کد خبر: 1131552
تاریخ انتشار: ۲۹ دی ۱۴۰۱ - ۰۵:۰۰
تلفنم زنگ خورد. عجیب بود خط دومم را کسی شماره‌اش را نداشت جز قدیمی‌ها. به بدنم کش‌وقوسی دادم و گوشی را جواب دادم
مرضیه بامیری

تلفنم زنگ خورد. عجیب بود خط دومم را کسی شماره‌اش را نداشت جز قدیمی‌ها. به بدنم کش‌وقوسی دادم و گوشی را جواب دادم. شماره ناشناس بود. خواب آلود گفتم بله. ولی همین که شروع به صحبت کرد، شناختمش. دوست دوران دانشگاهم بود. مدتی هم‌خانه بودیم و بعد هر کسی رفت دنبال زندگی خودش. یکهو چنان غیبش زد که انگار از اول بین ما دوستی وجود نداشته است. دلم از کارش گرفت. حتی نپرسید مرده‌ام یا زنده. حتی خبردار نشدم عروسی کرده و از کار جدیدش هم بی‌خبر بودم. سال‌ها از دستش دلخور بودم و با خود مرور می‌کردم اگر یک بار اتفاقی ببینمش چه حرف‌ها و گلایه‌هایی خواهم کرد. ولی همین که صدایش را شنیدم، همه نفرت‌ها یادم رفت و برایم شد همان دوست قدیمی دوست داشتنی. غرق خاطره بازی شدیم و هر دو از خودمان گفتیم. او بیشتر گفت. از زندگی و ازدواج و کارش راضی بود و در شغل جدیدش حسابی کار و بارش سکه شده بود. شغل همسرش هم آزاد بود و خلاصه زندگی‌ای به هم زده بودند. از وضعیت من پرسید. جا خوردم. جوابی نداشتم. غرورم اجازه نداد بگویم همسرم یک کارمند ساده است و هنوز مستأجریم. خودم هم سرکار نمی‌روم و در خانه‌ام. می‌خواستم زودتر این صحبت جذاب ولی آزار دهنده تمام شود و من فرصت پیدا کنم یک دل سیر گریه کنم. آدم حسودی نیستم ولی از اینکه با او هم مسیر بودیم و بعد از آن، سرنوشت‌هایمان از زمین تا آسمان فرق کرده، دلم گرفت. ما کجا و آن‌ها کجا؟! اما او اصرار داشت من و همسرم را ببیند. حالا این مصیبت بزرگ را کجای دلم می‌گذاشتم؟ آن هم با خالی‌بندی‌هایی که کرده بودم.
تماس که تمام شد، با همسرم حرف زدم و ماجرای این ملاقات اجباری را گفتم. خوشحال شد و استقبال کرد که من دوست قدیمی‌ام را می‌بینم. ولی از دل من خبر نداشت. نمی‌خواستم وقتی دوست قدیمی‌ام به خانه من می‌آید حس برتری پیدا کند و خوشبختی‌اش را بکوبد توی سرم. افتادم در یک رقابت احمقانه که تهش معلوم نبود. پول قسط وام در حسابم بود و اجاره خانه را هم باید پس فردا می‌دادم. بی‌خیال حساب و کتاب‌های معمول شدم و دل را زدم به دریا. نمایش یک زندگی شیک و همه چیز تمام خرج داشت. نمی‌شد با یک‌قران دوزار گذراند. می‌خواستم مثل آن روز‌ها بهترین باشم. به جای اینکه خودم آشپزی کنم، سینی فینگر سفارش دادم. باید بهانه‌ای برای همسرم جور می‌کردم. خوشبختانه سالگرد ازدواجمان رسیده بود پس به بهانه سالگرد ازدواجمان از یک قنادی معروف کیک سفارش دادم و دسته گل اینترنتی خریدم. باید یک عطر مارک هم برای همسرم می‌خریدم و کلی وسایل تزیینی رمانتیک. خودم هم بهترین لباسم را پوشیدم و خانه را حسابی تمیز کردم.
عصر همسرم زودتر از مهمان‌ها آمد. آن همه تغییر حسابی شوکه‌اش کرد. اما نپرسید با کدام پول آن کار‌ها را کرده‌ام. برعکس! مثل یک مرد واقعی احساسم را درک کرد و لب به اعتراض باز نکرد. من هم خوشحال از یک دیدار دوستانه، تمام کارهایم را کردم. آماده شدم و منتظر دوستم و همسرش ماندم. بالاخره آمدند. دوستم را در آغوش گرفتم. هیچ فرقی نکرده بود. هنوز هم مثل آن روز‌ها پرهیجان و شاد بود. خیلی زود با همسرم صمیمی شدند و وقتی فهمیدند سالگرد ازدواجمان است حسابی ذوق کردند. آن شب در تاریخ زندگی مشترکم به یاد ماندنی شد و همسرم برای اولین بار با دختری که بار‌ها از خاطراتش گفته بودم آشنا شد.
مهمان‌ها رفتند و من داشتم از خستگی بیهوش می‌شدم. تا میز را جمع وجور کنم، همسرم زودتر به اتاق رفت. یک لیوان شیر برایش بردم و بابت میزبانی و همراهی‌اش حسابی تشکرکردم. پشت آن چشم‌ها کلی حرف بود ولی ترجیح داد به زبان نیاورد. شب بخیر گفت و خوابید.
ولی من بیدار بودم تا خاطره یک روز معمولی را بنویسم. روزی که قرار بود با یک قرار دوستانه و تجدید خاطرات، شیرین و جذاب باشد، ولی پر شد از صورتحساب‌های ریز و درشت که حاصل چشم و هم‌چشمی بود. من پول کرایه خانه و قسط‌های ماه را تا ریال آخر خرج کرده بودم و هنوز باورم نمی‌شد که من همان آدمم. فردا باید یک بهانه بتراشم و از مامان برای کرایه خانه پول قرض کنم. روزی که آدم از کرده خودش پشیمان باشد، دیگر یک روز معمولی نیست!

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار