کد خبر: 1211296
تاریخ انتشار: ۳۰ دی ۱۴۰۲ - ۱۷:۳۷
‌ روایتی از فعالیت‌های انقلابی یک نوجوان در گفت‌وگوی «جوان» با جانباز دفاع مقدس
اولین بار در جلسات هیئت هفتگی «حطری‌های مقیم مرکز» که روستایی در محمودآباد مازندران است، متوجه شدم زندگی چیز‌هایی فراتر از کار و ورزش و گوش دادن به قصه‌های ظهر جمعه دارد. آن زمان یک نوجوان ۱۴- ۱۵ ساله بودم که تمام وقتم به کارگری و درس خواندن و ورزش در زورخانه علی تک‌تک حوالی خیابان ۱۵ خرداد فعلی می‌گذشت.
علیرضا محمدی

جوان آنلاین: برای بسیاری از رزمندگان دفاع مقدس، حضور در میادین نبرد از فعالیت‌های انقلابی شروع می‌شد. هر کدام از آن‌ها نیز به فراخور حال و طی ماجرایی به این فعالیت‌ها کشیده می‌شدند. حسن افراخته یکی از همین افراد است که از نوجوانی وارد جریان انقلاب می‌شود و بعد از پیروزی انقلاب بلافاصله به کمیته و سپس سپاه ورود می‌یابد. متن زیر خاطرات او از چگونگی پیوستن به صف انقلابیون و ماجرای اولین دستگیری او است که در قالب روایت زیر پیش‌رو دارید.

شمیم انقلاب از حال و هوای هیئت
اولین بار در جلسات هیئت هفتگی «حطری‌های مقیم مرکز» که روستایی در محمودآباد مازندران است، متوجه شدم زندگی چیز‌هایی فراتر از کار و ورزش و گوش دادن به قصه‌های ظهر جمعه دارد. آن زمان یک نوجوان ۱۴- ۱۵ ساله بودم که تمام وقتم به کارگری و درس خواندن و ورزش در زورخانه علی تک‌تک حوالی خیابان ۱۵ خرداد فعلی می‌گذشت.
هیئت حطری‌ها یک ساختمان استیجاری در خیابان پامنار داشت که از حاج علی آقا داودی مسئول هیئت گرفته تا دیگر اعضای آن کمابیش تفکرات سیاسی داشتند و حول محور آیت‌الله رحمانی از روحانی‌های سرشناس و انقلابی جمع شده بودند. آقای رحمانی سال‌ها در این هئیت بالای منبر می‌رفت و به واسطه وجود او، روحانیون به نامی مثل شیخ ابوالقاسم ناطق‌نوری و پسرش شیخ اکبر ناطق نوری به هیئت ما می‌آمدند و سخنرانی می‌کردند. من از همان جا کم‌کم تفکرات انقلابی پیدا کردم و در رفت و آمد به مسجد محله، کارم به پخش اعلامیه‌های حضرت امام کشید.

اعلامیه‌های سیاسی داخل ساک ورزشی
من و یکی از اقوام دورمان به نام علی اصغر حسینی با هم به باشگاه کشتی ایران جوان می‌رفتیم. از طرفی هر دو با هم فعالیت انقلابی می‌کردیم. یک روز بعد از تمرین قرار شد برای زیارت به حرم شاه‌عبدالعظیم برویم. پریدم ترک موتور اصغر و او هم گازش را گرفت و رفت. آن موقع تازه فعالیت سیاسی را شروع کرده بودیم و معمولاً زیر لباس‌های باشگاه اعلامیه‌های حضرت امام را مخفی می‌کردم. سیداصغر رفیق سفر و خطر بود و اعلامیه‌ها را با هم پخش می‌کردیم.
خلاصه رفتیم تا نزدیکی‌های میدان شاه عبدالعظیم و دوری در میدان زدیم. آن زمان کلانتری شهرری، یک کیوسک نگهبانی درست برخیابان اصلی میدان داشت. پاسبان‌ها بیشتر وقت‌ها دست به کمر جلوی کیوسک می‌ایستادند و برای مردم عرض اندام می‌کردند. نمی‌دانم چه شد که یکی از همین پاسبان‌ها ناغافل پرید وسط خیابان و سیداصغر با موتور صاف رفت توی شکم این پاسبان و او را پخش زمین کرد. عمدی در کار نبود، اما پاسبان از جایش بلند نشده فحش رکیکی نثار اصغر کرد که گوش‌های شکسته‌اش از عصبانیت سرخ شد! تا آمدم به خودم بجنبم، از موتور پیاده شد و چنان سیلی به گوش مأمور زد که صدایش را پاسبان‌های داخل کیوسک هم شنیدند.

