محسن جلالپور نوشت: حلقه گمشده اینروزهای ما، مهربانی است. وقتی فکر میکنم میبینم مهربانیهای کوچک، توی اتاقهای قدیمی و پشت دیوارهای مخروبه و زیر بلوکهای سیمانی مدفون شده و انگار هیچکس به آن دسترسی ندارد. انگار مهربانی، با شکل جدید شهرها و خانهها بیگانه است یا از دیوارهای بدون پیچک بدش میآید. یا میترسد از درهای کنترلدار وارد شود. یادش به خیر. در مدرسه، مهربانی را تکهتکه میکردیم و با هم میخوردیم. گاهی مهربانی دستی میشد و سرمان را نوازش میکرد. گاهی به شکل کشمش، گاهی به شکل پسته و گاهی به شکل بادام. دبستان که میرفتم مادرم مهربانی را در جیبهایم میریخت. مهربانی گاهی شور بود، گاهی شیرین و گاهی با تکه نخی زیر دندان جویده میشد. مهربانی گاهی نان تازهای بود که همسایه به مادرم میداد. گاهی یک گاز از ساندویچ برادر بود و گاهی میگفتند اگر دست همکلاسی زمین خوردهات را بگیری و از زمین بلندش کنی مهربانی کردهای. مهربانی آنروزها شبیه کمک کردن به کوچکترها بود، برای سوار شدن به سرویس مدرسه و گاهی کیف سنگین همکلاسی را به دوش کشیدن.
معلممان میگفت مهربانی، گاهی قرض دادن کتاب به همکلاسی است. پدرم میگفت مهربانی یعنی کمک کردن به پیرزن همسایه و خواهرم اگر میخواست مهربانی کند، تکهای از پرتقال پوست کردهاش را به من هم میداد.
یادش به خیر. بلوتوث نبود که مهربانی را گوشی به گوشی منتقل کنیم، اما حرفهای خوب، گوش به گوش میرسید. ایمیل نبود که مهربانی را به فامیل دورمان برساند، اما نامه بود و از همه مهمتر، دستی که به قلم برود و پاکتی که به مقصد برسد. یادش به خیر، تلگرام نبود، اما شب نشینی بود. اینستاگرام نبود، اما آلبومهای خانوادگی بود. واتسآپ نبود، اما محبتهای یواشکی بود. عشقهای دزدکی و نگاههای تصادفی. مهربانی آن روزها رابطه بود. رسیدن دست به دست. رسیدن بو به بینی. تپش قلب و حس خوشایند عشق.
مهربانی، اما اینروزها رفته و عشق را هم با خودش برده. در خیابان خیس نشانی از مهربانی نیست. در چهار راه ازدحام گم شده و میگویند با کامیون ضایعات ساختمان از شهر خارج شده است. عدهای هم میگویند مهربانی نرفته؛ همین جاست. پشت دیوارهای گلی، زیر آوار خاطرات. کاش میشد مهربانی را دوباره دعوت کرد. سر میز شام. پشت دکه بانک. روی صندلی عقب تاکسی. کاش میشد مهربانی را از زیر این همه آوار بیرون کشید. میشود آیا؟