جوان آنلاین: شهید مجتبی علیاکبری، جوانی انقلابی و میهندوست بود. شجاعت و نظم در امور از صفات برجسته وی بود. در جنگ ۱۲ روزه زمانی که رژیم صهیونیستی پادگانها را بمبارن میکرد، مجتبی علیاکبری نیز در سن ۲۰سالگی همراه با سهنفر از دوستانش در سی و یکمخرداد ۱۴۰۴ در یکی از پادگانهای ارتش به شهادت میرسند. پیکر این شهید والامقام در چهارم تیرماه تشییع و خاکسپاری شد. روزی که موفق شدم تلفنی با خانم خدیجه گلپور مادر شهید گفتوگو کنم، با آنکه برایم خیلی سخت بود در این شرایط با مادر شهید صحبت کنم ولی جواب دادن ایشان با روحیه بالا واقعاً تحسین برانگیز بود. مجتبی علیاکبری، پرورشیافته دامان چنین مادروپدری است که از خاندانشان غیر از مجتبی ۱۰ نفر در دفاع مقدس هشتساله ملت ایران به شهادت رسیدهاند و حالا با شهادت مجتبی، تعداد شهدای خاندان علیاکبری به ۱۱ نفر رسیده است. بعد از گفتوگو با مادر شهید، دقایقی نیز با فاطمه گلیپور، همسر برادر شهید، همکلام شدیم.
مادر شهید
چند تا فرزند دارید و آقا مجتبی متولد چه سالی بود؟
مجتبی متولد ۲۳ مهر سال ۱۳۸۴ و ساکن روستای «بارکوسرا» از توابع شهرستان لاهیجان استان گیلان بود. عموی مجتبی از شهدای دفاع مقدس است. شهید ابراهیم علیاکبری، برادر شوهرم بود که در جنگ شهید شد. غیر از مجتبی یک پسر دیگر داریم به نام محمد که ۱۰ سال با مجتبی فاصله سنی دارد. شهید فرزند دوم خانواده بود. روزی که مجتبی به دنیا آمد مصادف با پانزدهم ماه مبارک رمضان و تولد امام حسن مجتبی (ع) بود. به همین خاطر اسمش را مجتبی گذاشتیم.
اشاره کردید عموی آقا مجتبی هم شهید دفاع مقدس است، در خانوادهتان چند شهید دارید؟
مجتبی یازدهمین شهید خاندان علیاکبری است. درکل خاندان مذهبی داریم. شغل پدر مجتبی کشاورزی است و، چون بعد از کرونا پسرم درس را ادامه نداد، به شغل سنگکاری روی آورد. شهید از سن کم شروع به کار کرد و علاقه زیادی به کارش داشت.
چه سالی آقا مجتبی به سربازی اعزام شدند؟
اول تیر ماه ۱۴۰۳ به خدمت سربازی در نیروی دریایی ارتش اعزام شد. دوران آموزشی آقا مجتبی در بندر انزلی بود و بعد به بندرعباس اعزام شد. آخردوره سربازیاش بود که ناگهان جنگ ۱۲ روزه شروع شد و شهادت مجتبی در ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ رقم خورد.
پسرها معمولاً وابستگی زیادی به مادرشان دارند، آقا مجتبی چگونه پسری برای مادرش بود؟
مجتبی بچهای بود که به همه چیز قانع بود. مثل جوانان امروزی اهل خرید و نو پوشیدنهای زیاد نبود. ساده و خاکی بود و باهمه با خوشرویی صحبت میکرد. تمام حرفهایش با خنده بود و جوری صحبت میکرد که انگار لبخند به لبهایش دوخته شده بود. عاشق خانوادهاش بود. برای صلهرحم اهمیت قائل بود. علاقه زیادی به میهمانی رفتن و میهمانی گرفتن داشت. همیشه دوست داشت در جمع خانواده باشد و با فامیل بگو، بخند کند. هر بار که به مرخصی میآمد به منزل تک تک اقوامی که در محلهمان بودند مثل مادربزرگ و عمههایش میرفت و سر میزد. موقعی هم که میخواست به پادگان برگردد، میرفت و از آنها خداحافظی میکرد.
در آخرین مرخصی قسمت شد به خانه برگردد؟
مجتبی هر ۳ماه یک بار به مرخصی میآمد. سه ماه گذشته بود و قرار بود بیاید که ناگهان جنگ شد و به او آمادهباش خورد. مجتبی سهماه و خوردهای بود که به مرخصی نیامده بود. آنقدردلمان برایش تنگ شده بود که مرتب تلفنی میپرسیدیم: مجتبی کی میآیی؟ آخه مجتبی محل خدمتش در بندرعباس افتاده بود و هر سه ماه میتوانست به مدت یکماه مرخصی بیاید. در این مدتی که نزدیک یکسال بود، به سربازی رفته بود دو مرتبه توانسته بود به مرخصی بیاید. برای همین این اواخر دوری برایم خیلی سخت شده بود و تلفنی میپرسیدم مادر کی میآیی؟ در خواست مرخصی ندادی؟ مجتبی میگفت: «تازه دارد سه ماهام پر میشود. مامان درخواست مرخصی دادهام.» و دوباره در هفته بعد که در تماس تلفنی با هم داشتیم از مجتبی پرسیدم، مامان از سه ماهت چند روز هم گذشته است چرا نمیآیی؟ مجتبی گفت: «مامان مرخصی نمیدهند و ما آماده باش هستیم. نمیتوانم بیایم. ولی انشاءلله اگر شد سه شنبه میآیم.» با هرکس صحبت کرده بود، به همه گفته بود سه شنبه میآیم. پدرش از این حرف مجتبی تعجب کرده بود. میگفت: «مجتبی میگوید مرخصی نمیدهند، ولی سهشنبه میآیم. یعنی چه؟ نکند میخواهد فرار کند». حالا نمیدانم برچه اساسی و چرا مجتبی گفته بود سه شنبه میآیم. گویا به دلش الهام شده بود. ۳۱ خرداد پادگانش را میزنند و همان طور که بچهام گفته بود، سهشنبه پیکرش به گیلان رسید و در لاهیجان برایش مراسم گرفتند. روز بعد، چهارشنبه، چهارم تیر، در گلزار شهدای محله مان خاکسپاری شد.
چطور متوجه شهادت آقا مجتبی شدید؟
به همه سربازها اجازه میدهند گوشی همراه خود داشته باشند. مجتبی هم هروقت فرصت میکرد و ساعتهای آزادش به ما زنگ میزد. به داداشش و فامیل زنگ میزد و احوالپرسی میکرد. چون من و پدرش در مزرعه کار کشاورزی میکردیم به ما غروب زنگ میزد و احوال ما را میپرسید. آن شب هم قبل از شهادتش ساعت ۷غروب با مجتبی تلفنی صحبت کردیم. صهیونیستیها ساعت ۱۰شب سوله پادگانشان را با موشک جنگنده زده بودند و ما خبر نداشتیم. فردا صبح من و پدرش سرزمین کشاورزی رفتیم و مشغول کار شدیم. فاصله من و بابایش در مزرعه زیاد بود. از دور یک لحظه دیدم پدر مجتبی تلفنی با یکی صحبت میکند و هی توی سرش میزند. از طرف ارتش به او زنگ زده و گفته بودند مجتبی مجروح شده و در بیمارستان بستری است. تأکید کرده بودند، هم پدر و هم مادرش باید به بندر عباس بروند. پدر مجتبی هرچی اصرار کرده بود، گوشی را به مجتبی بدهند تا با او صحبت کند، نداده بودند. وقتی که رفتیم متوجه شدیم پسرمان به شهادت رسیده است. شب قبل که با مجتبی صحبت کردیم آخرین مکالمهمان با او بود.
فکر میکردید زمانی مادر شهید شوید؟
نه، من همیشه دعا میکردم خودم شهید شوم. شهادت را برای خودم میخواستم. هرگز فکرش را نمیکردم روزی پسرم شهید شود. حتی یکی از فامیلهایمان که دو روز قبل از شهادت مجتبی با ایشان صحبت کرده بود به او گفته بود: «مجتبی به خاطر شروع جنگ بهت آماده باش خورده است که نمیتوانی بیایی؟» ولی مجتبی با شوخی به او گفته بود: «برایم آهنگ غمگین بزن من این هفته میآیم». همان فامیلمان در ادامه صحبتش به مجتبی گفته بود: «آهنگ غمگین برای چی به سلامتی دارید شهید میشوید!» که مجتبی خندیده بود.
توانستید پیکر پسرتان را برای آخرین بار ببینید؟
براثر شدت انفجار نصف سرمجتبی رفته بود. چون پیکرش سوخته بود اجازه ندادند کسی پیکرش را ببیند. گفته بودند جنازه شرایط باز شدن ندارد. دیدار رخسار زیبای مجتبی بعد از گذشت سه ماه و خوردهای که موفق نشده بودیم او را ببینیم به قیامت موکول شد. ولی عروسم تعریف میکرد، چون اجازه دیدن پیکر مجتبی را به ما نداده بودند ایشان هم مثل ما خیلی ناراحت بود. در خواب دیده بود، دارند در تابوت مجتبی را بر میدارند و اطرافیان به عروسم میگفتند، چون تو حامله هستی و پیکر هم سر ندارد خوشایند نیست او را ببینی. عروسم میگفت در خواب چشمهایم را بسته بودم تا چشمم به پیکر مجتبی نیفتد. ولی با خود گفتم بگذار چشمهایم را باز کنم و یواشکی یک لحظه نگاهش کنم. دیدم پیکر مجتبی سالم است و سر دارد و گویا با حالت شوخی چشمهایش را با زور روی هم فشار میدهد. پلکش تکان میخورد و لبهایش هم همان حالت شوخطبعی خود را داشت. خنده بر لبهایش نقش بسته بود. ناگهان از خواب بیدار شدم.
فاطمه گلیپور، همسر برادر شهید
مادر شهید میگفتند، مجتبی یازدهمین شهید خاندان شماست. باقی شهدا از اقوام ایشان بودند؟
من به مدت ۱۲ سالی است که عروس علیاکبریها هستم و آن موقع مجتبی پسر بچهای هشت ساله بود. عمو، پسر عمو و پسر عمههای پدر شهید که به تعداد ۱۰ نفر هستند همگی در دفاع مقدس شهید شدهاند. به این ترتیب مجتبی یازدهمین شهید از خانواده علیاکبریهاست. یادم است یک بار تعدادی از وسایل عموی مجتبی که ایشان هم از شهدای دفاع مقدس هستند، در پشتبام مادر شوهرم بود. تقریباً سه سال پیش بود. دیدم یک روز مادر شوهرم رفت از پشت بام وسایل عموی مجتبی را که شهید شده بود، پایین آورد. مجتبی پلاکی از وسایل عمویش را برای خودش برداشت. موقعی که اواخر اسفند سال گذشته برای مرخصی به خانه آمد، به من گفت ماژیک داری؟ میخواهم اسمم را روی پلاک عمویم بنویسم. من گفتم ماژیک وایت برد دارم. اما فایده ندارد، چون بنویسی دوباره پاک میشود. نمیدانم مجتبی آن لحظه با خودش چه فکری کرده بود. گویا یک طوری به دلش الهام شده بود که در دوران سربازی زنده نخواهد ماند و سرنوشت او به شهادت ختم میشود.
طبق گفته مادر شهید، آقا مجتبی در طی سه ماه فقط یک بار به خانه برمی گشت.
بله همینطور است. محل سربازی مجتبی بندرعباس بود و تا گیلان یک روز تمام زمان میبرد تا به مرخصی بیاید. با اتوبوس هم که دو روز طول میکشید تا مجتبی خودش را به خانه برساند. وقتی که میآمد میگفت: «مادر دو روز از مرخصیام رفت. برگشتنی به بابا بگو برایم بلیط هواپیما بگیرد تا دو روز بیشتر پیش شما بمانم». قرار بود اول عید ۱۴۰۴ برگردد، ولی، چون با هواپیما برمیگشت سوم عید از ما خداحافظی کرد و مادرش گفت لباسهای سربازی و پوتین را پوشید و نشست روی پله و یه کم این ور و آن ور حیاط و خانه را نگاه کرد. محمد داداش بزرگش در حیاط منتظر آمدن مجتبی بود و میخواست مجتبی را تا رشت ببرد تا از آنجا با هواپیما به بندر عباس و محل خدمتش برود. وقتی مجتبی به حیاط رفت، دوباره بندهای پوتینش را باز کرد و آمد داخل منزل. مادرش پرسید: مجتبی طوری شده؟ چیزی جای گذاشتید؟ ولی مجتبی جواب نداد و رفت و یک دور سرتاسر اتاقش را نگاه کرد. نمیدانم گویا اصلاً حواسش به کاری که میکرد نبود. بعد دوباره پوتینش را پایش کرد و رفت.
رفتار مجتبی با اعضای خانواده چگونه بود؟
رفتار مجتبی با محمد، برادر بزرگترش خیلی فرق داشت. همسرم آدم تو داری است. ولی مجتبی بر عکس داداش بزرگش خوش خنده بود. از کوچک گرفته تا بزرگ با همه سلاموعلیک داشت و یادم نمیآید، یک لحظه مجتبی را بدون خنده دیده باشم. همیشه خنده بر لبانش بود. مینشست با بچهها بازی میکرد. عادت داشت وسط خانه دراز بکشد و با گوشیاش بازی کند. عادت داشتیم آخر هفته همگی خانه مادر بزرگ مجتبی جمع شویم و پسرداییها که بچه بودند از روی مبل روی مجتبی میپریدند. چون مجتبی بچهها را دوست داشت چیزی نمیگفت. آخر مجتبی که سنی نداشت، خودش متولد ۱۳۸۴ بود و هنوز حالوهوای بچگی در وجودش بود. بعد از شهادت مجتبی پدر شوهرم تعریف میکرد: «من میدانستم مجتبی تا مدتی پیش ما میهمان است و او را از دست خواهم داد ولی نمیدانستم به زودی شهادت نصیبش میشود و با شهادت از پیش ما میرود. مجتبی هیکلی و چهارشانه بود و هروقت به صورتش زیبایش نگاه میکردم، از دیدن رخ زیبایش کیف میکردم. ولی وقتی به او خیره میشدم ته دلم خالی میشد و احساسی به من دست میداد که من این بچه را از دست خواهم داد. این حسم را تا حالا به کسی نگفته بودم.»
در مورد نحوه شهادت آقا مجتبی چه شنیدید؟
بعد از اینکه مجتبی در ۳۱ خرداد در ساعت ۷ غروب با همه تلفنی صحبت کرده بود، گویا ۲۵ نفر از سربازها به سالن غذا خوری رفته بودند و سالن غذاخوری در کنار سوله شان بود. همه بعد از خوردن شام به سمت خوابگاه میروند. فاصله رستوران تا خوابگاه طولانی بود، موقعی که از سوی صهیونیستها سوله مورد اصابت موشک قرار میگیرد، بچهها در مسیر خوابگاه بودند و مجتبی و سه نفر از دوستانشان که هنوز از رستوران خارج نشده بودند، به شهادت میرسند.