لو رفتن اعلامیه‌های امام (ره)
با سیلی محکمی که علی‌اصغر به صورت پاسبان زده بود، باقی مأمور‌ها ریختند سر ما دو نفر و به چشم برهم زدنی هر دوی ما را بردند به داخل کیوسک نگهبانی‌شان و تفتیش‌مان کردند. ساک روی دوشم بود. یکی از پاسبان‌ها آن را گرفت و پرسید «توش چیه؟» به کل یادم رفته بود اعلامیه‌های امام داخل ساک است. بی‌تفاوت گفتم «کشتی گیرم، لباس‌های باشگاهه.»
داخل کیوسک ساک را باز کردند و لباس‌ها را ریختند کف زمین. برگه‌های اعلامیه افتادند روی لباس‌ها. پاسبان یکی را برداشت و خواند. بعد زل زد به چشم‌هایم و گفت: «پس لباس باشگاهه؟» بد جور گیر افتاده بودم. مأموری که سیلی خورده بود اصغر را برد گوشه کیوسک و حسابی از خجالتش درآمد! اوضاع من بهتر از او نبود. همان طور که روی صندلی نشسته بودم و جر و بحث اصغر با مأمور‌ها را نگاه می‌کردم، شنیدم که یکی از پاسبان‌ها اسم ساواک را آورد. انگار می‌خواستند ما را تحویل آن‌ها بدهند.

محرم سال ۵۶ و شعله‌ای در درون ما
وقتی که مأمور‌ها داشتند از تحویل ما به ساواک صحبت می‌کردند، ناخودآگاه فکرم رفت به یک سال قبل و به محرم سال ۱۳۵۶ که کلانتری محله اعلام کرده بود برای برگزاری هیئت‌های مذهبی محدودیت گذاشته‌اند. ما که بچه هیئتی بودیم، نمی‌توانستیم قبول کنیم که کسی یا چیزی بخواهد برای مراسم عزای آقا اباعبدالله (ع) تعیین تکلیف کند. همان جا حرف‌هایی که پای منبر حاج آقا رحمانی در هیئت حطری‌ها شنیده بودم را سبک و سنگین کردم و دیدم انگار من هم بدم نمی‌آید با این حکومت و سیاست‌های ضد دینی‌اش مبارزه کنم. بعد از محرم سال ۱۳۵۶، با هواس جمع‌تری پای منبر آیت‌الله رحمانی و شیخ علی ادبی نشستم که از شاگردان ممتاز آقای فلسفی بود. شیخ علی اهل سیاست و مبارزه بود و بعد از آیت‌الله رحمانی منبر گردان هیئت ما شده بود.
آقای ادبی چه از لحاظ سیاسی و چه معنوی، تأثیر زیادی روی بچه‌های محله داشت. آدم با سوادی بود و یاد ندارم کسی از او سؤالی پرسیده باشد و جوابش را تمام و کمال نگرفته باشد. او تأثیر زیادی روی تفکرات سیاسی من و دیگر بچه‌های هیئت گذاشت و چشم که باز کردم دیدم شده‌ام یک بچه هیئتی انقلابی که با اعلامیه‌های حضرت امام در کیوسک کلانتری خیابان شهرری گیر افتاده‌ام.

۱۵ روز میهمان ساواک بودم.
چون اعلامیه‌ها از داخل کیف من پیدا شده بود، من را نگه داشتند و سیدعلی اصغر فردای همان روز آزاد شد. من را به جای دیگری فرستادند که به نظرم مربوط به ساواک می‌شد. آنجا ۱۵ روز میهمان‌شان بودم. دو، سه روز اول حسابی کتکم زدند تا بگویم اعلامیه‌ها را از چه کسی گرفته‌ام. از جو هیئت‌مان می‌پرسیدند و اینکه پای منبر کدام روحانی می‌نشینی و کدام مسجد نماز می‌خوانی؟
بازجویم مردی حدوداً ۴۵ ساله بود که تند تند حرف می‌زد و دستش هم مثل زبانش‌تر و فرض بود. چپ و راست می‌زد و لیچار بارم می‌کرد. هر کسی هم از راه می‌رسید، یک سیلی در گوشم می‌زد! اما حرفی نزدم و طاقت آوردم. می‌دانستم اگر اعلامیه‌ها را به گردن بگیرم کارم تمام است. گفتم این اعلامیه‌ها را یک نفر توی باشگاه داخل ساکم انداخته است. به کلی منکر همه چیز شدم. واقعاً هم در باشگاه ایران امروز کمد نداشتیم و ورزشکار‌ها ساک و سایل‌شان را داخل یک اتاقی می‌انداختند و بعد از تمرین هر کسی وسایل خودش را برمی‌داشت.

تحقیق ساواک از محله و مدرسه
زمانی که در بازداشتگاه بودم، خبر نداشتم که از طرف ساواک به مدرسه و محله‌مان رفته‌اند و در موردم تحقیق کرده‌اند. آن طرف هم سیدعلی اصغر حسینی بعد از آزاد شدن به خانه‌مان رفته بود و موضوع را به مادرم گفته بود. خدابیامرز مادرم بعد از شنیدن ماجرای دستگیری من، همراه برادر بزرگ‌ترم به کلانتری شهر ری رفته بودند. مأمور‌های کلانتری بدون آنکه بگویند من را کجا فرستاده‌اند، سؤالاتی در موردم پرسیده بودند. خلاصه که با روز بازداشت در کلانتری و ۱۵ روز ماندن در بازداشتگاه ساواک و کار‌های اداری بعد آن، ۱۷ روزی مادرم از سرنوشتم بی‌خبر بود.

جدیت در ادامه مبارزه انقلابی
وقتی مأمور‌ها نتوانستند اطلاعاتی از من بگیرند، آزادم کردند. اما روز آخر یک برگه تعهد نامه جلویم گذاشتند و از من تعهد خواستند که دیگر دور و بر فعالیت انقلابی نمی‌گردم. گفتم از اول هم فعالیت سیاسی نداشتم! امضاء زدم و سریع خودم را به خانه رساندم. مادرم تا چشمش به من افتاد، زد زیر گریه. آن قدر گریه کرد که داشت از هوش می‌رفت. دلم به حالش سوخت. چون خبر نداشت که این دستگیری تازه اول کار است و در واقع کتک خوردن در ساواک، من را برای فعالیت‌های انقلابی جری‌تر و جدی‌تر کرده است. یک مدتی مادرم و خواهرم اجازه نمی‌دادند از جلوی چشم‌شان تکان بخورم. هرجایی می‌رفتم سؤال پیچم می‌کردند. چند روزی که گذشت آب‌ها از آسیاب افتاد و مادر هم آرام‌تر شد. اما وقتی به دبیرستان برگشتم، حتی نگذاشتند سرکلاس بنشینم. اخراجم کرده بودند. مدارس دیگر هم به خاطر گزارش ساواک، ثبت نامم نمی‌کردند. به ناچار رفتم در کلاس شبانه ثبت نام کردم و درس خواندم.

ورود به دفاع مقدس از دریچه انقلاب
تصمیمم برای حضور فعال‌تر در بحث انقلاب باعث شد تا از آن به بعد، بیشتر در راهپیمایی و تظاهرات شرکت کنم. این وضعیت حفظ شد تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید و از فردای پیروزی انقلاب یک مدتی در کمیته فعالیت کردم و بعد با تأسیس سپاه، به عضویت آن درآمدم. همین طور وقایع پشت سر هم آمدند و من هم با جریان حوادث ابتدا به کردستان رفتم و بعد از شروع جنگ تحمیلی، به جبهه‌های جنگ رفتم و به خواست خدا تا پایان دفاع مقدس در جبهه ماندم. در واقع ورود به جریان انقلاب باعث می‌شد تا بچه‌هایی مثل من، از همان نوجوانی کمر همت برای جهاد ببندند و تا سال‌ها در کسوت رزمندگی ایستادگی کنند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار