کد خبر: 1246283
تاریخ انتشار: ۲۹ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۲:۲۰
گفت‌وگوی «جوان» با همسر سردار شهید حشمت‌الله طاهری از فرماندهان گردان لشکر ۲۵ کربلا
۲۴ ساله بودم که همسرم به شهادت رسید. سه بچه کوچک داشتم. الان موقعیت جوان‌ها را نگاه کنید با یک بچه هم سخت‌شان است، اما ما آن زمان خودمان را آماده این سختی‌ها کرده بودیم. از همان هنگام که حشمت به خواستگاری‌ام آمد، گفت من پاسدارم و الان جنگ است و احتمال شهادتم وجود دارد

زینب محمودی عالمی
«زینب و زهرایم، به آیندگان بگویید ما فرزند کسی هستیم که برای یاری دین خدا رفت. ما فرزند کسی هستیم که از حسین آموخت و از محمد (ص) درس گرفت و بگویید به ما وصیت کرد پیرو فاطمه باشیم و وارث زینب و یار حسین تا سر حد جان. آنچنان عفیف باشیم که فاطمه (س) را خوشحال کرده و آنچنان وفادار باشیم که زینب (س) را در یادمان همیشه زنده نگه داریم و آنچنان فرزند تربیت کنیم که رضایت فاطمه (س) را جلب کنیم. چونان فاطمه (س) که حسن، حسین، زینب و کلثوم تربیت کرد. زینب را خوشحال کنیم که یار حسین زمانه باشیم و از حسین زمان پیروی کنیم و به نوای او لبیک بگوییم.» آنچه خواندید بخشی از وصیتنامه شهید حشمت‌الله طاهری فرمانده گردان مالک اشتر از لشکر ویژه ۲۵ کربلا بود که با سال‌ها مجاهدت در راه حق سرانجام ۱۲ خرداد ۱۳۶۵ به شهادت رسید. در ادامه گفت‌وگوی ما با طیبه خزایی، همسر شهید را می‌خوانید. 

*در زندگی شهید طاهری آمده است قطعه زمینی را برای احداث مسجد هدیه کرده بود، ماجرای این زمین چه بود؟
همسرم بسیار مذهبی، اهل بخشش و کمک به دیگران بود. از دیگران شنیدم وقتی پدرش سال ۱۳۵۷ عازم سفر حج بود، او را قانع کرد به جای ولیمه حج، پولش را در ساخت پل روستای بورمحله هزینه کند. سال ۱۳۵۸ هم شهید حدود هزار متر مربع زمین شالیزاری پدرش را برای احداث مسجد علی بن ابیطالب (ع) اهدا کرد و با کمک مردم این مسجد ساخته شد. 

*شهید متولد چه سالی بودند؟
حشمت‌الله متولد ۶ فروردین ۱۳۳۸ بود که در خانواده‌ای کشاورز و مذهبی در روستای بورمحله از توابع دابودشت شهرستان آمل پرورش یافت. از کودکی به احکام دینی علاقه داشت و هر روز برای نماز جماعت همراه پدرش به مسجد می‌رفت. دوران ابتدایی را در زادگاهش در روستای ییلاقی تینه گذراند. به علت نبود دبیرستان در زادگاهش برای ادامه تحصیل به تهران مهاجرت کرد. دبیرستان را در مدارس بایندر و مدرسه اسلامی احمدیه با موفقیت گذراند. سال ۱۳۵۶ دیپلم ریاضی گرفت. مدرسه احمدیه اثرات معنوی زیادی در او داشت و با ارزش‌های اسلامی آشنا شد. در آن شرایط زمان پهلوی، حشمت به خودسازی مشغول بود. از جوانی دعای «اللهم ارزقنی الشهاده فی سبیلک» را در قنوت نمازهایش می‌خواند. اهل سستی و تنبلی نبود. فعال و پرتوان عمل می‌کرد. متواضع، بی‌آلایش و اهل انفاق بود. 


*گویا ایشان در مبارازت انقلابی هم فعال بودند؟
بله، همسرم در مراسم اربعین شهدای ۱۹ دی ۱۳۵۷ که در تبریز برگزار شد، حاضر بود و زمانی که اربعین شهدای تبریز در یزد برگزار شد به یزد رفت. انقلاب را در شهر‌ها دنبال می‌کرد. مواقعی که ضرورت داشت خودش را به آمل می‌رساند و هسته مبارزه و گروه‌های راهپیمایی را سازمان می‌داد. علاقه خاصی به ائمه اطهار (ع) و روحانیت مبارز همچون آیات عظام جوادی آملی و حسن‌زاده آملی داشت و در جلسات سخنرانی‌شان شرکت می‌کرد. 


*بعد از پیروزی انقلاب فعالیت انقلابی‌شان چطور ادامه پیدا کرد؟
همسرم از اولین نیرو‌های کمیته بود و بعد که سپاه تشکیل شد، جزو ۱۰ نفر نیرو‌های تشکیل دهنده سپاه پاسداران آمل شد. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ۲۴ شهریور ۱۳۵۸ مسئولیت عملیات سپاه آمل را به او واگذار کرد و تا سال ۱۳۶۳ این سمت را عهده‌دار بود. سال ۱۳۵۸ برای مقابله با فراری‌های طاغوتی و گروه‌های تجزیه‌طلب به کردستان اعزام شد. اوایل سال ۱۳۵۹ سازمان چریک‌های فدایی خلق در شهر گنبد شورش کردند و حشمت داوطلبانه در سرکوبی اشرار گنبد شرکت کرد. به گفته یکی از فرماندهان عملیات، حشمت طاهری یکی از عوامل اصلی پیروزی گنبد بود. در نبرد با ضد انقلاب اولین کسی بود که مجروح شد و سه روز در بیمارستان گنبد و در آسایشگاه ولی‌عصر (عج) تهران بستری شد. اواخر اسفند ۱۳۵۹ برای سرکوبی اشرار سیستان و بلوچستان به شهر سراوان اعزام شد. شورش کمونیست‌ها در جنگل‌های آمل و شمال ایران یک سال و نیم طول کشید. در آمل دو سال وضعیت جنگی اعلام شده بود. در این برهه حساس تاریخی، طراحی و فرماندهی تیم‌های عملیاتی بر عهده همسرم بود و تلاش زیادی در دفع آن‌ها و نجات شهر داشت. بعد به جبهه برگشت و سال ۱۳۶۱ به عنوان فرمانده گروهان در عملیات الی‌بیت‌المقدس در جبهه‌های جنوب حضور داشت. شهید از جنگل‌های شمال تا بیابان‌های جنوب در صف اول مبارزه بود.


*نحوه آشنایی و ازدواج‌تان با شهید چگونه رقم خورد؟
شهید از بستگان مادرم بود. من سال ۱۳۴۰ در تهران متولد شدم، اما اصالت‌مان به آمل برمی‌گردد. سال ۱۳۶۰ ازدواج کردیم. خطبه عقدمان از سوی آیت‌الله جوادی آملی خوانده شد. مراسم عروسی ما در شب ۳۱ شهریور ۱۳۶۰ همزمان با اولین سالگرد شروع جنگ بود. 


*از زمان ازدواج‌تان ایشان به جبهه می‌رفتند؟
از وقتی جنگ شروع شد حشمت به جبهه رفته بود و به عنوان کادر دائم تا زمان شهادتش در جبهه‌ها بود. به ندرت مرخصی می‌آمد و زود برمی‌گشت. با اینکه مشغله زیادی داشت وقتی به خانه می‌آمد با شوخی محیط خانه را شاد و در تهیه غذا و نظافت بچه‌ها کمکم می‌کرد. 
سال ۱۳۶۲ برای پاک‌سازی جنگل‌های شمال به آمل برگشت. هر موقع خبری از حضور ضد انقلاب در جنگل می‌رسید، بلافاصله بعد از طراحی عملیات به منطقه می‌آمد. اوایل سال ۱۳۶۳ زمانی که امنیت در جنگل‌های آمل برقرار شد، به جبهه‌های جنگ تحمیلی برگشت. ۱۲ خرداد ۱۳۶۴ مصادف با ماه مبارک رمضان «محمدحسین» فرزند سوم ما در هفت ماهگی به دنیا آمده بود و نیاز به مراقبت زیادی داشت. حشمت با مشغله زیاد گاهی از سحر تا غروب کنار من و نوزاد می‌ماند و در بدترین شرایط از یاد خانواده غافل نمی‌شد. 


*از شهید به عنوان سردار شهید یاد می‌شود، ایشان چه مسئولیت‌هایی در جبهه داشتند و در چه عملیاتی شرکت کرده بودند؟
شهید از اردیبهشت ۱۳۶۳ تا ۱۶ خرداد ۱۳۶۳ در سمت معاون فرمانده گردان مالک اشتر مشغول بود. از ۸ اردیبهشت ۱۳۶۳ حدود چهار ماه برای گذراندن دوره فرماندهی عالی از طرف مسئولان لشکر به پادگان امام حسین (ع) معرفی شد و این دوره را با موفقیت گذراند و دوباره به جبهه برگشت. خودش می‌گفت تا جنگ هست مبارزه هم هست و من در جبهه‌ها می‌مانم. در بیشتر عملیات‌ها از جمله بدر، عملیات‌های زنجیره‌ای قدس و... حضور داشت. ۱۸ مرداد ۱۳۶۳ تا ۴ دی ۱۳۶۳ در سمت معاون گروه گشت در گردان مالک اشتر خدمت کرد. در عملیات بدر فعالیت گسترده‌ای در هورالهویزه و پاسگاه ترابه داشت. از ۵ دی ۱۳۶۳ تا ۵ فروردین ۱۳۶۴ سمت معاون فرمانده گردان مالک اشتر را به عهده داشت. همرزمانش می‌گفتند حشمت‌الله در شب‌های عملیات جلودار بود. تابستان ۱۳۶۳ از ناحیه کمر مجروح شد و بعد از بهبودی به جبهه رفت. برای بار دوم در ۲۵ بهمن ۱۳۶۴ از ناحیه پای چپ مجروح شد، اما در منطقه عملیاتی ماند. در عملیات والفجر ۸ با فرماندهی یکی از گردان‌های خط‌شکن به تثبیت مواضع در شهر فاو پرداخت. ۲۸ بهمن ۱۳۶۴ در یکی از پاتک‌های سنگین دشمن در جنگ تن به تن پس از نابودی یکی از تانک‌های دشمن از ناحیه شکم به سختی مجروح شد. بعد از چند هفته که کمی بهتر شد از تهران به آمل آمد و به صله رحم اقوام رفت. 


*از بین دوستان همرزمانش به کدام شهید بیشتر علاقه داشتند؟
یادم است وقتی شهید سیدجواد علوی به شهادت رسید، ما در مراسم تشییع پیکر ایشان شرکت کردیم. آنجا حشمت‌الله به من گفت ان‌شاءالله برای من نیز چنین مراسم باشکوهی برگزار خواهند کرد. گفتم شما مجروح هستی و نمی‌توانی به این زودی به جبهه برگردی. گفت به این بودنم در کنارتان دلخوش نباشید. این حرف را که زد متوجه شدم به شهادتش آگاه بود و ما را برای شهادتش آماده می‌کرد. 


*شهادت‌شان در کدام منطقه عملیاتی بود؟
همسرم در خرداد ۱۳۶۵ مجروح و به بیمارستان منتقل شده بود. صبح روز شهادتش که در بیمارستان رخ داد، بعد از اذان حالش وخیم شد. دیدم به صورت نیمه روی تخت نشست و شروع به تلاوت قرآن کرد. حرف‌هایی می‌زد که معنی‌شان را متوجه نمی‌شدم. انگار می‌گفت «چشم می‌آیم، می‌آیم.» بعد آرام سرش را روی تخت گذاشت و به من نگاه کرد. در آن لحظه شهادتین گفت و لحظاتی بعد با چشمانی باز و لبانی خندان در سالگرد تولد پسرمان در حالی که ۲۷ سال بیشتر نداشت روح از تنش جدا شد و در شب ۲۳ ماه مبارک رمضان مصادف با ۱۲ خرداد ۱۳۶۵ به جمع یاران شهیدش پیوست. حشمت‌الله بار‌ها در جبهه‌ها مجروح شده بود. یادم است یک‌بار بعد از مداوای اولیه در بیمارستان شریعتی اصفهان به منزل پدرم در تهران آمد. اصرار داشت اتاقش ساکت باشد. به دلیل جراحات و خونریزی زیاد، خوابیدن برایش سخت شده بود. همین که چشمش را می‌بست ناگهان با فریاد یا حسین (ع) از خواب می‌پرید. پدرم پرسید حشمت چرا یا حسین (ع) می‌گویی؟ گفت یاد عملیات و محمود حسینی افتادم که در حال غرق شدن یا حسین (ع) گفت و شهید شد... نمی‌توانم بخوابم. 


*زمان شهادت همسرتان چند ساله بودید؟ 
من ۲۴ ساله بودم که همسرم به شهادت رسید. سه فرزند کوچک داشتم. الان موقعیت جوان‌ها را نگاه کنید با یک بچه هم سخت‌شان است، اما ما آن زمان خودمان را آماده این سختی‌ها کرده بودیم. از همان هنگام که حشمت به خواستگاری‌ام آمد، گفت من پاسدارم و الان جنگ است و احتمال شهادتم وجود دارد. با این حال من قبول کردم. آن موقع پدر و برادرم هم در جبهه بودند. پدرم در جبهه مجروح شده بود. یک بار در اهواز پیش همسرم رفته بود و با هم عکس گرفته بودند. 


*واکنش بچه‌ها به شهادت پدرشان چه بود؟
دختر بزرگم خیلی بی‌قراری می‌کرد. پدرش قبل از شهادت هر چهار ماه از جبهه می‌آمد و حالا که قرار نبود دیگر برگردد، برای بچه‌ها بسیار سخت بود. الان که سال‌ها از شهادت حشمت‌الله می‌گذرد، دختر دومم خاطرات پدرش یادش نیست. پسرم هم که آن موقع یکساله بود. برای بچه‌ها نبود پدر سخت بود. دخترم وقتی اولین روز مدرسه لباس مدرسه را پوشید گفت کاش بابا بود مرا می‌دید. دخترک آرزویش این بود پدرش او را در لباس مدرسه ببیند. دختر بزرگم سال ۶۱ به دنیا آمد و الان دکتر متخصص مغز و اعصاب است و هنوز چادر از سرش نیفتاده است. خدا را شکر بچه‌هایم را خوب تربیت کردم. 

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار
وب گردی