جوان آنلاین: شهید حاجعلی قنبری در سال ۱۳۳۴ درشهر «ریز» در جنوب شرق استان بوشهر به دنیا آمد. در کودکی از نعمت پدر محروم شد و وقتی بزرگتر شد، برای تأمین معاش به قطر رفت و بعد از مدتی به ایران برگشت. او همزمان با پیروزی انقلاب به جمع انقلابیون پیوست و از آن زمان به بعد در خط جهاد قرار گرفت تا اینکه به شهادت رسید. حاجعلی با تشکیل سپاه در تاریخ یکم مهر سال ۱۳۶۰ به عضویت این نهاد انقلابی درآمد و با اینکه دارای هفت فرزند بود، بارها به جبهه رفت و پس از حدود پنجسال حضور در جبهههای جنگ، در شب ۲۱ بهمن سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ در منطقه اروند به شهادت رسید. آنچه میخوانید همکلامی ما با «محمد قنبری» فرزند شهید «علی قنبری» است که موقع شهادت پدر هفت ساله بود.
پدر در چه فضای تربیتی رشد کرده بود؟
پدرم در یک خانوادهای مستمند متولد شده بود. در سه سالگی از نعمت پدر محروم شده و در شش سالگی وارد دبستان شده بود. اما بعد از سه سال تحصیل به علت ناتوانی در تأمین مخارج زندگی، درس و مدرسه را رها کرده و برای تأمین معیشت خانواده به کارگری پرداخته بود. خانوادهاش فقیر، اما اهل دین و دیانت بودند. پدرم قبل از انقلاب برای کار و امرار معاش به قطر میرود. آنموقع مردمی که در جنوب ساکن بودند برای کار به کشورهای عربی میرفتند و به شغلهای بنایی و... مشغول میشدند و بعد از چند سال به ایران بر میگشتند.
چند برادر و خواهر دارید؟ چه خاطراتی در مورد پدرتان شنیدید؟
در خانواده پنج دختر و دو برادر هستیم. من پنجمین فرزند هستم. سال ۱۳۵۷ به دنیا آمدم و وقتی پدر به شهادت رسید من هفتساله و کلاس اول ابتدایی بودم. پدرم را زیاد ندیدم، اما از دوستان پدرمومادرم خاطرات زیادی در مورد ایشان شنیدم. پدرم در عنفوان جوانی ازدواج میکند و زندگی مشترکش را با مادرم در خانهای کوچک و ساده شروع میکند و هفت فرزند حاصل زندگیاش است. از دیگران شنیدم پدرم خیلی شجاع بود و شجاعتش زبانزد بود. نماز شبش ترک نمیشد. از کسی ناراحت نمیشد. صله ارحام بهجا میآورد. مادرم میگفت بابا هر وقت میخواست به جبهه برود طوری میرفت که ما او را نبینیم تا دنبالش برویم و گریه کنیم. وقتی خواب بودیم ما را میبوسید و میرفت.
هر موقع از جبهه برمیگشت چند روز بیشتر نمیماند. میگفت دلم برای جبهه تنگ شده است. الان به من نیاز دارند و باید به جبهه بروم و از ناموس و خاک و کشورم دفاع کنم. بابا پنجسال در جبهه بود. به، چون آنموقع سن کمی داشتم، خاطرات جبهه رفتن پدر خیلی کم در ذهنم است. کارخوبی که پدرم انجام داد این بود که در منطقه ما مرسوم بود، پولی از داماد به عنوان شیربها در مراسم خواستگاری میگرفتند. مردم منطقه ما از آن به عنوان رشوه یاد میکردند. این پول را خانواده عروس خرج خودشان میکردند و برای دختر جهیزیه نمیگرفتند. پدر اولین کسی بود که این رسم را شکست. گفت نیاز نیست پولی از کسی گرفته شود. وقتی دختر شوهر میدهیم نباید پولی رد و بدل شود. باید خرج زندگی خودشان شود. پدرم میگفت باید در مقابل رسمهای اشتباه مقاومت کنیم. کمکم این مراسم کنار گذاشته شد و دختری که میخواست ازدواج کند نه تنها پولی نمیگرفت، بلکه وسایل هم به عنوان جهیزیه به او میدادند. هنوز در منطقه ما شکستن این رسم به اسم پدرم شناخته میشود.
نحوه شهادتشان چگونه بود؟
بابا در سال ۱۳۶۴ در اروند رود و در عملیات والفجر ۴ به شهادت رسید. تیری به سینه پدرم اصابت کرد و شهید شد. روز ۲۲ بهمن ۶۴ دفن شد و هر سال سالگرد شهادتش را در روز ۲۲ بهمن گرامی میداریم. شهر ما «ریز» که قبلاً روستا بود و بعداً تبدیل به شهر شد، حدود ۲۴ شهید دارد. پدر هشتمین شهید «ریز» بود.
با وجود بچههای قدونیمقدی که پدرومادرتان داشتند، وقتی که شهید به جبهه میرفتند چه سفارشاتی به مادرتان داشتند؟
مادر میگفت هر موقع پدرم به جبهه میرفت میگفت، احتمال برگشت یا برنگشتن من وجود دارد. فقط شما بچههای مرا بزرگ کنید و به سرانجام برسانید. طوری تربیتش کنید که نمازخوان باشند. موقعی که پدر از دنیا رفت، مادرم حدوداً ۳۰ ساله بود. کنار ما ماند و هفت بچهاش را بزرگ کرد. با آنکه شرایط ازدواج داشت ازدواج نکرد. مادرم ۱۰ سال پیش در سن ۶۰ سالگی از دنیا رفت. پدرم میگفت بچهها درست تربیت شوند و خوب از آنها نگهداری کنید تا در ثواب شهادتم شریک شوی. همینطور رهایشان نکن. مادر میگفت تعهد اخلاقی داشتم که کنار بچههایم بمانم و ازدواج نکنم.
خبر شهادت پدر را چگونه شنیدید؟
بعد از شهادت بابا، فرماندهان حوزه مقاومت محله به خانه ما آمدند. صحبتشان را اینطور شروع کردند که طبیعتاً کسانی که به جبهه میروند و شهید میشوند اجر و پاداش شهید زیادی دارند. مادرم بعدها تعریف میکرد:، چون خبر شهادت تمامی شهدای محله را این افراد میرساندند، وقتی شروع به صحبت کردند فهمیدم حاجعلی شهید شده است. در جواب این دو فرمانده بسیجی گفتم: من از همسرم وقتی که راهی جبهه میشد، شنیدم که به من گفت این مسیری که میروم احتمال دارد برگردم و احتمال دارد برنگردم؛ لذا من آمادگی شنیدن خبر شهادت همسرم را دارم. خبر شهادتش را بگویید! میدانم در چه مسیری رفت و هدفش چه بود.
وقتی پدرشهید شدند از طرف بستگان کسی از شما حمایت میکرد؟
عموی ناتنی داشتیم و چند دایی که هر کدام زندگی خودشان را داشتند. مادرم کنار ما بود. البته هراز گاهی بستگان سر میزدند و حمایت عاطفی میکردند، اما حمایت مالی از کسی نداشتیم. بنیاد شهید، مستمری میداد ولی آنموقع هر خانوادهای که تعدادش کم بود مستمری کفاف زندگیاش را میداد. چون تعداد ما در خانواده زیاد بود، مشکل مالی داشتیم. مادر برای بزرگ کردن و تهیه لباس و غذای ما مشکل داشت. گاوی خریداری کرد تا شیر و ماست داشته باشیم و بار و هزینه مالی کمتر شود.
سختیهای دوران کودکی و نبود پدر چگونه گذشت؟
کوچک بودیم، منطقه ما برق نبود. بیشترمردم با چراغ توری خانه را روشن میکردند. ما همین چراغ را هم نداشتیم. یک عدد چراغ فانوس داشتیم و وقتی مدرسه میرفتیم مشقها و تکالیف را مینوشتیم، مادرم فانوس را دست میگرفت به آشپزخانه میبرد تا غذا درست کند؛ منتظر مینشستیم تا چراغ برگردد و تکلیفمان را انجام دهیم. مغازهای در محله ما بود که همه چیز از خوراکی تا لباس میفروخت. مادر سالی یک بار ایام مدرسه برای ما لباس میخرید. پولش نمیرسید و قسطی میخرید. این از دست مشکلات زیاد بود. ما کوچک بودیم و لباس و کفش میخواستیم. خواهرانم فقط یک کفش داشتند اینکه کی کفش بپوشد دعوا داشتند. گاهی غذایمان تیلیت نان با دوغ بود. میگفتیم چرا امروز هم تیلیت داریم و برنج نداریم. منطقه ما خرما زیاد دارد، گاهی خرما میخوردیم. چون هفت بچه بودیم زندگی به سختی میگذشت. بچهها یکی، دو سال اختلاف سنی داشتند. خواهر بزرگم قبل از شهادت پدرم عقد کرده بود. شش فرزند دیگر کنار مادر بودیم. خواهر کوچکترم پنج روز بعد از شهادت پدرم به دنیا آمد و پدر را ندید. ایشان الان ۴۰ ساله است. اما نهایتاً با دعای پدر شهیدمان بچهها بزرگ شدند و هر کدام به جایگاهی رسیدند. خواهر بزرگم وکیل و خواهر بعدی خانهدار، خواهر بعدی نمایندگی فروشگاه رفاه دارد. برادرم استخدام شرکت نفت است. خواهری که کوچکتر از من هست معلم و من خودم هم معلم هستم. خواهر کوچکترم که بعد از شهادت پدرم به دنیا آمد الان مربی مهد کودک است.
فرازی از وصیتنامه شهید
این چندمین وصیتنامه است که مینویسم. شاید سرنوشت این هم مثل بقیه پاره شدن باشد، اما این بار احساس میکنم که این وصیتنامه ماندنی است و زیاد عمر نخواهم کرد، احساس عجیبی وجودم را احاطه کرده همهچیز از همهسو تغییر کرده است.
میبینم زمینوزمان از وجود من احساس سنگینی میکند، کوهها گویی که به سویم فرو میآیند، صبحگاهان خورشید با حالتی عجیبوغریب مرا مینگرد، ستارگان در گوشم نجوا میکنند، حالاتی غیر قابل وصف در خود مشاهده میکنم، عمر چندین سالهام را جز یک خواب رؤیایی بیش نمیبینم از این همه خیال، احساس شعف و خوشحالی میکنم و در پوست نمیگنجم. هرلحظه منتظر ملاقات با معبودم به سر میبرم.
دیگر نمیتوانم گریهام را پنهان کنم، وقتی احساس میکنم که فردا بین من و او فاصله باشد بغض گلویم را میفشارد و بلاخره او که همیشه شاهد و ناظر بوده بر اعمال ما قطرات اشک لرزان توأم با شرمساریم را میبیند که روی شنهای داغ و معطر جبهه میریزد.
خداوندا قلبم در فشار است، تپشی عجیب قلبم را در سینه احاطه کرده، روحم در قفس است، دنیا و آسمان بر من تنگ شده است خدایا روحم و جانم را و بهقول شهید چمران عشقم را بگیر، نمیخواهم دیگر احساس کنم که شعلههای سرکش عشق پاکم تا ستارگان نمیرسد.
خداوندا از تو پوزش میطلبم رحم کردی، عصیان کردم، دعوتم کردی، فرار کردم، عطا کردی، خطا کردم، عفو کردی، گناه کردم و اکنون، این دست کوتاهم به سوی تو دراز است دستم را بگیر و مرا به سوی خود فرا خوان.
الهی راضیم به رضای تو که خیرخواه صالحین و مؤمنینی مرا شرم میآید که رهبرم، سرور آزادگان و شهدا آقا امام حسین (ع) با آن همه مظلومیت و با آن همه مصائب سخت جان دهد و من که غلام اویم درهوای سرد و غرق در آمال و آرزوها در بستر مرگ جان دهم...