرد و گفت: «سردار پسرخالهام بود و سال ۱۳۶۰ ازدواج کردیم. حاج آقا مهریهام را طوری تعیین کردند که بتوانند پرداخت؛ یک قطعه زمین کشاورزی. همین چندسال پیش بود که آنرا فروخت و مهریهام را هدیه کرد.»
او در ادامه گفت: «یک سال با سردار نامزد بودم، اما او مدام در جبههها بود و در طول یک سال نامزدی فقط یک بار همدیگر را دیدیم. شرایط جنگی بود و او دوست نداشت مراسم جشنی برگزار شود، به همین دلیل با یک میهمانی ساده و حضور فامیلهای نزدیک در منزل پدرشوهرم زندگی مشترک را آغاز کردیم. حاصل این زندگی مشترک سه فرزند دختر است که به یادگار از سردار برایم مانده است.» وی ادامه داد: «سختیهای شغلش را پذیرفته بودم و از اینکه خیلی کم کنارم بود گلهای نداشتم. فقط یک بار گله دیدار حضرت آقا را کردم. گفتم شما برای همه ملاقات هماهنگ میکنی ولی ما حسرت دیدار داریم! سردار در جوابم سکوت کرد و فقط نگاهی کرد و سرش را پایین انداخت و گفت: حضرت آقا خیلی کار دارند. وقت ایشان را برای ملاقات نمیتوانم بگیرم. به دلیل شرایط کاری، یک بار هم به مسافرت نرفتیم. فقط وقتی شنیدم میخواهد مرا به حج بفرستد قبول نکردم و گفتم هر وقت خودت همراهم بودی با هم میرویم ولی قسمت نشد.»
او درباره لحظه آخرین دیدار با شریک زندگیاش گفت: «روز جمعه ۲۳ خرداد که سردار سلامی به شهادت رسید، نزدیک اذان صبح گوشی سردار زنگ خورد. انگار میدانست قرار است حملهای صورت بگیرد، چون او مسئول رصد تحرکات اسرائیل بود. همان موقع سریع لباس پوشید و بدون خداحافظی و با ماشین خودش بیرون رفت. من دیگر او را ندیدم تا اینکه دو روز بعد یعنی روز یکشنبه ۲۵ خرداد ماه خبر شهادتش آمد.»
دختر شهید
عمیقترین تربیتها را به ما منتقل کرد
فاطمه قبل از پاسخ به سؤالها به مادرش اشاره کرد و در حالیکه چشمانش اشکآلود بود، گفت: «در همه افتخارات پدر و سرانجام شهادت ایشان، مادرم گمنامتر از پدرم با ایستادگی، فداکاری و صبر، همه سختیها، مشقتها و نبودنهای پدر را در ۴۴ سال زندگی مشترک تحمل کردند. ما بچهها گاهی غر میزدیم، گله میکردیم ولی مادر هیچوقت. این خصلت در همه همسران شهدا مشهود است و باید پاس داشت. پدرم از آن دست آدمها نبود که دنبال اسم و رسم باشد، حتی در شهادتش. او زمان زیادی کنارمان نبود ولی در همان فرصت و ساعت کم، کنارمان مینشست تا هیچ وقت احساس نکنیم کم گذاشته است و نبودنهایش را جبران میکرد. رفتارش به گونهای بود که حتی با سکوتش عمیقترین تربیتها را به ما منتقل میکرد. وقتی میهمانی میخواست از خانه بیرون برود، محال بود بدرقه نشود. پدر تا دم در میرفت و میایستاد تا میهمانها را بدرقه کند، حتی اگر طول هم میکشید. صله رحم برایش مهم بود. خرید خانه هم با پدر بود. با همان ماشین خودش که پراید بود، به ترهبار میرفت، صف نانوایی میایستاد. خیلی هوای محافظانش را داشت. میگفت این بندگان خدا کل هفته و گاهی تا ساعتهای پایانی شب با من هستند، به همین خاطر پنجشنبه و جمعهها و روزهای تعطیل اگر جایی دعوت بودیم ما را میفرستاد و خودش دیرتر میآمد تا محافظان یک روز تعطیل را بیشتر کنار خانواده باشند. البته تا جایی که میشد جمعه را که روز تعطیل بود جایی قول نمیداد. میگفت شما بزرگ شدید ولی این بندگان خدا فرزند کوچک دارند و باید بیشتر به بچهها و خانواده برسند و کنارشان باشند.
پدر همیشه به فکر جهاد، مردم و انقلاب بود. شاید بعضیها بگویند این حرفها شعار است، اما پدرم اهل شعار دادن نبود و هر چه میگفت، عمل میکرد. نسبت به بیتالمال خیلی حساس بود. وقتی به خانه پدرم میرفتم، برگشتن برایم سخت بود. پدرم اصرار داشت شب بمانم و صبح مرا به مترو برساند. با اینکه محافظ با ماشین برای بردن پدر میآمد، اجازه نمیداد سوار آن ماشین بشوم و میگفت ماشین بیتالمال را برای کارهای شخصی استفاده نمیکند. بعد مرا با ماشین خودش میبرد.
پدر فقط دغدغه زندگی و فرزندانش را نداشت. بعد از شهادتش فهمیدیم که چقدر به فکر همه بود. بعد از شهادتش یکی از همکارانش تعریف میکرد، روزی نامهای به دست حاج آقا رسید. یکی از نیروها در ارگان دیگری نوشته بود: «فرزندم مشکل درمانی دارد، اما بضاعت مالی ندارم.» پدر بدون اینکه وظیفه سازمانی داشته باشد، با هزینه شخصی مشکل آن خانواده را حل کرده بود. آن فرد به پدر زنگ زده بود و گفته بود: «شما چرا؟ من کارمند شما نبودم!» پدر در جواب گفته بود: «همین که مشکلت حل شد برایم کافی است. فرقی بین شما و دیگری نیست.» او در سفرهای کوتاه به مشهد، به دیدار خانواده شهدا میرفت و نیازهایشان را برطرف میکرد. او نگران بود که خانوادههای شهدا احساس فراموششدگی کنند.
کثرت مطالعه
خیلی اهل کتاب و کتابخوانی بود. همین طور که میبینید چند کتابخانه در خانه دارد که پر از کتاب است. من که دخترش هستم فقط بعضی کتابها را میخوانم، اما پدر اینطور نبود همه نوع کتابی با موضوعهای مختلف میخواند. در میان همه این کتابها، کتابی بود به اسم «زندگینامه امام حسین (ع)» از سید بن طاووس. هر سال شب اول محرم این کتاب را در دست پدر میدیدیم. آنقدر آن را خوانده بود که برگهها و جلدش از هم جدا شده بود، اما او آن را جلد کرده بود و هر سال محرم دوباره میخواند و زیر جملات و پارگرافهایی که برایش درسآموز بود خطکشی میکرد. همین خاطره باعث شد امسال در نبود پدر، شب اول محرم خیلی برایم سخت بگذرد. رفتم از داخل کتابخانه همان کتاب مورد علاقه پدر را برداشتم و با گریه صفحاتش را ورق میزدم و در دلم او را به حسین (ع) و یارانش سپردم. لای کتاب پر بود از تکه کاغذهایی که روی هر کدام یک شعر، یک قطعه از سخنرانی و مداحی مجالسی که در دهههای محرم و دیگر مجالس میرفت، یادداشتبرداری کرده بود. بین برگهها شعر معروف شب عاشورا را دیدم «او میدوید و من میدویدم، ...». پدر میگفت همه محرم، عاشورا، تاسوعا، در همین یک بیت خلاصه میشود. وقتی حضرت زینب (س) به جایی رسید که میفرمایند: «او میکشید و من میکشیدم آه...»
ولایتپذیری
ولایت پذیری پدر بیمثال بود. مادرم به واسطه شغل پدر هیچ وقت مسافرت دو نفره نداشت. این شرایط ما را خسته کرده بود به همین دلیل از او خواستیم خودش را بازنشسته کند. گفتیم: «پدر، شما دیگر خستهاید. کنار بکشید. جوانان امروز با آن همه انرژی و مدیریت، جای خالی شما راپر خواهند کرد.» او وقتی درخواست بازنشستگیاش را برای دو بار نزد رهبری برده بودند ایشان قبول نکرده بودند. پدر نه تنها ناراحت نشدند بلکه لبخندی زدند و در جواب ما گفتند: «اگر رهبرم بگوید بمان، میمانم. رهبری فرمودهاند ما جوانان نخبه و مدیر کشور زیاد داریم، اما باید کنارشان باشیم تا تجربیاتمان را به آنها منتقل کنیم.» برای او ولایتپذیری فقط اطاعت نبود، باور بود. نه در حرف، در عمل. معتقد بود باید پشت ولایت بود نه یک قدم جلو و نه یک قدم عقب. در سالهای خدمت پدر، یک بار هم به دیدار رهبری نرفتیم. نه خصوصی نه دیدار عمومی. به پدر گفتیم شما که برایتان امکانش هست از رهبری وقت ملاقات بگیرید این کار را برای ما هم انجام دهید. او گفت: «وقت حضرت آقا خیلی با ارزش است، چطور بگویم خانواده من دلشان میخواهد شما را ببینند؟!» میگفت: «ما هم یکی از همین مردم هستیم. چیزی از کسی کم نداریم ولی طلبکار هم نیستیم.» بالاخره این دیدار در هفتم مرداد بدون حضور پدر نصیبم شد.»
