جوان آنلاین: ولادت حضرت معصومه (س) و روز دختر که میرسد، شهر پر میشود از شعارها و هدیههای رنگی! اما در گوشه گوشه همین شهر، دخترانی هستند که نه هدیهای میخواهند و نه شعاری را باور دارند؛ دخترانی که آرزویشان یک روز کامل بازی با پدری کارگر است که همیشه خسته و درگیر لقمهای نان است. روز دختر برای خیلیها یعنی هدیه و جشن و کیک، اما برای دختران خانوادههای کارگر، یعنی رؤیاهایی که با صدای زنگ ساعت ۴ صبح شروع و با صدای در آهنی مغازهها تمام میشوند؛ دخترانی که پدرانشان شاید نتوانند برایشان عروسک بخرند، اما هر شب با لبخند و بازوانی پر از خستگی، برایشان دنیایی از امنیت میسازند. شاید این دخترها را در خیابانها و شهرها ببینیم و از کنارشان بگذریم. شاید ندانیم که شبهایشان با ترس، روزهایشان با دغدغه و آرزوهایشان با احتیاط بافته شدهاند، اما هرکدامشان قهرمان قصهای هستند که پدر، با دستان خستهاش، هر روز برایشان مینویسد. این گزارش، صدای آنهاست؛ دخترانی که پدرشان کارگر است... و با تمام سادگیشان، عمیقترین تصویر از عشق را ترسیم میکنند.
روایت دخترانه از پدران کارگر
ساعت ۱۰ صبح است و هوا هنوز بوی شب قبل را میدهد. خیابان خلوت است، جز آن سوی پارک که چند زن با فرزندانشان روی نیمکتها نشستهاند. وارد بوستان میشوم، اما اینبار نه برای پیادهروی و لذت بردن از دیدن شکوفههای بهاری... آمدهام تا گوش باشم، برای شنیدن صدای دخترانی که پدرانشان هر روز، صبح زودتر از خورشید بیدار میشوند، برای رفتن به ساختمانی نیمهکاره، به مغازهای شلوغ، به میدانی که صدای گاریها در آن گم میشود یا کوچههایی که فقط شبها تمیز میشوند. روز دختر است، اما هدیه ما برای آنها نه عروسک است، نه گل. فقط یک سؤال ساده: از بابا و آرزوهاش چی میدونی؟
نرگس ۵ ساله: نرگس روی تاب نشسته، موهایش را مادر بافته و لباسش گلگلی است. وقتی میپرسم بابای شما چهکاره است؟ لبخند میزند: «بابام توی خیابون کار میکنه. میره آشغال جمع میکنه، ولی نه از خونهمون!» میپرسم دوسش داری؟ سرش را به نشانه تأیید محکم بالا و پایین میبرد: «خیلی! هر شب که میاد، اگه خسته نباشه، منو قل میده!» و بعد آرام میگوید: «میخوام بزرگ شم، براش یه کفش نو بخرم... کفشش سوراخه، بارون میاد جوراباش خیس میشن.»
ترمه ۶ ساله: ترمه با چشمان درخشان میگوید: «بابام نون میپزه! توی همین نانوایی کار میکنه و همیشه شبا برام نون داغ میاره.» میپرسم: دوست داری بابا میاد خونه چیکار کنی؟ «باهاش بازی کنم! ولی هر روز خیلی خسته میاد خونه. من میخوام وقتی بزرگ بشم، مثل بابام نون بپزم.» چشمانش پر از امید است، در حالی که دست کوچکش را به سمت نان داغی دراز میکند که در دستان مادرش است و همزمان با خوردن نان از من دور میشود.
معصومه ۷ ساله: پدرش کارگر میوهفروشی «آقا مهدی» محله است. وقتی از او میپرسم باباش چهکار میکنه، لبخند میزند و با افتخار میگوید: «بابام توی میوهفروشی کار میکنه. میوهها رو مرتب میکنه و همه مردم ازش خوششون میاد.» از معصومه میپرسم میدونی روز دختر چه روزیه؟! در شگفتی میگوید، بله که میدونم، تولد حضرت معصومه (س) است. بابام همیشه برام گل میخره و میگه تو هم معصومه منی. به معصومه میگم میدونی آرزوی بابا برای تو چیه؟ کودکانه میگوید: میخواد من دکتر بشم.
حنا ۶ساله: حنا که شاهد گفتوگوی من با معصومه است با چهرهای کمی جدی میگوید: «بابای منم میره باربری. خیلی سخت کار میکنه.» از او میپرسم که وقتی پدرش از سر کار به خانه میآید، چه احساسی دارد، میگوید: «وقتی میاد، من خیلی خوشحالم. باهاش میخندم و بازی میکنم. دوست دارم زودتر بیاد.»
یلدا ۱۰ساله: یلدا را در سوپرمارکت دیدم. در حالی که دستانش در دست پدرش گره خورده، میگوید: «بابام روزها توی یک مغازه پلاستیکفروشی کار میکنه. خیلی خسته میاد خونه، ولی هر شب برام قصه میگه. من با قصه بابام میخوابم.» از او میپرسم آرزوت برای بابا چیه؟ بابام برای خودش یه مغازه بزنه، مجبور نباشه روزها از صبح تا شب کار کنه. خیلی دوست دارم روزی برسه که بتونم برای بابام یه مغازه بزرگ درست کنم.»
فاطمه ۱۴ساله: در ادامه، مقصد پارک محله هرندی است. فاطمه کنار مادرش نشسته و از هوای بهاری لذت میبرد. میگوید: «بابام توی کارگاه تولیدی چوب کار میکنه. همیشه با تعهد کارش رو انجام میده و خیلی وقتها هم ساعتها اضافه کار میکنه تا من بتونم درس بخونم.» از او در مورد گفتوگوهای خاص پدر دختری میپرسم که میگوید: «بابام همیشه میگه زحمت کشیدن هیچوقت بیثمر نیست. وقتی به من نگاه میکنه، میگه همیشه باید بهترین باشی. من به حرفاش عمل کردم و الان توی مدرسه به عنوان شاگرد اول شناخته میشم.»
سولماز ۱۷ساله: در فاصلهای دیگر دختری با لباس مدرسه برادر کوچکش را تاب میدهد. سولماز نام دارد. با چشمان پر از افتخار به من میگوید: «بابام یه لولهکش حرفهای است. خودش همیشه میگه که هیچچیز مثل درست کردن مشکل یه خونه حس خوبی نمیده. منم وقتی میبینم چطور دیگران از کارش راضی هستن، بهش افتخار میکنم.»
سمیرا ۱۵ساله: سمیرا را در کافینت همان محله دیدم. لبخندی پر از آرامش روی صورتش دارد و میگوید: «پدر من شغل آزاد داره، تعمیرات وسایل برقی انجام میده. خیلی زحمت میکشه که من بتونم از زندگیام لذت ببرم.» از او میپرسم چه چیزی بیشتر از همه از پدرش یاد گرفته، میگوید: «بابام همیشه میگه هیچچیز بهتر از اینکه خودت رو باور کنی نیست. با همین حرفش من به هدفهام رسیدم و الان خیلی خوب میتونم دروسم رو مدیریت کنم.»
روایت آخر: آرزوهایی در امتداد خاک
در دل یک روستای دورافتاده، جایی که زمینها پر از زحمت و روزهای سخت کشاورزی است، دختری جوان به نام راحله با پدر کارگرش در خانهای ساده و کوچک زندگی میکند؛ خانهای که شاید دیوارهایش از سیمان و آجر نباشد، اما پر از عشق و امید است. پدرش هر روز صبح زود به مزارع میرود و از اول صبح تا شب در خاک و گل دست میبرد، گاهی هم برای تأمین مخارج زندگی به کارگاههای ساختمانی میرود. دستهای زخمی و خستهاش، نشان از سالها تلاش بیوقفه دارد.
راحله میگوید: «پدرم همیشه میگه باید برای زندگی بهتر جنگید. همیشه بهم میگه که نباید به چیزهایی که داریم قانع بشیم، باید به دنبال چیزی بزرگتر باشیم. من هم همیشه گفتهام که میخوام روزی معلم بشم. میخوام به بچههای روستامون درس بدم تا بتونن دنیای خودشون رو تغییر بدن.»
او ادامه میدهد: «پدرم همیشه به من میگه که باید به درس و تحصیل اهمیت بدم. میگه من هیچوقت مثل اون نباید بیوقفه دست به خاک بزنم. پدرم همیشه برام از آرزوهای خودش میگه. میگه آرزوی من اینه که تو یک روز معلم بشی و به همه بچههای این روستا فرصتهای جدید بدی. میگه من میخوام تو آیندهات از سختیهایی که کشیدم رها بشی.»
قهرمانان خانواده
و شاید، فقط شاید، یادمان بماند دختر یک کارگر، فقط یک «دختر» نیست... مثل همان دختر وزیر و سفیر و دکتر و مهندس و... آینده کشور ماست. دخترانی که هر کدامشان با پدری ساده، زندگی پیچیدهای را با امید، معنا کردهاند. در خانههایی که شاید تلویزیون بزرگ نداشته باشند، اما قلبهای بزرگی دارند. در خانوادههایی که سفر شمالشان شاید فقط نقشه باشد، اما لبخند کنار سفرهشان واقعیترین سفر دنیاست. این پدران، شاید تیتر اخبار نباشند، شاید نامشان در خیابانها ثبت نشود، اما در دل فرزندانشان، اسمشان کنار کلمه «قهرمان» حک شده است و این دختران، آینده ایران هستند. نه با لباسهای گران، بلکه با قلبهایی پر از امید، نه با تکیه بر سرمایه، بلکه با ستونهایی از تلاش و نه با ناز و نعمت که با عزت و احترام.