جوان آنلاین:جانباز نادعلی براتی از رزمندگان پیشکسوت اصفهانی در دفاع مقدس است که سابقه جنگ با امریکاییها را در خلیج فارس در آخرین ماههای جنگ تحمیلی دارد. حاج نادعلی میگوید همیشه دوست داشت به دست شقیترین دشمنان اسلام به شهادت برسد و از اینکه در جنگ با امریکاییها مجروح شده، این اتفاق را قدمی در مسیر آرزوی دیرینه خود میبیند. هرچند قسمت نبود او در دفاع مقدس به شهادت برسد، اما فرزندش شهید محمد براتی، از پاسدارهای جوان هوافضای سپاه که سال آخر جنگ به دنیا آمده بود، سعادت شهادت در نبرد با شقیترین انسانهای روی زمین یعنی صهیونیستها را نصیب خود کرد و در روز ۲۷ خردادماه در جنگ با غاصبان قدس به شهادت رسید. روزی که با حاج نادعلی گفتوگو میکردیم، هنوز دو هفته از شهادت فرزندش نگذشته بود، اما با چنان روحیه بالایی سخن میگفت که تحسین برانگیز بود. شهید آوینی میگوید اگر میخواهی ما را بشناسی، داستان عاشورا را بخوان و اینچنین روحیه بالایی صرفاً میتواند از باورهای عاشورایی نشئت گرفته باشد.
محمد آقا متولد چه سالی بود؟
بهار سال ۶۷ که من در خلیج فارس و در جنگ با امریکاییها مجروح شدم، تقریباً مقارن با تولد محمد بود. در واقع او زمانی متولد شد که پدرش در بستر مجروحیت بود و درمان این جراحتها تا مدتها ادامه پیدا کرد و بخشی از کودکی محمد در شرایطی میگذشت که به عینه اثرات جنگ تحمیلی و جانبازی را میدید. اینکه چرا باید پدرش به جبهه برود و چه انگیزههایی باعث میشد تا در دهه ۶۰ مردم ایران برای حفظ کشور و اسلام اینطور فداکاری کنند، مسائلی بودند که از کودکی برای محمد مطرح شدند و روحیه جهادی را در وجود او شکل دادند.
اتفاقاً سؤال بعدی ما در همین باره بود که مسیر طی شده در زندگی شما به عنوان یک رزمنده، چه تأثیری در روحیه محمد داشت؟
ما یک خانواده مذهبی و انقلابی داشتیم. مکان زندگی ما هم در محله احمدآباد درچه اصفهان، یک فضای خاصی دارد. این محله بسیار انقلابی و رزمندهپرور است. محمد در این جو رشد کرد و بعد از دبیرستان برای عضویت در سپاه درخواست داد. چند سالی در دانشگاه امام حسین (ع) تهران مشغول تحصیل شد و با من هم مشورت میکرد که چه رستهای برود و کجا خدمت کند. زمانی که پسرم برای عضویت در سپاه تلاش میکرد، بحث موشکی ایران تازه داشت اوج میگرفت. اینطور شد که رفت در هوافضا مشغول شد.
خودتان از چه زمانی وارد جبهههای دفاع مقدس شدید؟
من متولد ۱۳۳۹ هستم و زمان شروع جنگ تحمیلی عراق بعثی علیه کشورمان، ۲۰ سال داشتم. البته قبل از شروع جنگ به کردستان رفتم و چهارماهی آنجا همراه دیگر همرزمانم با ضد انقلاب جنگیدم. با شروع جنگ به خرمشهر و آبادان رفتم و همان مهر ۵۹ که اولین ماه جنگ بود، به عضویت سپاه درآمدم. همین طور در جبهه بودم تا اینکه سال ۶۶ با ورود امریکاییها به خلیج فارس مأموریت گرفتم یک گردان از بچههای اصفهان را به منطقه یکم دریایی بندرعباس ببرم. از آنجا هم باید به جزیره ابوموسی میرفتم و ماجرای درگیری با امریکاییها که قبلاً عرض کردم همین جا رقم خورد.
قبل از اینکه به ادامه گفتوگو درباره شهید بپردازیم، اگر میشود خاطره درگیری با امریکاییها را در دفاع مقدس بیان کنید. در همین جنگ ۱۲ روزه هم شاهد بودیم که امریکاییها مستقیم دخالت کردند و جوابش را گرفتند.
درگیری ما با امریکاییها به سال آخر جنگ برمیگردد. این اتفاق هم به تلافی ضربهای بود که آنها به ناوهای سبلان و سهند ما زده بودند. امریکا تقریباً از سال ۶۶ وارد خلیج فارس شد تا به بهانه حفظ امنیت منطقه ضربهای به ایران بزند. عراق آن زمان جنگ نفتکشها را راه انداخته بود و ایران به تلافی شرارتهای صدام، اقداماتی در خلیج فارس انجام داد که به مذاق غربیها و خصوصاً امریکا خوش نیامد. خلاصه روزی که قرار بود با امریکاییها دربیفتیم، باید حدود ۲۰ کیلومتر از ابوموسی فاصله میگرفتیم و به منطقه آبهای بینالمللی میرفتیم که کشتیرو بودند. هدف اولیه ما زدن یک نفتکش غولپیکر انگلیسی بود که پرچم امریکا رویش نصب شده بود. یادم است این نفتکش تازه از اسکله فاصله گرفته بود. هنوز کارکنانش در حال جابهجایی قایقهای نجات و سایر اقلام روی عرشه بودند. به طرفهالعینی بچهها آن را منهدم کردند. ساعت حدود ۵ /۱۰ صبح بود. دیدیم چند هلیکوپتر امریکایی از راه رسیدند. پشت بندشان دو، سه ناوچه امریکایی پیدایشان شد. درگیری اوج گرفت و پدافند هوایی یکی از قایقهای ما، یکی از بالگردها را زد. همان بالا منفجر شد و دو خدمهاش به درک واصل شدند. چون دریا مواج بود، ناوچهها کاری از دستشان برنمیآمد و قایقهای کوچک ما در میان امواج گم میشد، همین طور درگیری ادامه داشت تا اینکه امریکاییها فرار کردند. ما حتی با قایقهایمان تا مسافتی آنها را تعقیب کردیم. آنها عرصه را برای ما خالی کردند تا به عنوان هدف بعدی به سوی یک کشتی ترابری که مسلح هم بود و تعدادی تفنگدار امریکایی روی عرشهاش بودند برویم، این کشتی هم به سرعت منهدم شد. احتمالاً، چون مواد منفجره درون کشتی بود، طور خاصی منفجر شد و برخی از تفنگداران درون آن کشته شدند. در این ماجرا ما کلاً هفت یا هشت قایق عاشورا، کوثر و... بودیم. بیشتر بچهها از منطقه یکم دریایی بندرعباس بودند. بچههای رزمنده و پاسدار این منطقه دریایی تجربه زیادی در جنگهای دریایی داشتند و عملکرد خوبی هم نشان دادند. حتی یک نفر هم تلفات ندادیم. پوزه امریکاییها را که به خاک مالیدیم، پیروزمندانه به ابوموسی برگشتیم، اما بعد از اتمام کار وقتی من و شهیدان رئیسی و دارا به منطقه برگشتیم تا هدف دیگری را بزنیم، جنگندههای امریکایی بالای سرمان آمدند و به طرف ما شلیک کردند. در این ماجرا رئیسی و دارا به شهادت رسیدند و من هم به شدت مجروح شدم.
پس ماجرای مجروحیتتان اواخر جنگ که بهبودیاش مدتها طول کشید مربوط به همین واقعه میشود؟
بله، بهار سال ۶۷ بود که امریکاییها ناوچههای سبلان و سهند را زدند و ما هم به تلافی آن وارد عمل شدیم. همان طور که قبلاً عرض کردم، بعد از مجروحیت مدت نسبتاً زیادی در خانه بستری بودم. محمد آقا آن زمان یک کودک شیرخوار بود که رفته رفته قد کشید و شاهد بخشی از دوران مجروحیت و نقاهت من بود.
