مولانا در ابیات پایانی دفتر سوم و ابیات آغازین دفتر چهارم مثنوی معنوی، داستان عاشقی را روایت میکند که از دست عسس ـ نگهبان ـ به باغی میگریزد، غافل از آن که معشوق او ـ که هشت سال بود به دنبال او میگشت ـ در همان باغ است. در لایههای درونیتر این حکایت به ما گوشزد میشود که مصائب، رنجها و گرفتاریها ما را مثل همان عسس یا نگهبان تعقیب میکنند تا به باغی برسانندمان که معشوق ما - حق - آن جا در انتظار ماست. به خاطر همین است که میگوید: درد آمد بهتر از ملک جهان
یا در جای دیگری میگوید: هست با هر خوب، یک لالای زشت/ تا ز لالا میگریزی، وصل نیست / ز آنکه لالا را ز شاهد، فصل نیست
لالا یا لله به خدمتکار زیبارو میگویند. میگوید اگر تو میخواهی به آن زیبایی برسی بدان که آن زیبایی با زشتیها احاطه شده است. همچنان که باریتعالی در قرآن میگوید: راحتیها با ناراحتیها احاطه شده است: فان مع العسر یسرا. مثل این است که بگوییم هر مغزِ دانهای را پوست آن دانه احاطه کرده یا هر خانهای، دیوار و حصاری دارد یا هر گنجی، نگهبانی دارد و هر کسی میخواهد به آن گنج یا آن خانه یا آن مغز برسد ناگزیر است از آن پوست و دیوار و نگهبان بگذرد.
نکته شگفت حکایت مولانا این است که ما زمانی به آن پوست و دیوار و نگهبان یا همان رنجها و ناملایمات، بد و بیراه میگوییم و لعنت میفرستیم که هنوز با حکمت و کارکرد آنها آشنا نیستیم. همچنان که آن عاشق تا زمانی که حکمت آن تعقیب را نمیدانست احتمالاً در دلش به آن نگهبان بد و بیراه و ناسزا میگفت که چرا او را این طور نفسگیر تعقیب میکند و دست از سرش برنمیدارد، اما به محض اینکه همان تعقیب کاملاً آزاردهنده، او را به معشوق میرساند شروع میکند به دعا کردن نگهبان:
پس قرین میکرد از ذوق آن نفس/ با ثنای حق، دعای آن عسس
که زیان کردم عسس را از گریز/ بیست چندان سیم و زر بر وی بریز
از عوانی مر ورا آزاد کن/ آنچنان که شادم او را شاد کن
او عوان را در دعا در میکشید/ کز عوان او را چنان راحت رسید
مولانا از زبان آن عاشق میگوید او، آن نگهبان یعنی عامل ناراحتی و تعقیب و گریز نفسگیر را دعا میکرد، چون آن راحتی - معشوق - به واسطه ناراحتی - نگهبان - و آن قرار به واسطه بیقراری حاصل شده بود و عاشق از دل آن خشونت به لطافت و از دل آن پوست به جوهره رسیده بود.
آیا ما نیز در زندگی به این ادراک روشن توجه خواهیم کرد که گشایشها اتفاقاً جایی است که ما آن را تنگنا مییابیم؟