کد خبر: 1301605
تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۴۰۴ - ۰۱:۰۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با خواهر شهید محمدعلی نیکویی‌وند از شهدای دانش‌آموز دفاع‌مقدس
شازده مسجد حاج غنی در ۱۵ سالگی شهید شد! محمد علی پنج‌شنبه هر هفته در مراسم دعای کمیل در مسجد شرکت می‌کرد. دعای کمیل را قشنگ می‌خواند و گریه می‌کرد. من با خودم می‌گفتم این بچه با داشتن این سن و سال چی می‌ببیند که ما متوجه آن نمی‌شویم. هر وقت که از مراسم دعای کمیل به منزل بر می‌گشت همه متوجه حال دگرگونش می‌شدند
شکوفه زمانی

جوان آنلاین:  در طول دوران دفاع‌مقدس ۳۵ هزار شهید دانش‌آموز تقدیم شده است و عمده این دانش‌آموزان به صورت داوطلبانه به جبهه‌های جنگ می‌رفتند و به شهادت می‌رسیدند. برای ما که عادت کرده‌ایم به دیدن تصاویر این شهدای نوجوان، شاید بهتر باشد تلنگری به خودمان بزنیم و بیشتر روی این موضوع فکر کنیم که چطور می‌شود یک نوجوان ۱۵ ساله به چنان بصیرتی دست می‌یابد که بر ترس‌ها و بیم‌های خود غلبه کرده و به دل آتش جنگ می‌رفت. شهید محمدعلی نیکویی‌وند یکی از همین شهدای نوجوان جنگ است که سال ۴۶ در شیراز متولد شد و ۱۵ سال بعد در ۲۳ آبان ۱۳۶۱ در عملیات محرم و منطقه جبهه عین خوش (دشت عباس) به شهادت رسید. روایت‌های نرگس نیکویی‌وند خواهر این شهید نوجوان دفاع‌مقدس را که در گفت‌و‌گو با «جوان» بیان کرده است، پیش‌رو دارید. 

شهید دشت عباس
خانواده ما چهارخواهر و سه پسربودند و شهید محمدعلی نیکویی وند فرزند چهارم خانواده بود. محمدعلی در اول اردیبهشت ۱۳۴۶ در شیراز متولد شد. پدرمان شغل آزاد داشت و مادرم هم خانه‌دار بود. ما یک خانواده فرهنگی داشتیم و خواهران شهید همه فرهنگی هستند و برادرهایم کارمند. خودم هم بازنشسته آموزش و پرورش هستم. محمدعلی زمانی که به شهادت رسید دانش‌آموز بود و سنش قد نداد که شغل خاصی برای خودش انتخاب کند. او در تاریخ ۲۳ آبان ۱۳۶۱ وقتی که نوجوانی ۱۵ ساله بود در جبهه عین‌خوش استان ایلام و در منطقه دشت‌عباس به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 

شازده مسجد حاج غنی
شهید محمد علی نیکویی‌وند از همان زمان کودکی اخلاقش با بچه‌های هم و سن و سال خودش بسیار متفاوت بود. با وجود اینکه سن کمی داشت دارای روحیه بزرگی بود و کار‌های بسیار پخته‌ای انجام می‌داد. بچه بسیار مهربان و خوش اخلاقی بود و از همان زمان کودکی جذب مسجد محله شده بود. در سن ۱۰ یا ۱۱ سالگی به مسجد محله ارگ کریمخان شیراز به نام مسجد حاج غنی که مربوط به دوره قاجار است می‌رفت و نمازهایش را آنجا به جماعت می‌خواند. در آن زمان آیت‌الله «زبر جد» پیش‌نماز این مسجد بودند و از بس محمدعلی را دوست داشت به او شازده می‌گفتند. چون همیشه محمدعلی در مسجد بود و نماز‌های سه‌گانه‌اش را پشت‌سر ایشان می‌خواند. 

شعارنویسی علیه منافقین
در اوایل انقلاب گروهک منافقین بسیار فعال بودند و علیه نظام اسلامی توطئه می‌کردند. بسیاری از عزیزان این مملکت را ترور کردند. برای همین محمدعلی با دوستانش گروهی تشکیل داده بودند تا با همکاری هم دیوارنویسی کنند و شعار‌هایی علیه منافقین روی دیوار‌ها بنویسند. هدف‌شان این بود تا اعمال و چهره واقعی آنها را به مردم نشان دهند. همچنین قصدشان این بود که با نوشتن این شعار‌ها از مظلومیت شهدایی مثل شهید دکتر بهشتی و یارانش دفاع کنند. برای همین در این رابطه برادرم با دوستانش بسیار فعال بودند. 

عبادتی فراتر از خانواده
در مسجد حاج غنی پایگاه بسیجی بود به نام مصطفی خمینی که بسیجیان محله در آنجا جمع می‌شدند و فعالیت‌های مختلفی انجام می‌دادند. با آنکه محمد علی سن و سالی نداشت، ولی کار‌های بزرگی انجام می‌داد. یک گروهی را برای همکاری تشکیل داده بود و رنگ و وسایل نوشتاری روی دیوار را تهیه کرده بود و با هم روی دیوار‌ها شعار می‌نوشتند. ظهر از مرحوم پدرم پولی می‌گرفت و برای اعضای گروهش که کار شعارنویسی را برعهده داشتند به خرج خودش ناهار می‌داد. پنج‌شنبه‌های هر هفته در مراسم دعای کمیل در مسجد شرکت می‌کرد. محمدعلی دعای کمیل را بسیار قشنگ می‌خواند و با خواندن آن حالش دگرگون می‌شد و گریه می‌کرد. من با خودم می‌گفتم که این بچه با داشتن این سن و سال چی می‌ببیند که ما متوجه آن نمی‌شویم. کلاً خانواده ما اهل نماز و عبادات بود، ولی محمدعلی فراتر از خانواده بود. هر وقت که از مراسم دعای کمیل به منزل برمی‌گشت همه متوجه حال دگرگونش می‌شدند. 
زمانی هم که جنگ شروع شد در ابتدا محمدعلی فعالیتش در پشت جبهه بود و لوازم مورد نیاز رزمندگان را از طریق کمک‌های محله جمع می‌کرد تا به جبهه فرستاده شود، ولی این فعالیت نمی‌توانست برای او قانع‌کننده باشد. دوست داشت به جبهه برود و خیلی زود هم برای رفتن اقدام کرد. 

گل سر سبد خانواده
مرحوم پدرم علاقه شدیدی به محمدعلی داشت و این علاقه دو طرفه بود و از لحاظ اخلاقی زبانزد فامیل و آشنایان و دوستان بود. به جرأت می‌توانم بگویم گل سر سبد خانواده ما بود و همه دوستش داشتند. سال ۶۱ شروع کرد از جبهه گفتن و اینکه قصد دارد اعزام شود. کم‌کم داشت پدر و مادرم را آماده رفتنش می‌کرد، ولی پدرم راضی نمی‌شد. برای متوسل به من شده بود که «خواهر نرگس» شما سعی کنید پدر را راضی کنید تا بتوانم به جبهه بروم. من هم چندین مرتبه از پدر خواهش کردم که اجازه دهد محمدعلی به جبهه برود، ولی پدرم می‌گفت، کوچک است و الان برای جبهه رفتن خیلی زود است، ولی من به پدرم می‌گفتم درسته است که محمدعلی کوچک است، اما قد یک فرد بالغ اراده و توانایی دارد. خلاصه هرجوری بود ما پدر را راضی کردیم تا اجازه دهد او به جبهه برود. 

من سرباز امام‌زمان هستم
وقتی که محمدعلی در آموزش نظامی بود، چند روز برای مرخصی به خانه برگشت. یکی از همسایه‌ها به او گفته بود: «خب سرباز گرسنه! حالا گرسنگی و تشنگی خوبه» محمدعلی با آنکه سن کمی داشت، ولی جوابی محکم به همسایه داده بود: «من سرباز گرسنه نیستم، سرباز امام زمان (عج) هستم و سرباز برایش گرسنگی و تشنگی معنا ندارد. افتخار می‌کنم که در رکاب امام زمان (عج) هستم. من برای دین و مملکتم به جنگ می‌روم.» محمدعلی آنقدر قشنگ جواب همسایه را داده بود که برای یک پسر ۱۴ ساله همچون جوابی بعید بود. 

میهمان دشت‌عباس 
محمدعلی بعد از آموزش وارد تیپ امام سجاد (ع) شد و در عملیات محرم شرکت کرد. او نهایتاً در ۲۳ آبان‌ماه در جبهه عین خوش و منطقه دشت عباس به شهادت رسید. همان روز‌هایی بود که منطقه عین خوش به دست عراقی‌ها افتاده بود و ۱۰ روزی در دست دشمن مانده بود. بعد با حمله رزمنده‌ها، منطقه مورد نظر آزاد شد و پیکر شهدای برجای مانده را به پشت جبهه منتقل کردند. محمدعلی هم جزو همین شهدا بود. جالب اینکه پیکرش ۱۰ روز در منطقه دشت‌عباس و زیر آفتاب گرم جنوب مانده بود، ولی زمانی که پیکرش به شیراز آمد، دیدیم کوچک‌ترین تغییری در چهره و ظاهر او پدید نیامده است. 

چهره نورانی داداش 
محمد علی سفیدرو بود. وقتی که می‌خوابید پوست چهره‌اش به گل صورتی می‌زد. زمانی که پیکرش را دیدیم انگار در خواب بود. چهره‌اش همچون حالتی داشت. جایی از بدنش که گلوله خورده بود خونش تازه بود. پارچه‌ای که به عنوان کفن روی محمدعلی انداخته بودند، خونی شده بود. گویا او تازه تیر خورده و پیکرش را آورده بودند. هرکس به دیدار شهدا آمده بود ناخودآگاه جذب صورت نورانی محمدعلی می‌شد و او را می‌بوسید. مردم کاری نداشتند که ایشان از قوم و خویش است یا غریبه؛ آنقدر که چهره‌اش نورانی و زیبا شده بود. 

یار امام باشید
مطلب دیگری که می‌خواهم بگویم، این است که هرچند محمدعلی از ما کوچک‌تر بود، ولی وقتی از جبهه برای‌مان نامه می‌نوشت تمام خواهر و برادران را سفارش می‌کرد به اینکه «مقاوم باشید، از جنگ نهراسید، یار وفادار امام باشید، برای طول عمر امام خمینی (ره) دعا کنید.» همچنین محمدعلی وصیت کرده بود که اگر من شهید شدم مبادا برای من گریه کنید برای غریبی و مظلومی امام‌حسین (ع) گریه کنید. من سرباز امام‌زمان (عج) هستم. من یار امام‌حسین (ع) هستم. من مسافر کربلا هستم و به دیدار امام‌حسین (ع) می‌روم. هر وقت دلتنگ شدید برای غریبی امام‌حسین (ع) گریه کنید.»
محمدعلی یک سفارش دیگری هم برای من که در آموزش و پرورش کار می‌کردم داشت؛ در نامه‌هایش برای من قید کرده بود: «خواهرمن! حواست باشد تو باید برای خدا درس بدهی، چون بچه‌ها پیشت امانت هستند. تا آنجا که می‌توانی تلاشت را بکن و در کار‌هایی که لازم است برای موفقیت بچه‌ها انجام بدهی مبادا کوتاهی کنی» سفارش‌های محمدعلی مثل تلنگری برای من بود. در نامه آخری که برای من فرستاده بود، آنقدر که فکرش به سلامتی امام راحل‌مان بود، نوشته بود: «از کشور دفاع کنید. یار امام و انقلاب باشید. نکند دست از یاری کردن و دفاع کردن از امام و انقلاب دست بردارید.» در پایان نامه‌اش اینطور شعار داده و نوشته بود: «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.» روح همه شهدا شاد و یادشان گرامی باشد و همه شهدا از جمله شهید ما نیز همنشین امام حسین (ع) و یارانش باشد؛ ان‌شاءالله.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار