داستان کتاب «بیدل هوا» مربوط به دفاع مقدس است که زهرا سعیدی، بازیگر سینما و تلویزیون در آن به حاشیههای نادیده جنگ پرداخته است. بیدل هوا را میتوان کتابی درباره ناگفتههای جنگ دانست که مهاجرت و آسیبهای آن را از زاویهای دیگر روایت کرده است؛ جنگ از نگاه یک زن و پیدا و پنهان آنچه بر سر زنان آمده؛ واقعیتهای تلخی که در این سالها آنگونه که سزاوار است به آن پرداخته نشده است. کتاب حاضر، داستان تنهایی دو زن در طوفان بلا را روایت میکند. در روزگاری که در زیر بارش رگبار از آسمان، در زمین گلهای شقایق و بابونه میرویید. داستان هر بار از زبان یکی از آنها روایت میشود. بیدل هوا نام زنی افسانهای در جنوب است که عاشق مردی به نام سبزِ قبا میشود، اما او انسان معمولی نبوده و برای رسیدن به او باید آن قدر برود تا هفت جفت کفش آهنی را در مسیر خود بپوساند تا در نهایت به مقصود خود دست یابد و گویا شخصیتهای کتاب او هم به نوعی مصادیقی از بیدل هوای افسانهاند.
زهرا سعیدی در خصوص نگارش این کتاب میگوید: «سالهای جنگ را در شیراز گذراندم و فاجعه مهاجرت و آسیبهای جنگ را از نزدیک لمس کردم. نوشتن این کتاب ادای دینی است به زادگاهم و مردم مظلوم آبادان. همیشه از جبهههای جنگ و اردوگاهها و اسرای جنگ فیلمهای بسیار و قصههای بسیاری شنیدیم ولی کمتر از نگاه یک زن به جنگ توجه شده است و ماجراهایی که بر سر زنها آمده آن طور که شاید و باید به تصویر کشیده نشده است. سعی کردم نمادی از زندگی زنان و ماجراهای آنها در دهههای ۵۰ و ۶۰ را به خوبی به تصویر بکشم، چراکه روابط آدمها در این کتاب یک کلمه هم دروغ نیست و تمام اتفاقاتی که کتاب را تشکیل دادهاند، واقعیت محض است.»
برشی از کتاب بیدل هوا
«در جادهای سنگلاخی از دست کسی میگریزم. مردی فریادزنان با چوب دستی دنبالم کرده و هر دم نزدیک و نزدیکتر میشود. عدهای مرد با او همراه میشوند و با هیاهو تعقیبم میکنند. همهمه آدمها، داد و فریادشان با صدای شرشر آب، گوشم را پر میکند. به نفس نفس میافتم. پایم روی سنگی میلغزد و محکم به زمین میخورم. زمین خیس است.
از خواب بیدار میشوم. کف هال خانهام در آبادان خوابیدهام و آب همه جا را گرفته. وحشتزده به اطراف نگاه میکنم. شیلنگ آبگرمکن داخل آشپزخانه را میبینم که پاره شده، به هر طرف میچرخد و آب را به سرعت به همهجا میپاشد. میخواهم مصطفی و مریم را که کنارم خوابیدهاند بیدار کنم، اما نمیتوانم. دستم به آنها نمیرسد. آب از آشپزخانه بیرون میریزد و در هال پخش میشود. فریاد میزنم: «مصطفی، بلند شو شیر آب را ببند! مریم، پاشو یک سطل بیار.»
صدایم انگار گم میشود. همهمه آدمهایی که در کابوس دنبالم کردهاند هنوز هم ادامه دارد...».