آخرین دیدار
آخرین دیدارمان، پنج شنبه شب بود. وقتی تماس گرفت که به دیدنم بیاید خیلی سریع شام را حاضری درست کردم تا پدر سر سفره ما باشد، اما هر چه اصرار کردم داخل نیامد و گفت آمدهام تو را ببینم و خیلی زود رفت. شنیده بودم وقتی شهیدی میخواهد پر بکشد یک جوری از خانواده دل میکند که آماده شهادت شود. ولی بوی رفتن را احساس نکردم و نفهمیدم این دل کندن بود. همیشه منتظر شهادت پدر بودم، اما فکر میکردم، ذره ذره این خبر به ما برسد. مثلاً بگویند زخمی شده، بعد بگویند در بیمارستان هست و...، اما دو روز بعد از شهادت سردار سلامی، یکشنبه ساعت سه و نیم بعدازظهر بود در خانه تنها بودم که فردی تماس گرفت و حال پدر را پرسید. ناخودآگاه دلشوره گرفتم. با عمویم تماس گرفتم تلفنش خاموش بود. سراغ تلفن همراهم رفتم و وقتی گروهی در ایتا باز کردم دیدم خبر آمده بچههای اطلاعات شهید شدند، اما ناگهان پاک شد. نزدیک ساعت پنج بعدازظهر که تلفنم را روشن کردم خبر شهادت پدر را در کانالهای رسمی دیدم.
چون در منطقه نظامی سکونت داشتیم مجبور شدیم محل زندگی را ترک کنیم و به مشهد برویم. چند روزی طول کشید تا جسد پدر پیدا شود. وقتی تعریف ساختمانی که پدر در آنجا شهید شده بود را از زبان اطرافیان شنیدم از لحاظ منطقی باید میپذیرفتم که ممکن است پیکری پیدا نشود ولی قبول این موضوع برای مادرم خیلی سخت بود. میگفت همه این سالها نبودنش را تحمل کردم ولی نداشتن پیکر برایم قابل تحمل نیست. حتی یک دست یا یک پا از پیکر باید برایم پیدا شود. بالاخره بعد از چند روز پیکری پیدا شد که فقط دو پا از آن مانده بود. جسد به پزشکی قانونی منتقل شد و قرار شد آزمایش DNA گرفته شود. در این آزمایش بهتر است دختر یا مادر آن فرد برای آزمایش برود. به همین خاطر به پزشکی قانونی رفتم تا اینکه از روی این آزمایش پیکر پدر که فقط دو پا از او مانده بود شناسایی شد. یاد کلیپی از پدر افتادم که در آن این شعر را خوانده بودند: «عاشقان را سرشوریده به پیکر عجب است، دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است».
داستان عجیب مکان دفن
پدر با شهادت همکارانش خیلی ناراحت میشد ولی با شهادت شهید شوشتری غم سنگینی روی دلش نشست. میگفت: «ما خاکیها که شهید نمیشویم!» گویا به خواست دلش باید کنار دوست و یار دیرینهاش دفن میشد و همین هم شد. ماجرا از این قرار بود که کنار مزار شهید شوشتری قبری بود برای همسر آیتالله عبادی (امام جمعه سابق مشهد) به نام بانو وحیده کفعمی. وقتی خبر شهادت پدر را شنیده بودند گفته بودند با افتخار جای ابدیام را تقدیم شهید میکنم. این شد که محل دفن پدر از حرم به گلزار شهدا منتقل شد. واقعاً شهدا خودشان مسیرشان را انتخاب میکنند و همانی که مقدر است اتفاق میافتد. ۱۰ روز بعد از تدفین پدر بانو کفعمی درگذشت و در مکانی دیگر دفن شد. کنار مزار پدر در همان ردیف انتهایی، مزار آیتالله میرزا جواد آقا تهرانی از عرفای گمنام است و مزار شهید شوشتری نیز دست راست مزار پدر. مرحومه کفعمی مادران شهیدان سیدعلی و سید محسن است. پدر اینگونه مزد ارادتش به خانواده شهدا را گرفت و همانی شد که دلش میخواست...
دختر شهید در آخر گفت: «امیدوارم همه فرزندان، همسران و خانوادههای شهدای این جنگ ۱۲ روزه و دیگر عرصههای مقاومت، با صلابت و استقامت ادامه دهنده راه شهدایی باشند که امنیت امروزمان را مدیون خون آنها هستیم.»