«درچه» یک شهر شاهد نمونه کشوری است، قاعدتاً زندگی در همین شهر هم میتوانست در روحیه شهید تأثیرگذار باشد؟
بله همین طور است. محله ما احمدآباد در شهر شاهد نمونه کشوری درچه یک محله نمونه است. زمان جنگ این محله کلاً هزار و ۳۰۰ نفر جمعیت داشت که با همین جمعیت کم حدود ۲۳۰ الی ۲۴۰ نفر رزمنده داشتیم. ۶۰ نفر هم شهید دادیم که به نسبت جمعیت واقعاً آمار بالایی است. این محله بعد از جنگ هم باز شهید داد و با شهادت محمد و امیرحسین براتی (که او هم از شهدای جنگ با صهیونیستها هستند) الان این محله ۶۷ شهید اعم از شهدای دفاع مقدس، شهدای مدافع حرم، مدافع وطن و جنگ با امریکا و اسرائیل دارد.
شهید امیرحسین براتی از اقوام شما هستند؟
او هم محلی ما است. کلاً در محله احمدآباد اغلب فامیلیشان براتی است و عموم مردم اینجا نسبت فامیلی دور یا نزدیکی با هم دارند. امیرحسین براتی و پسرم در دو حادثه جدا به شهادت رسیدند. منتها تشییع پیکرشان همزمان بود.
گویا پسرتان در بسیج هم فعالیت داشت؟
محمد از نوجوانی عضو پایگاه بسیج شهید بهشتی احمدآباد درچه بود و آن قدر فعالیت زیادی داشت که مدتی بعد به عنوان مسئول این پایگاه معرفی شد. خیلی هم به کارهای فرهنگی علاقه داشت و برای شناساندن شهدا به جوانترها تلاش میکرد. یادواره شهدا راه میانداخت و سخنرانهای کشوری از تهران، قم و... دعوت میکرد. استاد طراحی کارهای فرهنگی بود. وقتی هم که عضو سپاه شد، همین کارهای تبلیغاتی و فرهنگی که انجام میداد باعث شد جوانهای دیگری جذب سپاه شوند. بچههایی که علاقهمند به محمد بودند گزینش شدند و آمدند به بدنه سپاه و پنج الی شش نفر هم از مجروحان جنگ تحمیلی رژیم صهیونیستی از همین بچههایی هستند که از سوی محمد جذب سپاه شده بودند.
محمد آقا چه روزی به شهادت رسید؟
۲۷ خردادماه به شهادت رسید و سوم تیرماه تشییع و خاکسپاری شد. این فاصله یک هفتهای به این دلیل بود که چند روزی طول کشید پیکر محمد شناسایی شود. پیکر سوخته بود و از روی انگشتر حاج قاسم سلیمانی که همراهش بود، شناسایی شد.
انگشتر حاج قاسم چطور به دست شهید رسیده بود؟
این انگشتر را شهید حاجیزاده فرمانده هوافضای سپاه به محمد هدیه داده بود. انگشتری که گویا خود شهید حاجیزاده از شهید سلیمانی گرفته بود و قسمت شد این انگشتر به محمد برسد و هنگام شهادت همراهش باشد.
محمد آقا به عنوان یک فرزند برای شما و مادرش چطور پسری بود؟
من نباید از پسرم تعریف کنم ولی واقعاً فرزند نمونهای بود. فوقالعاده به من و مادرش احترام میگذاشت و دستبوسی از پدر و مادر هر زمان که به خانه میآمد، تبدیل به یک رویه همیشگیاش شده بود. ما این اواخر او را دیر به دیر میدیدیم ولی هر وقت به خانه میآمد با یک روحیه عجیبی وارد میشد. واقعاً یک آدم منحصربهفرد و ناشناختهای برای ما بود. پسران دیگرم هم در وادی شهید و شهادت هستند، ولی محمد توانست این سعادت را نصیب خودش کند و به نظرم این سعادت به خاطر روحیات و اخلاق منحصر به فردش بود.
غیر از محمد چند فرزند دیگر دارید؟
من سه پسر و یک دختر دارم. محمد فرزند سومم بود.
شهید متأهل بود؟
بله، دو فرزند پسر چهار و هشت ساله دارد.
روحیه بچهها بعد از شهادت پدرشان چطور است؟
خدا را شکر روحیه بچهها و دیگر اعضای خانواده عالی است. در شرایطی که امریکا و اسرائیل مرتب ما را تهدید میکردند و نهایتاً هم صهیونیستها به ما حمله کردند، خودمان را آماده هر شرایطی کرده بودیم. ما وظیفه خودمان میدانیم از مردم، کشور، نظام و رهبری دفاع کنیم. من یادم نمیرود پسرم به هرکس که میرسید از دوستان، آشنایان و... اولین حرفش این بود که برای شهادت ما دعا کن. بعد از شهادتش دوستانش میگفتند محمد بارها از ما طلب دعای شهادت میکرد. نگاهش یک نگاه شهادت طلبی بود. یکی از دوستانش میگفت وقتی به کربلا رفتم محمد از من خواست آنجا برای شهادتش دعا کنم. هر وقت هم که به من یا مادرش زنگ میزد میگفت دعا کنید شهید شوم. دو روز قبل از شهادتش در حالی که چند روزی به دلیل آمادهباش او را ندیده بودم، زنگ زد و بعد اینکه کمی حرف زدیم گفت بابا من را حلال کن. طوری این حرف را زد که احساس کردم این آخرین گفتوگوی ما خواهد بود. در دلم احساس کردم به زودی اتفاقی میافتد که دیگر بعید میدانم بتوانم او را ببینم. ورد زبان محمد آرزوی شهادت بود و نهایتاً هم به این آرزو رسید.
شما سالها در جبهه بودید، فکر میکردید پسرتان زودتر شهید شود؟
با روحیاتی که از بچههایم دیدم، من پایان کار را میدیدم که یکی از پسرانم به شهادت برسد. قبلاً فکر میکردم شاید این سعادت نصیب پسر بزرگم شود، اما محمد از او و من جلو زد و زودتر شهید شد. این سعادت به دلیل تلاش خودش بود. به خاطر فعالیتهای فرهنگی و یادوارههایی که برای شهدا برگزار میکرد. همچنین به دلیل تلاشی که برای جذب جوانها به مسیر درست انجام میداد. من در جنگ با امریکاییها مجروح شدم، اما محمد به دست بدترین دشمن اسلام و خبیثترین آدمهای روی زمین به شهادت رسید. خودش هم بارها گفته بود دوست دارد به دست شقیترین دشمنان شهید شود. خدا نگاه به دلش کرد، حرفش را شنید و او را به آرزویش رساند. او نیمه راه من را پیمود و کاملش کرد.
چه زمانی متوجه شهادت پسرتان شدید؟
تقریباً ۲۴ ساعت بعد از شهادت برای ما مسجل شده بود محمد شهید شده است. هرچند هنوز پیکرش شناسایی نشده بود و چند روز بعد شناسایی شد.
الان که با هم صحبت میکنیم چند روز بیشتر از شهادت محمد آقا نگذشته است. این روحیه شما از کجا نشئت میگیرد؟
در این محلهای که زندگی میکنیم، اهالی ولایتمداریشان را واقعاً به اثبات رساندهاند. ما اینجا اساتیدی داشتیم از بین بچههای خود محله که استاد و راهگشای ما بودند؛ بنابراین از همان ابتدای انقلاب ورود کردیم به فضای فرهنگی و سیاسی کشور و بعد هم که عضو سپاه شدیم به دنبال این بودیم که حتی کوچکترین خروجی از مسیر ولایت نداشته باشیم. به نظر من همین از مسیر ولایت خارج نشدن باعث شد با قدرت بتوانیم این راه را ادامه دهیم. در مسیر ولایت ماندن یک نگاه خانوادگی و فامیلی بود. قبلاً از اقوام ما، پسر خواهرم و برادر خانمم شهید شده بودند. بنابراین ما کاملاً آمادگی شهادت در خانواده خودمان را داشتیم. خوف و نگرانی هم نداشتیم. میدانستیم وقتی وارد فاز انقلاب و جهاد شویم قطعاً همراهش شهادت است و سختیهایی دارد. اینها برایمان قابل هضم بود. الحمدلله خدا توفیق داد و امیدوارم این شهید را از ما بپذیرد. خدا هدیهای به ما داده بود و شکر که توانستیم این هدیه را به صاحبش برگردانیم.