کد خبر: 1044220
تاریخ انتشار: ۲۷ فروردين ۱۴۰۰ - ۲۲:۲۶
خاطره سردار جهروتی‌زاده از نحوه شهادت برادرش در گفتگو با «جوان»
گفتم محسن پاهایم را تکان بده. تا این حرف را زدم، لب باز کرد و گفت السلام علیک یا اباعبدالله (ع) و همان لحظه با صورت روی پاهایم افتاد. دیدم پشت سرش کاملاً از بین رفته است. به لحاظ پزشکی او حتی نمی‌توانست به‌قدر پلک‌زدنی زنده بماند، اما به خواست خدا آنقدر مانده بود تا بتواند به مولایش سلام بدهد و شهید شود
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: سردار جعفر جهروتی‌زاده در جریان عملیات والفجر یک به شدت مجروح شد و برادرش محسن نیز در کنار او به شهادت رسید. ماجرای شهادت محسن، هنوز پس از سال‌ها در ذهن سردار جهروتی‌زاده آنقدر تازه است که گویی همین دیروز برادر را از دست داده است. پس از گفتگو با سردارجهروتی‌زاده پیرامون سردار شهید‌رضا چراغی، دقایقی نیز با او درخصوص برادر شهیدش به گفتگو نشستیم که ماحصلش را پیش رو دارید.

محسن متولد چه سالی بود و چقدر با هم فاصله سنی دارید؟

من متولد سال ۱۳۴۰ هستم و محسن متولد سال ۴۲ بود. فاصله سنی زیادی با هم نداشتیم. محسن بچه ساکت و مظلومی بود که اگر ۱۰ ساعت هم در یک جمعی می‌نشست، تا کسی از او سؤالی نمی‌پرسید، هیچ حرفی نمی‌زد و کاملاً ساکت بود.

گویا شما شاهد شهادت برادرتان بودید، هر دو نیروی لشکر ۲۷ بودید؟

بله، من در عملیات والفجر یک فرمانده تیپ تخریب بودم و محسن هم از نیرو‌های پشتیبانی و تدارکاتی لشکر بود. قبل از اینکه عملیات شروع شود، محسن را در تنگه ابوقریب دیدم و به او گفتم من نتوانستم به پدر و مادرمان سر بزنم، تو برو و سری به آن‌ها بزن. ناگهان اشک در چشم‌هایش حلقه بست و گفت می‌خواهی من را از فیض حضور عملیات محروم کنی. گفتم نه، من خبر دارم عملیات چه زمانی شروع می‌شود. اگر تو بروی و دو سه روزه برگردی، حتماً به عملیات می‌رسی.
 
شهادت ایشان چطور اتفاق افتاد؟

همان روز اول عملیات بود که بر اثر بمباران و درگیری با دشمن، تعداد زیادی از بچه‌های خودی شهید و مجروح شدند. ما رفتیم و همه این مجروحین را به عقب منتقل کردیم، اما یک مجروح آنقدر وضعیت وخیمی داشت که فقط با برانکارد می‌شد او را منتقل کرد. وقتی این مجروح را در سینه تپه‌ای گذاشتیم تا سرفرصت او را هم به عقب برگردانیم، من، محسن، یک نوجوان بیسیم‌چی ۱۵، ۱۶ ساله، شهید‌اسدالله پازوکی و برادر زواره‌ای نشسته بودیم که ناگهان یک گلوله خمپاره ۱۲۰ کنارمان برخورد کرد. از شدت انفجار روی زمین پرتاب شدم. به خودم که آمدم احساس می‌کردم نیمی از بدنم جدا شده است. ریه‌هایم پاره شده و خون به گلویم می‌ریخت و حالت خفگی داشتم. شکم و پاهایم هم به شدت مجروح شده بود. همین حین دیدم محسن نشسته و به من نگاه می‌کند. گفتم محسن پاهایم را تکان بده. تا این حرف را زدم، لب باز کرد و گفت السلام علیک یا اباعبدالله (ع) و همان لحظه با صورت روی پاهایم افتاد. دیدم پشت سرش کاملاً از بین رفته است. به لحاظ پزشکی او حتی نمی‌توانست به‌قدر پلک‌زدنی زنده بماند، اما به خواست خدا آنقدر مانده بود تا بتواند به مولایش سلام بدهد و شهید شود. این را هم بگویم که در این ماجرا، آن نوجوان بیسیم‌چی به شهادت رسید و شهید پازوکی هم دستش قطع شد و برادر زواره‌ای هم لب و فکش کاملاً کنده شد.

خود شما تا چه مدت در آن حالت ماندید؟

فاصله ما در آن منطقه با عراقی‌ها تنها ۱۰ متر بود. ما این طرف تپه بودیم و آن‌ها آن طرف تپه، به دلیل وجود دشمن، بچه‌های خودی به راحتی نمی‌توانستند به سمت ما بیایند، اما وقتی شهید چراغی متوجه وضعیت ما شد، پیگیر شد تا بچه‌ها ما را به عقب منتقل کنند. چند ساعت من در همان حالت بودم؛ مجروح و در حالی که پیکر برادرم روی پاهایم افتاده بود. بعد از طی این مدت، شهید شرع‌پسند و نیروهایش از راه رسیدند. به دلیل وضعیت وخیمی که داشتم، ابتدا شهید شرع‌پسند من را نشناخت، اما وقتی حکم مأموریتم را از جیبم پیدا کرد، مرا شناخت و از بچه‌ها خواست من را به عقب منتقل کنند. یک هفته بعد پیکر محسن و دیگر شهدا به عقب منتقل شدند. من در بیمارستان بودم که پدر و عمویم به ملاقاتم آمدند. آن زمان هنوز پیکر محسن نیامده بود و خبر شهادت محسن را خودم به پدرم رساندم. به دلیل شدت جراحاتم نه در مراسم تشییع و دفن او حضور داشتم و نه در مراسم‌های دیگرش. دیدارمان ماند به قیامت.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار