خبرگزاری فارس گزارشی از حاشیه حضور رهبر معظم انقلاب در دانشگاه پلیس منتشر کرده است. در بخشهایی از این گزارش آمده است: آب روی آتش، شنیدهای؟ در آن صبح روشن پاییزی، اگر در میدان صبحگاه دانشگاه افسری و تربیت پلیس امام حسن مجتبی (ع) حضور داشتی، تجسم عینیاش را میدیدی. برای سرد شدن آتشی که بیمهریها، کملطفیها و بیانصافیهای دو هفته اخیر در دل نیروهای تازهنفس خانواده سرافراز مجموعه انتظامی کشور انداخته بود، یک نگاه پدرانه فرمانده و یک لبخندش کافی بود.
رنگینکمان اقتدار نیروهای مسلح
پسران دانشجو در حال مرتب کردن آستینهای لباس فرمشان بعد از وضو، با قامتی افراشته و گپزنان قدم برمیدارند. جلوتر، آن طرف ورودی محوطه، منظرهای باشکوه از حضور نیروهایی که با لباسهای سبز، سفید و آبی در دستههای منظم در محلهای تعیینشده روبهروی جایگاه مستقر شدهاند و رنگینکمانی از اقتدار نیروهای مسلح را به نمایش گذاشتهاند، در انتظارمان است. جوانان صبور و سپیدپوش نیروی دریایی ارتش و تکاوران مقتدر ارتشی با آن چهرههای مصمم و لباسهای خاصشان، سبزپوشان بلندهمت و تیزبین سپاهی و جوانان باانگیزه و سختکوش فراجا دوشادوش همدیگر در میدان ایستادهاند و برای دیدار با فرمانده کل قوا لحظهشماری میکنند.
اینجا، دانشگاه افسری و تربیت پلیس امام حسنمجتبی (ع) و این سومین مراسم مشترک دانشآموختگی دانشجویان دانشگاههای افسری نیروهای مسلح است. بعد از آنکه مراسم دانشآموختگی مشترک دو سال گذشته در دانشگاه افسری امام علی (ع) فرماندهی ارتش و دانشگاه افسری امام حسین (ع) فرماندهی سپاه به دلیل شیوع ویروس کرونا، به صورت مجازی و از طریق ویدئو کنفرانس در محضر رهبر معظم انقلاب برگزار شد، امسال قرعه فال به نام مجموعه دانشگاهی فرماندهی انتظامی کشور (فراجا) افتاد تا به صورت حضوری، میزبان این مراسم و میهمان ویژهاش باشد.
اینطور است که امروز ۲ هزارو ۱۱۹ دانشجوی دانشگاههای افسری نیروهای مسلح به نمایندگی از بیش از ۹ هزار نفر از همدورهایهایشان در این میدان گرد هم آمدهاند در محضر مقام معظم رهبری، اولین درجه یا سردوشی خود را دریافت کنند.
من امروز میهمان آقا سید هستم
تا هماهنگیهای لازم برای گفتگو با نیروها انجام شود، یکی از صندلیهای جایگاه نصیبم میشود. همانطور که در فضای جایگاه سرک میکشم، قلاب نگاهم روی یک چهره گیر میافتد. برایم آشناست، میگوید: «من، همسر شهید «نورخدا موسوی» هستم» ... قفل ذهنم باز میشود.
حاج خانم تازه از خرمآباد رسیده، آن هم با یک دعوت خاص: «دیروز صبح، یک شماره خاص روی گوشی تلفنم افتاد. از بیت بود. گفتند: فردا دعوتید برای مراسمی با حضور آقا. دیگر همه میدانند من چقدر عاشق این دیدارها هستم.».
اما این همه اشتیاق که در چهره و صدای همسر شهید موج میزند، یک دلیل دیگر هم دارد: «آقا سید نورخدا در همین دانشگاه تحصیل کرده بود. ورودی ۷۵ بود و در سال ۷۸ هم فارغالتحصیل شد. ما هم دوسه ماه بعدش باهم ازدواج کردیم. اینجا به هر طرف نگاه میکنم، انگار آقا سید را میبینم. وقتی عکسش را سردر دانشگاه دیدم، حس عجیبی پیدا کردم. با سلام به او وارد دانشگاه شدم و حالا هم احساس میکنم اینجا حاضر است و دارد مرا میبیند. راستش احساس میکنم امروز، میهمان آقا سید نورخدا هستم.»
هر کدام از این جوانان، یک «نورخدا» هستند برای وطن، حالا معلوم میشود چرا خانم «کبری حافظی»، همسر شهید سید نورخدا موسوی، تنها میهمان از جمع خانوادههای معظم شهدا در این مراسم است. میگوید: «احساس میکنم در هر دسته از این نیروها، آقا سید را میبینم. دلم گرفتهها، ته گلویم بغض دارمها، اما پر از شور و شوقم، چون اصلاً احساس نمیکنم جای آقا سید خالی است. هر کدام از این جوانان، یک سید نورخدا هستند برای وطن. دیدهای بذر گندم را میکاری، جوانه میزند و تکثیر میشود و تبدیل به یک خوشه گندم میشود؟ حکایت شهدای ما هم همین است. به این دخترهای عزیز دانشجو که نگاه میکنم، هم ذوق میکنم.»
شاگرد زرنگها پلیس میشوند
با اشاره دست همسر شهید موسوی، سر برمیگردانم. دختران جوانی که مانتو و مقنعه سبزشان و درجههای نصبشده روی آستین چادرهایشان نشان میدهد از دانشجویانی هستند که امروز تیم مراسم به افتخار جشن فارغالتحصیلی آنها برپا شده، حالا در سه ردیف قسمت انتهایی جایگاه مستقر شدهاند. «آیدا»، ۲۱ ساله، دانشجوی دانشگاه امام حسن مجتبی (ع) است و بعد از دو سال تحصیل در رشته عملیات ویژه، امروز در مقطع فوق دیپلم فارغالتحصیل میشود و قرار است به اتفاق همدورهایهایش، اولین درجهشان یعنی درجه «ستوان سومی» را دریافت کنند. تا میپرسم: فکرش را میکردی مراسم فارغالتحصیلیتان با حضور آقا برگزار شود؟ دستهایش را نشانم میدهد و میگوید: «اصلاً چنین روزی را تصور نمیکردم. ببینید، دستهایم از شدت اضطراب و شوق، دارد میلرزد. آنقدر تپش قلبم تند شده که حد ندارد. اینکه اولین مأموریتمان با حضور آقا شروع میشود، خیلی شیرین است...».
میپرسم: چرا مثل باقی همسن و سالهایت سراغ رشتههای پزشکی و مهندسی نرفتی؟ به نظر میرسد به شنیدن این سؤال عادت دارد که بیمعطلی میگوید: «به فعالیت در مجموعه پلیس علاقه داشتم، البته به نیاز جامعه هم فکر کردم. در این چند سال، در بحرانها و اغتشاشاتی که در کشور اتفاق افتاد، مثل اغتشاشات بنزینی سال ۹۸، وقتی دیدم فتنهگران، بعضی از لیدرهایشان را از میان زنان و دختران انتخاب میکنند، احساس کردم ما هم بیشتر از قبل به وجود پلیس زن در جامعه نیاز داریم. اینطور بود که برای مشارکت در تأمین امنیت خانمها و بچههای کشورم، تصمیم گرفتم پلیس شوم.»
حرفهای خانم پلیس جوان، یک تکمله هم دارد. لبخندبرلب تأکید میکند: «همه ما ۳۰ نفر که از سراسر کشور انتخاب شدهایم، معدلهای بالا داشتیم و اگر میخواستیم، میتوانستیم در رشتهها و دانشگاههای خوب قبول شویم. من در رشته تجربی درس خواندم و معدل دیپلمم ۹۰/۱۹ بود. جالب است بدانید یکی از بچههایمان پزشکی قبول شده بود، اما به خاطر علاقهاش، تحصیل در دانشگاه افسری و تربیت پلیس را انتخاب کرد.»
از واحدهای روانشناسی تا مهارتهای ارتباطی با مردم در دانشگاه پلیس
میپرسم: یعنی هیچوقت از قدم گذاشتن در این راه پشیمان نشدی؟ حتی بعد از ماجرای اخیر و برخوردهای نامهربانانه بعضیها با پلیس؟ لبخند روی لبش انگار یکدفعه پژمرده میشود. مکثی میکند و میگوید: «هرگز، حتی لحظهای از انتخابم پشیمان نشدم. اعتراف میکنم از فضاسازیهای غیرمنصفانهای که در فضای مجازی علیه پلیس انجام شد و تهمتهای ناروایی که زده شد، خیلی ناراحت شدم. برایم قابل درک نبود که چرا در حق پلیس که این همه زحمت میکشد و برای تأمین امنیت جامعه این همه شهید داده، اینطور ظلم میشود، اما اصلاً متزلزل نشدم. خیلیها درباره ماجرای تلخی که منشأ این اغتشاشات شد، از من سؤال کردند، از خاله و عمه خودم تا خانم آرایشگر محلهمان. برای همه آنها توضیح دادم و وقتی باهم حرف زدیم، قانع شدند. گفتم: هنوز تمام ابعاد این ماجرا مشخص نشده، اما اگر فرض کنیم یک نفر در این میان خطا کرده هم، باز نمیتوان تمام مجموعه پلیس را زیر سؤال برد. هر انسانی در هر صنفی ممکن است خطا کند، پزشکان، معلمان، مهندسان، کارمندان بانک و... آیا خطای یکی از آنها را به حساب تمام صنفشان میگذاریم؟ نه. پس چرا اینجا، این خطا را به کل مجموعه پلیس تعمیم میدهید؟ چرا از پلیس زن، یک تصویر نامناسب میسازید؟
به خانم آرایشگر گفتم: همین چند وقت قبل که خانمها برای تماشای بازی تیم ملی به ورزشگاه آزادی رفته بودند، ما هم برای تأمین امنیت آنها حضور داشتیم. آنقدر تعامل خوبی بین ما و خانمهای تماشاگر وجود داشت که آنها در پایان بازی، ما را صدا کردند و گفتند: امروز که شما را از نزدیک دیدیم، نظرمان نسبت به پلیس زن عوض شد... ما چند واحد درس روانشناسی و مهارتهای ارتباطی با مردم را در دانشگاه گذراندیم. اینجا، همه این آموزشها را پشت سر میگذارند، چه درجهداران و چه افسران.
درس میخوانم تا آماده پاسداری از مرزها شوم!
بعد از گفتگوهای شیرین در جایگاه میهمانان و بعد از چند مرحله هماهنگی، بالاخره به قلب میدان راه پیدا میکنم. به اولین دستهای که با لباسهای فرم سبز رنگ زیر تیغ آفتاب ایستادهاند، خداقوت میگویم و از آن میان، قرعه به نام آقا «مهدی» ۲۰ ساله میافتد که چند دقیقهای پاسخگوی سؤالاتم باشد. ۱۱ ماه است وارد دانشگاه افسری شده و امروز قرار است اولین سردوشیاش را بگیرد.
از رشته تحصیلیاش که میپرسم، در جواب میگوید: «رشته مرزبانی» و بعد فوری اضافه میکند: یعنی بعد از فارغالتحصیلی، میرویم برای پاسداری از مرزها!... با تعجب میگویم: یعنی شما کنکور دادهاید و بعد از کلی گزینش، در دانشگاه افسری پذیرفته شدهاید و موقع انتخاب رشته، انتخاب کردهاید عمرتان را در پاسداری از مرزهای کشور بگذرانید؟! چه انتخاب سختی! تکلیف خانوادهتان چه میشود؟ مادرتان... آقا مهدی با همان لبخند در جواب میگوید: «بله. سخت است، اما از همان اول هدفم از پوشیدن این لباس، خدمت به کشورم و هموطنانم بود. بالاخره افرادی باید مراقبت از مرزهای کشور را بر عهده بگیرند. چرا یکی از آنها من نباشم؟ خانوادهام هم الحمدلله متدین هستند و به تصمیمم احترام گذاشتند. با وجود تمام سختیها، مادرم هم به خواسته من رضایت داد.»
دختر مدالآور مسابقات جهانی در آرزوی جایگاه تکتیرانداز
به جایگاه برمیگردم. یکی از دختران دانشجو با شیطنت میگوید: «مریم! آن ساختمانهای بلند، جان میدهد برای استقرار اسنایپِر (Sniper).» با تعجب و اشتیاق میپرسم: شما در گروهتان، تکتیرانداز دارید؟! میخندند و یکیشان با اشاره به ردیف جلو میگوید: «نه. قهرمان تیراندازی داریم که در مسابقات جهانی هم مقام آورده. چون عشق تکتیراندازی است، ما او را اسنایپر صدا میزنیم.»
به ردیف جلویی جایگاه نفوذ میکنم و کنار مریم مینشینم. میگویم: پس به عشق تکتیرانداز شدن، وارد پلیس شدهای... میخندد و میگوید: «درست است که از همان اول، عاشق تکتیراندازی بودم، اما واقعاً برای خدمت به مردم به ویژه بانوان هموطنم، تصمیم گرفتم پلیس شوم. بالاخره پلیس زن، خیلی جاها میتواند هوای خانمها را داشته باشد و بهتر به آنها کمک کند...».
خنده، آرام آرام از روی لب مریم پاک میشود. بعد از مکث کوتاهی میگوید: «اتفاقی که اخیراً برای یکی از دختران هموطنمان افتاد، برای ما هم خیلی تلخ بود، اما خیلیها بدون تحقیق، پلیس را متهم کردند و از پلیس زن، یک چهره ناخوشایند ساختند. واقعاً همه چیز آنطور که فضای مجازی میگوید، نیست. من در این روزها برای هر کس که توانستم، توضیح دادم. گفتم اگر خودشان از نزدیک رابطه ما با مردم را ببینند، نظرشان تغییر میکند.»
آقا جان! ممنونیم که به خانمها ارج و قرب دادید
میپرسم: اگر امروز فرصتی فراهم میشد و میتوانستی به نمایندگی از دوستانت چند جملهای به آقا بگویی، چه میگفتی؟ چشمهایش برق میزند و میگوید: «میگفتم: آقا! ممنونیم که راه پیشرفت را برای خانمهای کشور باز کردید. ممنونیم که اینقدر به خانمها ارج و قرب دادید. ممنونیم که همیشه از خانمها حمایت میکنید. ممنونیم...».
آخ اگر حاج قاسم بود...
هر چه انتظار برای ورود آقا به محوطه اجرای مراسم طولانیتر میشود، همزمان اضطراب حاضران هم بیشتر میشود. در قسمت انتهایی جایگاه هم، همه چشم دوختهاند به آن پرده آبی انتهای محوطه و با هر تکانش، از روی صندلیها نیمخیز میشوند. در این میان، یکی از بچههای دانشجو از ردیف پشتی میگوید: «آخ... اگه حاج قاسم بود، الان پشت سر آقا، وارد میشد...». این بار دیگر تکان خوردن پرده، بیدلیل نیست و بالاخره چشمها به جمال رهبر معظم انقلاب روشن میشود. همه از جا بلند میشوند و خیلیها با چشمهای بارانی، مسیر حرکت آقا را دنبال میکنند.
آقا به روال تمام برنامههای اینچنینی، قبل از هر کاری، به زیارت مزار شهدای گمنام میروند و بعد از ادای احترام و قرائت فاتحه، با قامتی استوار شروع به سان دیدن از نیروها میکنند و همین حضور مقتدرانه، کافی است برای پایان دادن به یاوهگوییها و داستانسراییهای چند وقت اخیر رسانههای فارسیزبان معاند درباره سلامتی رهبر معظم انقلاب.
شاید هیچ جملهای به اندازه اولین جمله بخش دوم صحبتهای رهبری، آرامش را به قلبهای حاضران هدیه نمیکند. آقا که میگویند: «در این حوادث، بیش از همه به سازمان انتظامی کشور و به بسیج و به ملت ایران ظلم شد»، اشک و لبخند روی صورت بعضیها همزمان خودنمایی میکند. بعد از پایان سخنرانی آقا، دستههای منتخب دانشجویان دانشگاههای افسری ارتش، سپاه و فراجا از مقابل جایگاه رژه میروند و نظم و هماهنگی چشمنوازشان را به نمایش میگذارند.
تا آخرین قطره خون، سرباز وطن میمانم
فرمان آزادباش که صادر میشود، فیالفور خودم را به صف نیروهای وسط میدان میرسانم. دوست دارم بدانم از کسب اولین موفقیت در لباس افسری نیروهای مسلح، آن هم با حضور فرمانده کل قوا، چه احساسی دارند. «علی» که بچه خرمآباد است و امروز سردوشی سال اول را میگیرد، با خوشحالی میگوید: «اینکه آقا افتخار دادند و به جمع ما آمدند و موفقیتمان را تبریک گفتند، جبران تمام خستگیهایمان بود. آقا امروز در صحبتهایشان، گرم و محکم پشت ما نیروهای مسلح ایستادند. با این حمایت ایشان، قلب ما برای خدمت به مردم، محکمتر شد. من به سهم خودم قول میدهم تا آخرین قطره خونم، سرباز وطن بمانم و تا آخرین لحظه عمرم به کشورم خدمت کنم.»
«کریمی» از افسران سال اولی دانشگاه امام حسین (ع) سپاه پاسداران هم در آسمانها سیر میکند. میپرسم: از حمایت همهجانبه آقا از نیروهای مسلح و دلجویی ایشان از نیروهای انتظامی در حوادث اخیر چه حسی پیدا کردید؟ مختصر و مفید میگوید: «احساس غرور» و اضافه میکند: «این قبیل حوادث، اراده ما را سست نمیکند. بچههای ما هم این روزها برای مدیریت تجمعات در میدان حاضر بودند. اگر لازم شود، همهمان وارد میدان میشویم. مطمئن باشید ما هیچوقت در تأمین نظم و امنیت جامعه کوتاهی نمیکنیم.»