کد خبر: 1130470
تاریخ انتشار: ۲۵ دی ۱۴۰۱ - ۰۳:۰۰
خاطرات مرضیه محافظ شخصی امام کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ)، نوشته محسن کاظمی درباره یکی از مبارزان زن پیش از انقلاب است که به روایت خاطرات و جانفشانی‌هایش در راه انقلاب می‌پردازد تا به همگان یادآوری کند که مردان تنها مبارزان این عرصه نبودند و زنانی هم بودند که زنانه بر سر اعتقادات و آرمان‌های‌شان جنگیدند تا این پیروزی را نصیب مردم ایران کنند.

طاهره دباغ که به او لقب مادربزرگ انقلاب را داده‌اند، از شاگردان آیت‌الله سیدمحمدرضا سعیدی بود و با جامعه روحانیت مبارز همکاری داشت. او در سال۱۳۵۳ و پس از دو بار بازداشت توسط ساواک با کمک محمد منتظری و با پاسپورت جعلی از کشور خارج شد. وی و دخترش رضوانه میرزا دباغ در خاطرات‌شان از زندان به شکنجه‌های شدید توسط ساواک اشاره کرده‌اند.
دباغ پس از دستگیری توسط ساواک و تحمل شکنجه‌های بسیار به دلیل شدت جراحت‌ها از زندان آزاد شد. ساواک که از زنده ماندن وی ناامید شده بود، او را آزاد کرد تا مرگش طبیعی جلوه کند، اما دباغ پس از جراحی و درمان به خارج از کشور فرار کرد. دباغ ابتدا به لندن رفت و به مدت شش ماه در یک هتل، به عنوان نظافتچی در قبال مقداری غذا و جایی برای خواب مشغول کار شد.
او در فرانسه و انگلیس در اعتصاب غذا‌هایی برای آزادی زندانیان سیاسی ایرانی شرکت کرد. دباغ در عربستان سعودی به توزیع اعلامیه‌های امام خمینی (ره) در میان زائران می‌پرداخت، اما بیشتر فعالیت‌های وی در خارج از کشور مربوط به آموزش مبارزان چریکی در سوریه و لبنان زیر نظر محمد منتظری و با حمایت امام موسی صدر می‌شد. او در برپایی یک اردوگاه نظامی در سوریه برای آموزش چریک‌های ضدشاه ایرانی مشارکت داشت و توانست نسل جوانی از ایرانیان مبارز را با تاکتیک‌های شبه‌نظامی آشنا کند. در هنگام اقامت آیت‌الله خمینی در پاریس دباغ محافظ شخصی او شد و همچنین وظایف اندرونی بیت را نیز بر عهده داشت. وی که از بیماری قلبی رنج می‌برد، در روز ۲۷ آبان سال ۱۳۹۵ در بیمارستان خاتم‌الانبیا دار فانی را وداع گفت.
در قسمت‌هایی از کتاب صوتی خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) می‌خوانیم:
شکنجه‌ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان‌فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشتند و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژ‌های متفاوت به بدنم وارد کردند که موجب رعشه و تکان‌های تند پیکرم شد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روزه بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفه‌ای صورت می‌گرفت. در مواقع حرفه‌ای آنقدر شلاق بر کف پاهایم می‌زدند که از هوش می‌رفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده و مجبور می‌کردند راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم بر اثر این کار مستولی می‌شد، طاقت‌فرسا و جانکاه بود.
یک بار وقتی بر اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد می‌کرد و زخم‌هایم می‌سوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند، از شدت خستگی چشم‌هایم را نمی‌توانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشم‌هایم را نیمه‌باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد - خدا عذابش را زیاد کند - چشم‌هایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار