کد خبر: 1136172
تاریخ انتشار: ۱۷ بهمن ۱۴۰۱ - ۰۵:۰۰
برای بسیاری از ما شنیدن کلماتی مانند «شهادت» و «شهادت‌طلبی» یادآور هشت سال دفاع مقدس است، اما آیا این مفاهیم تنها به همین برهه از تاریخ محدود می‌شوند؟ ناامنی‌های خاورمیانه در سال‌های اخیر جوانان ایثارگر ما را واداشت تا با حضور در جبهه‌های نبرد ثابت کنند عشق به شهادت و فداکاری هنوز هم در قلب جوانان این مرزوبوم جاری است. محمدرسول ملاحسنی در کتاب کاش برگردی خاطرات یکی از همین جوانانی را برای‌مان بازگو می‌کند که در راه پاسداری از دین و سرزمینش به شهادت رسید. شهید زکریا شیری که از دنیای مادی چندان بهره‌ای نبرده بود، در نبرد حق علیه باطل، برای احقاق آرمان‌های معنوی خوش درخشید. 
در فیلم‌ها و مستند‌هایی که از صحنه‌های نبرد دیده‌ایم یا کتاب‌هایی که خوانده و شنیده‌ایم، بانوان پابه‌پای مردان مبارز در جنگ حضور داشته‌اند، اما در این بین، زنان وظیفه خطیر دیگری نیز به عهده داشتند که می‌توان از آن به عنوان نقش «روایتگری» یاد کرد. زنانی که به عنوان مادر، همسر، خواهر یا دختر شهدا و جانبازان گفتنی‌های زیادی دارند و شنیدن آن‌ها می‌تواند برای ما الهام‌بخش و آموزنده باشد. نگاه لطیف و زنانه ایشان ظرافت‌هایی را می‌بیند که ممکن است از چشم راویان مرد پنهان بماند. با شنیدن کتاب کاش برگردی با روایتی روبه‌رو می‌شوید که سرشار از احساسات مادرانه است و لاجرم بر احساسات مخاطب نیز مؤثر خواهد بود. 
محمدرسول ملاحسنی در اثر خود به مخاطب می‌آموزد که زندگی و زمانه یک شهید به راستی چگونه است. برای اینکه به تصویری حقیقی، بدون اغراق یا بزرگنمایی از زندگی شهید زکریا شیری برسید، کتاب حاضر بهترین گزینه است. روابطی که ایشان با اعضای خانواده، دوستان و اطرافیان داشته، آموزه‌های بسیاری برای‌تان دارد. کتابی که به جوانان امروزی درس ایثارگری می‌دهد و جوانان فردا نیز با خواندن آن قهرمانان گذشته خود را بهتر خواهند شناخت. 
در بخشی از کتاب کاش برگردی می‌خوانیم: یکی از خوبی‌های اومدنمون به اقبالیه این بود که خیلی زود با چند نفر از خانم‌های همسایه دوست شدم. هر روز همدیگه رو توی مسجد می‌دیدیم. شده بودیم یار و غمخوار هم. صورت آفتاب‌خورده اکثر همسایه‌ها نشون می‌داد اون‌ها هم مثل من از روستا‌های دیگه به اینجا کوچ کردن. تقریباً همه ما خاطرات خوب و خوشی از روستا داشتیم. هر وقت مشکلی پیش می‌اومد، بقیه سعی می‌کردن یه‌جوری کمک‌حال همدیگه باشن. به عادت ایامی که توی روستا بودیم، بعد از نماز صبح دیگه نمی‌خوابیدم. بعد از روشن کردن زیر کتری، کم‌کم بچه‌ها رو بیدار می‌کردم تا صبحانه بخورن و راهی مدرسه بشن. 
اون روز هم بچه‌ها و کربلایی سر سفره صبحانه نشسته بودن. زینب با بینی گرفته حرف می‌زد. مشخص بود سرما خورده. زکریا به شوخی گفت: «بازم که حرفات تودماغی شده و داری مثل معتاد‌ها نفس‌نفس می‌زنی.» زینب اخمی کرد و گفت: «چی کار کنم؟ وقتی جایی ساکت نیست، مجبورم برم توی انباری درس بخونم. اونجا هم که هوا سرده.»
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار