جوان آنلاین: باید دید مولوی عبدالحمید امام جمعه زاهدان بعد از شهادت حسینعلی پیری همچنان نسخه «گفتگو» با تروریستها را برای حکومت و مردم میپیچید؟! گروهک تروریستی جیشالظلم یا بهتر بگوییم گروهک جندالشیطان که بارها دست به اقدامات وحشیانه تروریستی زدهاند، در اقدام تروریستی اخیر خود شهید حسینعلی پیری، رئیس پلیس اگاهی شهرستان خاش استان سیستانوبلوچستان را حین ورود به منزلش مورد حمله وحشیانه قرار دادند و چندین گلوله به ناحیه سینه و سر او شلیک کردند. با همسر شهید حسینعلی پیری همراه میشویم تا از همسر شهیدش روایت کند، از او که به خاطر شجاعت و خدمت خالصانهاش محبوب مردمان سیستان و بلوچستان و خارچشم تکفیر تروریست شد! او برایم از عشقی میگوید که میان همه فامیل زبانزد شده بود. در ادامه از انتظارش برای دستگیری و مجازات عاملان شهادت همسرش روایت میکند. متن پیشرو حاصل همکلامی ما با همسر شهید در آستانه اربعین شهادت اوست.
از شغل آزاد تا لباس رزم
همان ابتدا همسر شهید به نسبت فامیلی خود با شهید حسینعلی پیری اشاره و از همسنگریاش با شهید روایت میکند و میگوید: «من و حسین با هم نسبت فامیلی داشتیم. او پسر خاله من بود. ازدواج ما کاملاً سنتی بود. من پسرخالهام را خیلی خوب میشناختم. وقتی به خواستگاریام آمد، شغل آزاد داشت و هنوز وارد نظام نشده بود. حدود دو سال بعد از تشکیل خانواده و آغاز زندگی مشترکمان او به خاطر علاقهاش به نظام و خدمت به کشور و مردم لباس رزم به تن کرد و نیروی انتظامی را انتخاب کرد. میدانستم مسیری که او در آن قدم گذارده، سختیهای خودش را دارد که اولین مورد آن محدودیتی است که خانواده یک فرد نظامی در ارتباطات خود با دیگران دارد.
حسینجان عاشق خدمت به نظام بود و این شغل را دوست داشت و من هم به خاطر عشقی که به او و کشورم داشتم همه سختیها را به جان خریدم.
من همه محدودیتهای یک زندگی نظامی ساکن بلوچستان را پذیرفتم. میدانستم شرایط به گونهای است که امکان ارتباط زیاد با مردم و همکاران همسرم وجود ندارد. همیشه میگفتم کسی نباید از اسرار زندگی من و همسرم چیزی بداند که بخواهد از طریق آن روزی همسرم را تحت فشار قرار دهد. حسین روحیه جهادی و انگیزه بالایی برای مقابله با ظلم داشت و شجاعانه در مقابل ظالم میایستاد. او پشت مردم کشورش ایستاد. هر چند برای من و بچهها نبودنش بسیار سخت است، اما به او افتخار میکنم.»
مأموریتهای ۱۳ساله
همسر شهید در ادامه میگوید: «او دوران آموزشی را در مشهد گذراند و بعد از آن به سیستانوبلوچستان آمد و با افتخار پنج سال در شهر بمپور ایرانشهر خدمت کرد. همسرم بهترین روزهای خدمتش را در بمپور گذراند. همه به او افتخار میکردند، چه خانواده، بستگان و چه مردم مظلوم سیستانوبلوچستان. حالا که به او و مجاهدتهایش به اقدامات شجاعانه و رشادتهایش به هنگام مأموریتهای ۱۳سالهاش فکر میکنم میبالم. هر جا مأموریت سخت بود، او داوطلبانه حضور پیدا میکرد؛ در شرایط دشوار درگیری با گروهکهای تروریستی در لحظات تعقیب و گریز قاچاقچیان در روند دستگیری مجرمین و قاتلین در هر مأموریتی جانانه میایستاد، مقاومت میکرد و جا خالی نمیکرد و به درخواست خودش از بمپور به خاش منتقل شد. او رئیس پلیس آگاهی خاش بود و کمتر از یکسالی میشد که وارد اداره اطلاعات هم شده بود.»
خدمت خالصانه
به خلقیات شهید میرسیم. به صحبتهایش در تشییع پیکر شهیدش اشاره میکند و میگوید: «این را همان روز وداع با همسرم همان روزی که او را به خانه ابدیاش مشایعت میکردم، گفتم. او شیر مرد خطه سیستانوبلوچستان بود. هیچ کس در استان، چون همسرم جانانه خدمت نکرد. او فرد داوطلب همه مأموریتها بود. او خالصانه با تمام توان ایستاد. خودم میدیدم که برنامه مأموریتها را به گونهای میچید که خودش شخصاً در همهشان حضور داشته باشد، مدیریت میکرد و همه جا سربلند و موفق بود.
از شاخصترین خصوصیت او را میتوان بگویم مردی مؤمن بود که در برابر ناحق جنگید. میگفت نمیتوانم ببینم که کسی حق مردم را بخورد. وجدانم اجازه نمیدهد. من باید بایستم و حقشان را بگیرم.
گاهی در مأموریتها چند روز به خانه نمیآمد و تا حق را به حقدار نمیرساند تا مجرمین را دستگیر نمیکرد، بازنمیگشت. اگر در مأموریتی یکی از همرزمانش به شهادت میرسید، چند شبانهروز به خانه نمیآمد تا عاملین قتل همکارش را بازداشت کند. میگفت نمیتوانم اجازه دهم که قاتل همکارم راحت برای خودش بچرخد. بعد از چند روز وقتی به خانه میآمد به او میگفتم حسینجان خسته نیستی؟! میگفت حالا که مجرم را دستگیر کردهام، خسته نیستم.»
عکسهای پر خاطره
به رابطه صمیمی بین بچهها و پدرشان میرسیم، او میگوید: «من و حسین سال ۱۳۸۸ با هم ازدواج کردیم و از او سه فرزند به یادگار دارم. ارتباط او با بچهها بسیار صمیمی و عاطفی بود. شاید نبودنهایش، مأموریتهایش زیاد بود، اما او از بچهها غافل نمیشد و خیلی حواسش به آنها بود. او هیچگاه سختی مأموریتها و تلخی شهادت همرزمانش را به جمع خانواده نمیآورد و همه دشواریهای کاری را پشت در خانه میگذاشت. هم من و هم بچهها نبودنهای حسین را درک میکردیم. میدانستیم او رسالتی دارد که باید انجام دهد. همان ابتدا میدانستم همسنگری با او گاهی با تنهایی میگذرد. گاهی تولد بچهها او خانه نبود یا دیروقت میآمد، ما کیک را نگه میداشتیم تا او از راه برسد. هر وقت از شب میرسید، تولد را برگزار میکردیم. عکسهای آن تولدهای دیرهنگام را این روزها بارها و بارها مرور کردهام. لبخندهای حسین که به ما جان و انرژی دوباره میبخشید، برای همیشه در زندگیام ماندگار شدند. هیچ وقت به ما سخت نمیگرفت. مهربان بود و هوای ما را خیلی داشت. به هر مناسبتی هدیهای برای ما میخرید و دو دستی و گاهی روبهروی من زانو میزد و آن هدیه را تقدیم من میکرد.
حسین هر سه ماه چند روز مرخصی داشت و سعی میکردیم از همین فرصتهای پیش آمده، نهایت استفاده را ببریم و در کنار هم باشیم.
حتی تولد خودش در مأموریت بود. او متولد اول فروردین ۱۳۶۵ است. او خسته از محل کار آمد همانطور با لباس محلی کنار کیک تولدش نشست و عکس گرفت. بعد به ما گفت، صبر کنید بروم لباسهایم را عوض کنم. او چهار صبح از خانه بیرون میرفت و پاسی از شب به خانه بازمیگشت. همین که از در خانه وارد میشد، ابتدا سراغ بچههایش را میگرفت و حالشان را جویا میشد.
اگر بچهها بیدار بودند، آنها را در آغوش میگرفت و میبوسید، همانطور که گفتم سختی مأموریتهایش را نه من و نه بچهها هیچکدام حس نکردیم. چون مرد خانهام پشتوانه ما بود و کنارمان ایستاده بود. با روی شاد وارد خانه میشد که نکند بچهها غمگین شوند. بسیار مهربان بود. به ما میگفت من که در مأموریت یا در محل کار هستم، به خاطر نبود من خودتان را از دیدار اطرافیان از دیدار پدر و مادر و خانواده محروم نکنید؛ اهل صلهرحم بود.
حسین بچهها را مثل خودش قوی بارآورد. خیلی روی تربیت بچهها حساس بود. آنها خلقشان خیلی شبیه پدرشان است. پسرش را همچون یکمرد بزرگ تربیت کرد. همیشه به من میگفت افتخار کن به بچهها واقعاً هم خودش افتخار میکرد.
بعد از شهادتش بچهها بسیار دلتنگش میشوند، پسرم پنج سال دارد و سراغ پدرش را میگیرد. شماره پدرش را از روی نوشتهها (شمارهها) میشناخت. هر وقت دلتنگش میشد، گوشی را برمیداشت و از روی شمارهها، خط پدرش را میگرفت و با او صحبت میکرد.
میگفت: مأموریتی بابا؟ پدرش هم میگفت: بله بابا خودم با شما تماس میگیرم. بعد رو به من میکرد و میگفت: بابا گفته مأموریت است. وقتی صحبت میکرد، میگفت: بابا کی برمیگردی؟! پدرش هم میگفت: هر وقت کارم تمام شود برمیگردم. او این روزها بهانه پدرش را میگیرد. دیگر پدرش تماسهایش را پاسخ نمیدهد. به بچهها میگویم بیتابی نکنید که پدرتان همیشه کنار شماست و شما را میبیند، اگر ناراحتی کنید او ناراحت میشود. من در آخرین وداعم با شهید به او گفتم شما راهت را انتخاب کردهای، خیالت راحت من حواسم به بچههاست. تا جایی که نفس دارم مراقبشان هستم. امیدوارم زینبوار ادامهدهنده راه شهیدمان هم باشیم.»
از تهدیدها نمیترسید
همسر شهید از تهدیدها هم سخن میگوید: «او خیلی تهدید میشد، حتی وقتی بمپور تهدیدش کردند به خاش آمد، گفت من حالاحالاها میخواهم برای کشورم خدمت کنم. وقتی به خاش آمد و خدمتش را شروع کرد، اشقیا باز هم تاب نیاوردند و او را مرتباً تهدید کردند. خیلیهایش را به من نمیگفت، اما من خودم متوجه میشدم، نمیخواست من ناراحت شوم. قبل از ترورش، یک مأموریتی رفت و بعد از برگشتش تهدید شد. آنها چند روز بعد از موفقیت او در مأموریتش او را به شهادت رساندند. او از من خواست همراه بچهها به خانه پدرم بروم. گفت شما که بروید، من خیالم آسودهتر است. خیلی نگران ما بود. حسین اصلاً نمیترسید. خیلی شجاع بود. میگفت من از پس خودم برمیآیم. من مطمئن بودم که از عهده خودش بر میآید.»
جیشالظلم!
به اینجای همکلامی که میرسیم به فیلم لحظه شهادت همسرش اشاره میکند. به ترور ناجوانمردانه گروهک تروریستی جیش الظلم! بعد میگوید: «او در همه جا در همه مأموریتها سرافراز بود، اینجا هم باز سربلند و سرافراز است و شهادت نصیبش شد، اما اگر فرصت داشت، قطعاً میتوانست مقابله کند و آنها را به درک واصل کند. اگر به او فرصت میدادند و او را ناجوانمردانه به شهادت نمیرساندند.» همیشه میگفت من زاده سیستانوبلوچستان هستم، اگر من در استان خودم نمانم و خدمت نکنم هیچ غیربومی هم پایش را به بلوچستان نمیگذارد، من در استان خودم خدمت میکنم.»
آرزوی شهادت
همسر شهید میگوید: «حسین من عاشق شهادت بود، آنقدر که شهادتگونه زیست تا به این مقام دست پیدا کرد. او آرزوی شهادت داشت، اما خیلی وقتها برای اینکه ما ناراحت نشویم به زبان نمیآورد.
خیلی وقتها وقتی همکارانش به شـــــهادت میرسیدند، تصاویر شهید را همراه با مداحی شهدا در فضای مجازی میگذاشت. همیشه نوحه «رفیق نیمه راه من، خداحافظ» را میگذاشت. در مراسم شهدا و سالگردشان شرکت میکرد. یکروز به من گفت خیلی خیالم از شما راحت است که میتوانی از پس زندگی بر بیایی. حق هم داشت از همان ابتدای زندگی من را همچون یک مرد بار آورده بود، طوری که در نبودنش سختی زیادی را متحمل نشوم. اصرار داشت که خودم رانندگی یاد بگیرم تا بتوانم در نبود او کارهای خانه را انجام دهم. بچهها را به مدرسه میبردم و میآوردم. به امور خانه رسیدگی میکردم. او اینگونه من را برای شهادتش آماده کرده بود. همسرم ارادت زیادی به شهدا داشت. به شهدای استان افتخار میکرد. عاملین شهادت همکاران شهیدش را دستگیر میکرد. شهید شهرکی که با همسرشان به شهادت رسیدند. شهیدیاسر عبداللهی. میگفت اجازه نمیدهم خون همکارانم پایمال شود. من به همکاران همسرم گفتهام، حالا از طریق رسانه شما هم به همرزمانش میگویم که اجازه ندهید خون او پایمال شود. او در برابر تروریستها ایستاد، حالا نوبت دوستان اوست که همچون حسین انتقام خون شهید را بگیرند. او تا جایی که توانست و جان در بدن داشت، جنگید. لحظه شهادتش در همان فیلم نشان میدهد که با مجروحیت باز هم اسلحهاش را به دست میگیرد که آن از خدا بیخبرها اجازه نمیدهند و....»
در خون خود غلتیده بود
همسرانههایش به تلخترین قسمت روایت میرسد به لحظه ترور و شهادت. او میگوید: «به حسین گفتم بعد از این همه تهدید، چند روزی را مرخصی بگیر، گفت نه! باید بروم. شب قبل از شهادتش تا دیروقت منتظر آمدنش بودیم که او به خانه نیامد. با او تماس گرفتم و گفتم نمیآیی! گفت من محل کار استراحت میکنم، نمیتوانم بیایم. گفتم به خاطر بچهها که دلتنگی میکنند. پسرم پشت تلفن گریه کرد و حسین به خاطر دل او هم که شده به خانه آمد. صبح زود بلند شد و باز هم اصرارهای من نتوانست جلوی عزم او را بگیرد. وقتی میخواست برود گفتم تو را به خدا میسپارم. او برای تأمین نماز جمعه رفت و در راه برگشت به خانه جلوی در خانه ترور شد.
همسایهها که صدای تیراندازی را شنیدند با من تماس گرفتند و خبر را به من دادند گریهکنان خودم را به همسرم رساندم. همه دعای من این بود که فقط مجروح شده باشد، وقتی بالای سرش رسیدم، او را دیدم که در خون خود غلتیده بود. با چشمان خود شقاوت تکفیر و رذالت تروریستها را دیدم. کنارش نشستم و آرام حسینم را صدا کردم: حسین! حسینجان، اما او جوابم را نداد....»
خدا را شکر بچهها این صحنه را ندیدند. فقط یادم است التماس میکردم که او را به بیمارستان برسانند. از امدادگران آمبولانس میخواستم که او را با آمبولانس به دکتر برسانند، اما آنها به خوبی میدانستند دیگر امیدی نیست و کار از کار گذشته است. او برای بچهها خرید کرده و دستانش بند بود، وگرنه از خودش دفاع میکرد.
حسین کربلایی شد!
همسر شهید از کولهای میگوید که برای سفر کربلا آماده کرده بود. او میگوید: «دو سال پیش با برادرشان به پیادهروی اربعین رفتند. از آنجا که شرایط من جور نبود، نتوانستم همراهش بروم. حسین به من قول داد که حتماً در موقعیت مناسب با هم به کربلا میرویم.
قبل از شهادتشان به حسین گفتم دوست دارم با هم به کربلا برویم. اما او گفت در شرایطی نیستم که برویم، اما من هر طور نگاه میکردم، میدیدم که موقعیتمان برای رفتن خوب است و مشکلی نیست، اما چرا حسین مخالف بود؟! من اصلاً اطلاع نداشتم که او در تدارک سفر است و ثبتنام کرده تا من را شگفتزده کند، یک روز که به دنبال مدارک بودم، اتفاقی مدارک ثبتنام کربلا را دیدم. خیلی خوشحال شدم که با هم به کربلا میرویم. چند روز قبل از شهادت با یکی از دوستانش تلفنی صحبت میکرد، او از حسینجان پرسید چه روزی عازم کربلا هستید؟!
حسینآقا گفت همین چند روزه میرویم. بعد کمی صبر کرد و دوباره به دوستش گفت میروم کربلا به توان دو.
با خودم فکر کردم که چرا گفت کربلا به توان دو؟ یعنی چی! این حرف را درک نکردم، تا اینکه دو روز قبل شهادتش به ما اطلاع دادند، ۱۰ شهریور عازم هستید! آنجا بود که متوجه شدم، کربلا به توان دو، یعنی چه!»
شیرمرد خطه بلوچستان
همسر شهید در پایان به حماسه حضور مردم در مراسم تشییع شهید اشاره میکند و میگوید: «تشییع او روز اربعین بود، جمعیت عظیم که برای عزای امام حسین (ع) آمده بودند، شهیدم را با احترام و حرمت تا خانه ابدیاش همراهی کردند. من در مراسم تشییع با صدای رسا شهادتش را تبریک گفتم و از رشادت شیرمرد بلوچستان روایت کردم. همیشه به حسین جان میگفتم دعایت میکنم خدا هرگز چشم از تو برندارد، همیشه او را به خدا میسپردم. با همه استرسی که کار او داشت، اما آرامش او به من هم آرامش میداد. خودش طالب شهادت بود و ما راضی هستیم به رضای خدا. من بهترینها را برای او میخواستم و بهترین برای او شهادت بود. ما تسلیم تقدیر الهی هستیم. خودش همیشه میگفت هرچه قسمت باشد همان میشود. میگفت من هر جا باشم هر چه خدا بخواهد اتفاق خواهد افتاد، پس آنقدر استرس من و مأموریتهای من را نداشته باش. او سالها دلسوزانه خدمت کرد، فقط امیدوارم که خونش پایمال نشود.»