سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: ارتش بعث عراق در ۳۱ شهریور ماه ۱۳۵۹ با حمله همهجانبه و غافلگیرانه به مرزهای غربی کشور، تجاوز نظامی خود را به ایران اسلامی شروع کرد و در نخستین گام شهرهای نزدیک مرز همچون سوسنگرد و بستان را مورد تهاجم قرار داد. شهر سوسنگرد در ششم مهر 1359 به اشغال دشمن درآمد. رزمندگان چهار روز پس از اشغال سوسنگرد به مقابله با ارتش بعثی پرداختند و با برنامهریزی صورت گرفته، شهر را در نهم مهر ماه از دست دشمن خارج کردند. در این عملیات بالگردهای هوانیروز با عملیات تهاجمی به شکار تانکهای عراقی پرداختند و نقش خوبی در انهدام قوای زرهی ارتش بعث در غرب سوسنگرد ایفا کردند. پس از آن دشمن سوسنگرد را به محاصره خود درآورد و رزمندگان و نیروهای مردمی وارد مرحله تازهای از مقاومت در برابر دشمن شدند. در نهایت با مقاومت و از جان گذشتگی بسیار، سوسنگرد در 26 آبان 1359 از محاصره خارج شد و یکی از تاریخیترین روزها در دفاع مقدس رقم خورد. سیدکاظم فرتاش، به عنوان نخستین فرماندار نظامی سوسنگرد، شاهد حماسههای رزمندگان و مقاومت جانانه آنها برای حفظ شهر بود. فرتاش در گفتوگو با «جوان» از روزهای سخت اشغال و حصر سوسنگرد و یاری چهرههایی مثل شهید چمران میگوید که در ادامه میخوانید.
شهر سوسنگرد در نخستین روزهای جنگ چه وضعیتی داشت؟
دشمن بعثی پس از اینکه از محور بستان به کشورمان حمله کرد، اولین کاری که انجام داد تصرف سوسنگرد بود. پس از اشغال سوسنگرد، اسم شهر را خفاجیه گذاشت و تعدادی از نیروهایش را به عنوان فرماندار و رئیس ادارات تعیین کرد. با اشغال شهر دشمن به سمت حمیدیه راه افتاد. اشغال سوسنگرد در همان هفته اول جنگ اتفاق افتاد و دشمن با سرعت زیادی در حال پیشروی بود. آن زمان من جانشین حفاظت نیروی هوایی بودم و شهید فکوری به من گفت تصمیم گرفتهام خاک عراق را زیر و رو کنم. بلافاصله دستور دادند حدود 15 نفر از افسران باسواد توپخانه نیروی زمینی جمع و به نیروی هوایی فرستاده شوند. آنجا برای هر هواپیما سه هدف تعیین کردند و نیروها وارد مأموریت شدند. من هم توانستم با بازجویی یکی از خلبانان دشمن، اطلاعات خوبی به دست بیاورم. شهید فکوری دستور داد یکی از پایگاههای دشمن که تمام موشکهای عراق در آنجا بود و بعد از اینکه اطلاعات پایگاه را به دست آوردیم، متوجه شدیم این تأسیسات در جنگل قرار دارد. اطلاعات به دو فروند هواپیما داده شد و گفتند که کلاً آنجا را منهدم کنید. بعد هم دوباره رزمندگان عملیاتی انجام دادند که منجر به عقبنشینی نیروهای دشمن شد. تانکهایی که تا نزدیکی دهلاویه و کارخانه ذوبآهن اهواز رسیده بودند، تانکها را گذاشتند و عقبنشینی کردند. در چنین شرایطی آقای خلخالی هم به سوسنگرد آمد و نفراتی را که با دشمن همکاری میکردند، محاکمه کرد. تقریباً سیزدهم، چهاردهم مهر آیتالله خامنهای من را احضار کردند و گفتند که به سوسنگرد بروید و به عنوان فرماندار نظامی سوسنگرد کار کنید. من در چنین شرایطی بدون اینکه حتی اسلحه کمری داشته باشم، راهی سوسنگرد شدم.
شما چطور چنین مسئولیت سنگینی را در آن شرایط سخت و بحرانی قبول کردید؟
وضعیت طوری بود که هر چه میگفتند من قبول میکردم، چون دیگر زمانی برای فکر کردن نبود. من فقط میگفتم خدا خودش کمکمان خواهد کرد. من با دست خالی به سوسنگرد رفتم و اولین گروهی که به من پیوست، حدود 140 نفر از رزمندگان شهر کرج بود که یک خمپاره 120 داشت. همچنین از آتش توپخانه سرگرد آجری که یک توپخانه 130 میلیمتری داشت هم استفاده میکردیم. این توپخانه هم پنج،شش توپ بیشتر نداشت و هر جا تقاضای آتش میکردیم ایشان برایمان آتش میفرستاد. توپخانه 130، 60 کیلومتر برد داشت و هر چه ما دور میشدیم باز این مرد بزرگوار خالصانه به ما کمک میکرد. نفراتی آنجا کار میکردند که از همه چیزشان گذشته بودند. میگفتند فقط دشمن را بکوبیم تا جلوتر نیاید. خدا مهندس سلطانی را رحمت کند که کارش را به عنوان فرماندار شهر شروع کرد. من هم به عنوان فرماندار نظامی نیرو جمع میکردم. بعد از چند روز گروهی از جهادگران سبزوار با تعدای تانک، بولدوزر و لودر به ما پیوست. به من گفتند چه کارهایی میتوانند انجام دهند و من هم گفتم سعی کنید دور سوسنگرد را خاکریز بزنید و آنها کار را شروع کردند و برای نقاطی که لازم بود سنگر میزدیم. 200 نفر هم از تهران آمدند و 150 نیرو هم از جهرم آمده بودند در جنوب شرقی سوسنگرد مستقر شدند. نیروهایی را که از تهران آمده بودند، در قسمت غربی شهر مستقر کردیم و هر روز که میگذشت مهمات به ما میرسید و ما سنگرها را آماده میکردیم. وقتی سنگرهای بیرونی آماده شد گفتیم ممکن است سنگرها شکسته شود. در نتیجه کنار خیابانها هم سنگرهای انفرادی درست کردیم که اگر احیاناً آن سنگرها شکسته شد ما بتوانیم از داخل شهر از سوسنگرد دفاع کنیم.
در آن روزها مردم شهر را تخلیه کرده بودند؟
بیشتر مردم از شهر خارج شده بودند ولی تعدادی هنوز در شهر حضور داشتند که پس از مدتی با چشمهای گریان سوار بر وانت از سوسنگرد خارج شدند. سعی میکردیم مردم را از شهر خارج کنیم تا اگر دوباره مورد تهاجم قرار گرفتیم آسیب نبینند. البته عدهای از پیرمردان و پیرزنان و ستون پنجم در شهر مانده بودند. برای من هم اسلحه و امکانات آورده بودند و سازماندهی نیروها بهتر انجام میشد. 25 روز نگذشته بود که دوباره مورد حمله قرار گرفتیم. چندین بار ما را زدند طوری که تمام سوسنگرد خاک و دود میشد. خیلی شدید و از سه طرف ما را میکوبیدند. هواپیماهای دشمن هم در ارتفاع کم بمب خوشهای میریختند.
در چنین شرایطی به ما خبر دادند در هویزه، ارتش عراق نیرو جمع کرده است. قبل از اینکه این وضعیت پیش بیاید، من از نیروی هوایی درخواست نیرو کردم که دوازده، سیزده نیرو آمد که اینها را سازمان دادیم و به هر کدام قسمتی را سپردیم و فعالیت را شروع کردیم. وقتی متوجه شدم که دشمن در پشت هویزه نیرو جمع کرده، معاونم سرهنگ اخوان را برای کسب خبر با دشداشه عربی به منطقه فرستادم. ایشان تمرکز نیروهای دشمن را تأیید کرد. پیش از این دشمن سه دفعه از بستان حمله کرده بود و رزمندگان هر سه بار حملات دشمن را دفع کردند. در چنین شرایطی من درخواست کردم از نظر تیربار هوایی به ما کمک شود تا هواپیماهای دشمن آنقدر نزدیک به سطح زمین شهر را نزنند. من را به اهواز فرا خواندند و آنجا قرار شد آتشبار و تیربار به ما بدهند و توپخانه لشکر اهواز هم به ما کمک کند. صبح 300 نفر هم از تهران آمده بود که با آنها به سمت سوسنگرد حرکت کردیم. وقتی به حدود هشت کیلومتری سوسنگرد رسیدیم، خبر آمد شهر در محاصره قرار گرفته است. با گروه زبدهای از نیروها به جلو رفتیم تا ببینیم میشود راهی به سمت شهر برای حرکت اتوبوسها و سایر وسایل باز کرد یا نه که متأسفانه با دشمن برخورد کردیم. هواپیماهای ما هم میآمدند ولی به دلیل نبود وسیله ارتباطی هماهنگی با خلبانها سخت بود. ما دیدیم جلوتر نمیتوان رفت و به ابوحمیظه برگشتیم. دوباره همراه نیروها به ساحل کرخه رفتیم و گفتیم از داخل رودخانه کرخه خودمان را به سوسنگرد میرسانیم. بچهها راه افتادند و با تلاش زیاد خودمان را به ساحل کرخه رساندیم و از کنار ساحل به نیروهای کرجی رسیدیم. در چنین شرایطی به ما تیراندازی میکردند و من میخواستم از خاکریز کرخه رد بشوم. یکی از نیروهای جوان فرمانداری که قرار بود هم محافظم باشد هم کمکم کند با اصرارگفت سرگرد اجازه بده من بروم. به محض اینکه رفت آن سمت من دیدم دستهایش را بالا برده و تفنگش را انداخته. چون عربی میدانست به دشمنان گفته بود من طرف شما هستم و تعدادی از نیروهای ایرانی را آوردهام. ناگهان خودش را روی زمین انداخت و گفت بزنید که اینها عراقی هستند. تا شب جنگ تن به تن با دشمن داشتیم و فقط یک خاکریز فاصله داشتیم، 50 متر هم نمیشد.
چه شرایط سختی داشتید؟
خیلی شرایط سختی حکمفرما بود. هنگام غروب من متوجه صدای تانکهای دشمن شدم. برای اینکه در ساحل رودخانه اتفاق بدی نیفتد دستور عقبنشینی دادم. شب را در همان ابوحمیظه در خارها و بیابانها از شدت خستگی ماندیم و به محض اینکه آفتاب زد دیدیم شهید چمران آمد. احوال ما را پرسید و وضعیت را برایشان توضیح دادیم. دو نفری در هلیکوپتر نشستیم تا به سوسنگرد برویم. هلیکوپتر چند جا میخواست فرود بیاید ولی نمیتوانست و دشمن ما را به رگبار میبست. همه جا را دشمن گرفته بود. شرایط در شهر خیلی سخت بود. بیمارستان شهر را زده بودند و حدود 60 زخمی را با سه پرستار خانم به مسجد آورده بودند. زمانی که من اطراف سوسنگرد بودم رزمندگان با آیتالله خامنهای تماس گرفته و گفته بودند فروشگاهی در نزدیکیمان است و اگر اجازه میدهید ما از آنجا غذا و خوراکی برداریم که ایشان هم اجازه داده بودند. آنها هم هر چه را که برداشته بودند صورت کرده و در کاغذی نوشته بودند: «ای کسانی که بعد از ما وارد سوسنگرد میشوید ما گرسنه بودیم و این اجناس را از فلان مغازه برداشتیم، لطفاً پولش را بپردازید تا ما مدیون نباشیم.» ببینید چه انسانهای پاکی در جبههها حضور داشتند. دوباره مجبور شدیم به ابوحمیظه برگردیم و آنجا سرهنگ شهبازی، فرمانده تیپ2 لشکر زرهی دزفول آمد و گفت برای کمک به شما آمدهام.
دشمن از قسمتی از شهر ما را مورد هدف قرار میداد و فرمانده تیپ را توجیه کردم و گفتم اگر از این سمت دشمن را بزنید، موفق خواهید بود. ایشان گفت عقبهام نیروی کمی دارد و من از شهید چمران درخواست نیرو کردم. من آدرس داده بودم اسلحهای به نام دراگون را که هنوز وارد ارتش نشده بود ولی در انبارها بود، بیاورند. آن شب تا صبح تعدادی از بچهها را آموزش دادم و مستقر کردم تا اگر از پشت تیپ2 دشمن درآمد نیروها دفاع کنند تا تیپ محاصره نشود. نزدیک ساعت 2 وقتی به ستاد سر زدم دیدم حمله را لغو کردهاند. در همان شرایط دکتر چمران را دیدم که در حال صحبت با بنیصدر است و میگوید اگر این تیپ به کمک ما نیاید فردا با همین نیروهای مردمی به سمت سوسنگرد خواهم رفت. اگر زنده برگشتم آبروی تو را میبرم و اگر هم شهید شدم که به سود شما خواهد بود. از آن سمت هم آیتالله خامنهای از طریق تلفن با جبههها در ارتباط بود. آقای قدوسی هم خدمت امام رفته بود و امام دستور داده بودند سوسنگرد باید آزاد شود. پس از فرمان امام تمام نیروها سرجایشان برگشتند و صبحش با شهید چمران سمت سوسنگرد حرکت کردیم. هر کسی برای خودش تعدادی نیرو برداشته بود و نیروها میدویدند و فریاد میزدند و اشک میریختند. شما نمیدانید من آن روز چه اشکهایی دیدم. درگیری شدیدی بین نیروها بود. وقتی به دروازه سوسنگرد رسیدیم چشمم به تیمسار فلاحی افتاد. من چون احتمال اسارت میدادم درجهام را کنده بودم. تیمسار فلاحی دنبال من میگشت و من وقتی خودم را معرفی کردم ایشان من را بغل کرد و گفت شما در آستانه تاریخ قرار دارید و جانانه مقاومت کنید تا مبادا فردا بگویند که ما از عراق شکست خوردیم. تیمسار فلاحی به ما روحیه داد و من مجدد شروع به سازماندهی نیروها کردم. هفت، هشت روز از سوسنگرد دفاع میکردیم تا به من دستور دادند شهر را به سپاه تحویل بدهم و عقب بیایم.
حضور شهید چمران چقدر به موفقیت نیروها کمک کرد؟
اگر شهید چمران نبود خوزستان هم نبود. بنیصدر و همراهانش نظرشان این بود زمین بدهند زمان بخرند. اگر دشمن سوسنگرد را میگرفت برای رسیدن به تپههای اللهاکبر راه پیدا میکرد و بعد به اهواز میرسید. شهید چمران برای شکستن حصر سوسنگرد خیلی زحمت کشید. وجود ایشان باعث شده بود تعداد زیادی نیرو در کنارشان جمع شوند. دشمن چندین دفعه هم از سمت هویزه تلاش کرده بود وارد سوسنگرد شود. خدا سرهنگ رستمی را رحمت کند. یک گروه 40 نفره از هوابرد بدون لباس نظامی آمد و جزو اولین نفراتی بودند که در مقابل گارد مخصوص ارتش بعث ایستادگی کردند. روزهای قبلش پادشاه اردن کلید طلایی سوسنگرد را به صدام داده و صدام حساب ویژهای روی این شهر باز کرده بود. شهید رستمی و نیروهایش سه ماه روی جاده سوسنگرد به هویزه شبانهروز مقاومت و کار کرد. الان گفتن از آن روزها ساده است ولی ما محشر کبری را میدیدیم و برای دفاع از شهر جوانهای زیادی را از دست دادیم.
شکست حصر سوسنگرد را میتوان جزو نخستین موفقیتهای ایران در جبههها به شمار آورد؟
اولین حمله موفقیتآمیز ایران در دفاع مقدس شکست حصر سوسنگرد است. گفتن این خاطره ما را بهتر متوجه رشادت نیروها میکند. پل سوسنگرد دست عراق افتاده بود. آن سمت پل یک 106 ما با چند شهید مانده بود. برادر نخستین خودش را به ما رساند وگفت سرگرد میخواهیم آن 106 و شهدا را سمت خودمان بیاوریم. دشمن وسط جاده تانک گذاشته بود و ما را به رگبار میبست. نمیشد به راحتی نزدیکی پل شد. به تعدادی از بچههای لرستان گفتم میخواهم حداقل 2هزار گونی را تا بعداز ظهر پر از خاک کنید. آنها هم با غیرت عجیبی 2هزار گونی را آماده کردند. دستور دادم جلوی پل دیواری از گونیها درست کنند. با سرهنگ شهبازی هماهنگ کردم و ایشان هم سرتاسر جاده را میکوبید و دشمن را کلافه کرده بود. در نهایت ما توانستیم ظرف یک ساعت یک دیوار یک و نیم متری با گونیها درست کنیم و شهدایمان را عقب بیاوریم.