سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهید عباس دانشگر یکی از شهدای شاخص مدافع حرم است که خرداد سال ۱۳۹۵ در حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شهید دانشگر را دوستدارانش به واسطه دغدغهها و فعالیتهای فرهنگیاش میشناسند. پس از شهادت ایشان، پدر شهید، مومن دانشگر چندین کتاب درباره شهید نوشته که با استقبال خوبی از سوی جوانان و خانوادهها مواجه شده است. کتاب «آخرین نماز در حلب» که مجموعه خاطرات شهید مدافع حرم عباس دانشگر را دربرمیگیرد، از سوی انتشارات شهید کاظمی منتشر شده و در فاصله کوتاهی به چاپ چهارم رسیده است. با پدر شهید درباره کتابهایی که درباره فرزندش نوشته شده است گفتوگویی انجام دادیم که اطلاعات دقیقتری را از زندگی شهید پیشرویمان میگذارد.
چرا خودتان تصمیم گرفتید کتابی درباره فرزند شهیدتان بنویسید؟
من رزمنده هشت سال دفاع مقدس هستم و سابقه جانبازی هم دارم. قرار بود من هم به سوریه بروم که قسمت نشد و عباس راهی شد. من کارم فرهنگی بود و بعد از بازنشستگی در کار جمعآوری خاطرات شهدای هشت سال دفاع مقدس قلم زدم. مخصوصاً شهدایی که با آنها همرزم بودم. وقتی این اتفاق برای عباس افتاد ابزار و فنون کار ادبی دستم بود و با کمک آقای محسن حسنزاده شروع به نوشتن کتاب برای شهید کردم. فقط مشکل سر راهم این بود که برخی تصور میکنند من به عنوان پدر شهید میخواهم عباس را یک چهره دست نیافتنی توصیف کنم، اما من خیلی روی نوشتن کتاب وسواس به خرج دادم و برای نگارش خاطرات دو، سه بار پیش راوی خاطره میرفتم و خاطرات را مرور میکردم تا شبههای ایجاد نشود. من چند کتاب درباره شهید نوشتهام که اولین کتابم به نام «اذان صبح به وقت حلب» است. این کتاب حالت جزوه داشت و حدود ۱۵ هزار نسخه در سطح کشور چاپ کردیم و به دوستان عباس در سراسر کشور دادیم. دومین کتاب «اینجا حلب به گوشم» را دانشگاه امام حسین (ع) در تیراژ ۶ هزار نسخه چاپ کرد و به دانشجویان داد. سومین کتاب ما که خیلی مهم است کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» است. این کتاب را سوره مهر چاپ کرده و کتابی غنی، پربار و جامع از زندگی عباس است و من همراه یکی از دوستان اتفاقاتی را که برای شهید افتاده بود نوشتهایم. کتاب «آخرین نماز در حلب» نیز به دو ویژگی شهید میپردازد که این کتاب بسیار مورد توجه خانوادهها و جوانان واقع شده است.
گویا استقبال از کتابها هم خوب بوده است؟
عباس برای خیلیها دلبریایی کرده است و پس از شهادتش بیش از صد نفر سر مزارش رفته و حاجت گرفتهاند. از این صد نفر صحبتهای حدود ۵۰ نفر را در کتابهایش آوردهایم. ما در حال نگارش چند کتاب دیگر درباره جنبههای دیگر زندگی هستیم. عباس هنوز برای نسل جوان شناخته نیست. سردار اباذری ایشان را به دلیل شاخصههایی که داشت به عنوان جوان مؤمن انقلابی معرفی کرد. سردار اباذری در کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» ۹۰ مورد نکته گفته است که از این نکات حدود ۵۰ مورد از روحیات معنوی و باطنی عباس بود. مثلاً عباس به چشم نامحرم نگاه نمیکرد. خودش میگفت اگر به نامحرم نگاه نکنیم خدا دریچهای از نور رحمت را برایمان باز میکند. چند اتفاق افتاد که عباس در سطح کشور خیلی مطرح شد و بخشی از این اتفاقات را در کتابها آوردهایم و برخی دیگر را اساتید در سخنرانیهایشان آورده و پس از بازنشر این صحبتها در فضای مجازی، بسیاری با عباس و این اتفاقات آشنا شدهاند.
کتابهایی که در رابطه با شهید منتشر شدهاند با همدیگر همپوشانی ندارند و کتاب «آخرین نماز در حلب» چه بخشی از زندگی شهید را در برمیگیرد؟
بعد از انتشار اولین کتاب مرا خیلی به مدارس و دانشگاهها دعوت میکردند و من مرتب با دانشآموزان و دانشجویان ارتباط داشتم. مرتب از من سؤال میکردند راز موفقیت عباس در چه بوده است. شاید ۴۰۰ مهمان از شهرهای مختلف داشتیم و نزدیک ۵۰ هزار جوان کم و بیش از شهرهای مختلف کشور با ما در ارتباط هستند. این بچهها از من سؤال میکردند و من برای پاسخ به این سؤالات در کتاب «آخرین نماز در حلب» که به دو ویژگی خاص عباس میپردازد، اشاره کردم. در واقع برای جوانان دو کلید طلایی ناب آوردم؛ یکی نماز اول وقت است که عباس از کلاس چهارم و پنجم نماز اول وقتش ترک نشد. توضیح دادهام که چطور عباس نماز اول وقت خوان شد. نکته دیگر اینکه پس از شهادت عباس، من متوجه شدم پسرم یک دوست شهید در دانشگاه امام حسین (ع) داشت. عباس شهید گمنامی را انتخاب کرده بود و در روز هر زمانی که فرصت پیدا میکرد سر مزارش میرفت و زیارت عاشورا میخواند. من دیدم یک یا دو خاطره نیست و دهها خاطره است که افراد زیادی از عباس تعریف میکنند. من خیلی کنجکاو شدم و با سردار اباذری صحبت کردم و به این نتیجه رسیدم که اگر جوانان میخواهند در دنیا و آخرت موفق باشند با یک شهید رفیق و دوست شوند. عباس اگر مأموریت هم میرفت دوست شهیدش را رها نمیکرد. خودش میگفت من هر چه خواستهام و مصلحت بوده، شهید کمک کرده و به من داده است. در کتاب گفتهام هر جوان، هر بسیجی و دانشجویی یک دوست شهید داشته باشد. بعد مراحل دوست شهید داشتن را گفتهام. بیان کردهام چنین رفاقتی دو طرفه است و اگر شما محبتی کنید و هدیهای برای شهید بفرستید شهید هم قطعاً جوابتان را میدهد. کتاب «آخرین نماز در حلب» کتاب کم حجم و سادهای است تا همه بتوانند آن را بخوانند. کتاب را چندین نفر از سراسر کشور خوانده و گفتهاند برای جوانان خیلی مفید است.
کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» درباره زندگینامه شهید است؟
آن کتاب هم زندگینامه نیست. در «لبخندی به رنگ شهادت» گفته شده است یک جوان مؤمن انقلابی باید چه شاخصههایی داشته باشد. لبخند بر لب داشتن، عاشق ولایت بودن، نماز اول وقت خواندن، علم پژوهشی، مجاهدت فکری داشتن و دغدغهمند بودن همه از شاخصههای یک جوان مؤمن انقلابی است. عباس از همان نوجوانی دغدغههای فرهنگی بسیاری داشت و هر چه رشد کرد این دغدغهها نیز پررنگتر شد.
شما پس از شنیدن خبر شهادت عباس چقدر طول کشید تا روی خودتان مسلط شوید و تصمیم به نگارش کتاب بگیرید؟
من یک هفته بعد از شهادت عباس کار نوشتن کتاب را شروع کردم. «اذان صبح به وقت حلب» را در اربعین عباس پخش کردیم و به هر کس که در مراسم شرکت کرده بود یک کتاب دادیم. من روز تشییع جنازه عباس گریه نکردم. حتی آن شب سجده شکر بجا آوردم. فقط چند روز از شهادت عباس گذشته بود و من با گوشی ام میخواستم با پسربزرگم تماس بگیرم و از عجله زیاد و اشتباهی گوشی عباس را گرفتم. وقتی شنیدم اپراتور میگوید مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد آن لحظه خیلی ناراحت و اذیت شدم ولی باز به لطف خدا توانستم روی خود مسلط شوم. در همین کتاب هم نتیجهگیری کردم و گفتم شاید اپراتور میگوید مشترک موردنظر در دسترس نیست ولی عباس در دسترس است و صدایم را میشنود.
برایتان سخت نبود بخواهید از پسرتان بنویسید؟
از روزی که عباس شهید شد اصلاً فکر نمیکنم او نیست. در خانهمان هست و اتفاقاتی را که افتاده است میبیند و حضورش ملموس است. برخی میگویند خواب عباس را میبینی؟ میگویم خوابش را میبینم ولی اصلاً به خوابش نیاز ندارم. من تا وقتی پدر شهید نبودم نمیفهمیدم شهدا آنقدر مقام و جایگاه دارند. خدا توفیقات خاصی به عباس داده بود. او دانشجوی دانشگاه امام حسین (ع) بود و، چون همسن دانشجویان است، آنها خیلی به عباس علاقهمند میشوند. من هر سال که به دانشگاه میروم و با دانشجویان صحبت میکنم باعث میشود ارتباط عاطفی خوبی بین من و دانشجویان برقرار شود. سردار اباذری چند بار عباس را مورد آزمایش قرار داده و دیده بود عباس چه ظرفیت بالایی دارد. خودم و همسرم خوابهایی دیده بودیم که پس از اعزام عباس بیشتر متوجه تعبیر خوابهایمان شدیم و برایمان یقین حاصل شد که عباس برنمیگردد. از روحیات عباس هم چنین چیزی برمیآمد که طالب شهادت باشد. خودم هم مراقبتهایم را داشتم. نگذاشتم یک لقمه حرام که هیچ، یک لقمه شبههناک وارد سفرهام شود. حتی با خانوادههایی که میدانستم خمس نمیدهند رفتوآمد نداشتم. اگر همسایه غذایی را میآورد و من میدیدم همسایه مسجدی نیست غذا را به بچههایم نمیدادم. عباس با طینت پاکش یک شب بدون اجازه من جایی نمیرفت. همیشه با هم بودیم. در خانه با هم بازی میکردیم. سردار اباذری قبل از شهادت عباس به خانهمان آمده بود و میگفت عباس یکی از فرماندهان بنام سپاه خواهد شد. عباس یک سپاهی دلیر، شجاع، خوشرو و یک مجاهد فکری بود.
مرور خاطرات برایتان سخت نبود؟
ابداً. در این مورد لطف خدا شامل حالم شد و انگار چیزی از دست نداده بودم. من قبلاً در کتابها خوانده بودم که خانواده شهدا مثلاً یک هفته قبل از شهید شدن عزیزشان خوابهایی میبینند که به نوعی شهادت به آنها الهام میشود. مادر شهید نیز تا دو روز قبل از شهادت عباس استرس و دلشوره داشت، اما دو روز مانده به شهادت عباس میگفت دلشورهام تمام شده و انگار کسی برایم دعا کرده است. روزی که خبر شهادت را شنید اصلاً گریه نکرد. آدم لطف خدا را اینطور مواقع بهتر میبیند. من لطف خدا و شهید را در این مورد دیدم. دانشجویان بعد از اینکه یک سال در دانشگاه هستند به شهر خودشان میروند. سال ۱۳۹۵ علی حیدری از شهر بیجار یک روز به من زنگ زد و گفت من عکس عباس را برای مراسم یادواره شهدا میخواهم. برادران و خواهران اهل سنت و شیعه در آن محفل بزرگ بودند. جلوی در عکس عباس را هم میچسبانند. سال ۱۳۹۸ همین آقای حیدری به من زنگ زد و گفت عکس خندهروی عباس را که به من دادید کار خودش را کرد. گفتم یعنی چه؟ گفت هر سال در شهر بیجار با کمک کمیته امداد و افراد خیر شهر در مسجدی بررسی میکنیم چه افراد کم درآمدی در آستانه رفتن به خانه بخت هستند و به آنها کمک میکنیم. یک روز دیدیم یک نیسان پر از وسایل خانه جلوی مسجد ایستاد. جلوی نیسان ایستادم و از راننده پرسیدم چه کسی اینها را داده است. گفت خانمی ماشین را فرستاده و دو نامه هم در ماشین گذاشته است. نامهها را که باز میکنند میبینند آن شخص نوشته است با توکل برخداوند متعال و به اذن حسین بن علی (ع) من دختری ۲۷ ساله هستم و این جهیزیه را خودم کار کرده و تهیه کردهام و امروز این جهیزیه را به روح مطهر شهید عباس دانشگر و خواهری که این جهیزیه به او تعلق میگیرد، هدیه میکنم، به حق حضرت زینب (س) در روز محشر داداش عباسم دست من را بگیرد.
زمانی که عباس آقا زنده بود با همدیگر کار فرهنگی انجام داده بودید؟
من در شهرمان کارهای فرهنگی بزرگ، کارهای قرآنی و تدریس انجام میدادم. آن زمان سن عباس اقتضا نمیکرد با هم کار کنیم. خدا سال ۱۳۷۲ عباس را به ما داد و به محض اینکه ایشان دوران متوسطه را تمام کرد وارد دانشگاه شد و دیگر فرصتی نشد کنار هم کار فرهنگی کنیم.
حین نگارش کتابها درباره شهید، انس و الفت شما با پسرتان بیشتر شده است؟
عباس خیلی محجوب بود و خودش را نشان نمیداد. رازدار هم بود و از کارهایش به کسی چیزی نمیگفت. من بعد از شهادتش که دوستانش آمدند و از خاطرات و اتفاقات برایم گفتند متوجه شدم که ایشان خیلی ارتباط نزدیکی با خدا داشته است. نماز شبهایش، راز و نیازهای خاصش با خدا حال و هوای خاصی داشت. اتاق محل کارش نردبان ترقیاش بود. تک و تنها و خلوت بود و سردار اباذری میگفت من قنوت و ارتباطش با خدا را میدیدم. گاهی تا دیروقت مشغول مطالعه میشد. یک جوان پرجنب و جوش امروزی بود. اگر جوانان در سطح کشور بتوانند از ویژگیهای اخلاقی عباس الگو بگیرند بسیار کارساز خواهد بود. عباس از زمانی که در سمنان بود و تا زمانی که پایش را به دانشگاه امام حسین (ع) گذاشت من بستر مناسب را برای فعالیتهای مذهبیاش مهیا کردم. عباس ۹۵ درصد نمازهایش را اول وقت میخواند. حتی بعد از اینکه دانشگاه رفت. با این حال دلم طاقت نمیآورد و دورادور مراقبش بودم. یکبار پیامکی به او دادم و پرسیدم اذان و اقامه در هر نماز مستحب است، در پنج نماز یومیه اگر بخواهیم اذان و اقامه بگوییم چند بار کلمه «حی» را تکرار میکنیم؟ ایشان پس از چند روز برایم نوشت که ۶۰ بار و ادامه داد بابا خیالت جمع باشد من نمازم را اول وقت میخوانم. سرعت رشد و ترقیاش در دانشگاه خیلی بیشتر شد. رشد جهشی داشت. من شش سال قم بودم و ایشان بحث قضا و قدر الهی را ۲۰ دقیقه بدون تپق برایم توضیح میداد. میدانم اینها را از برکت دانشگاه امام حسین (ع) و استادانش داشت.
هنگام نگارش این کتابها به جنبههای تازهای از زندگی شهید رسیدید؟
سال ۱۳۹۲ من به عباس گفتم بابا از داعش چه خبر؟ او گوشیاش را آورد و صحنهای نشانم داد که حالم را خراب کرد. من که مجروح شدهام و با فضای جبهه آشنا هستم و خیلی از اتفاقات جنگ را با چشمان خود دیدهام صحنههایی از جبهه سوریه و جنایتهای داعش دیدم که فجیع و دلخراش بود. تا شب در فکر آن صحنه بودم و تازه متوجه شدم چرا مردم سوریه آواره شدهاند. به عباس گفتم شما بیکار بودی این فیلم را نشانم دادی؟ گفت بابا ۱۵ نمونه از این فیلمها در گوشیام دارم. شب آخر از تهران به سمنان نیامد. سردار به عباس میگوید به سمنان برو که او میگوید میترسم بروم و پدر و مادرم را ببینم و زمینگیر شوم. ایشان دو ماه نامزد کرده بود ولی مدیریت میکرد که خیلی احساسات خودش را بروز ندهد تا درگیر نشود. بعد از دو ماه که از نامزدیاش میگذشت پیش سردار میرود و میگوید میخواهم بروم و برای رفتن قسمش میدهد. سردار میگوید این بار اصرارش با بقیه دفعات فرق داشت. سردار میپرسد عباس چه شده که اینطور اصرار میکنی و او هم میگوید حاجی دارم زمینگیر میشوم و باید زودتر اعزام شوم.
شما نمیگفتید بمان و کنار همسرت زندگیات را کن؟
من اصلاً و ابداً چنین چیزی را نگفتم. مادرش هم چنین چیزی نگفت. شب آخر من برای دیدنش به تهران رفتم. او گفت بابا با این مجروحیتت راه زیاد است نیا. من رفتم و شب آخر عباس را دیدم که چقدر با نشاط است و من را میخنداند. با هم حسابی خندیدیم. دیدم این جوان چقدر انرژی دارد. به محض اینکه من را خنداند یک لحظه به دلم الهام شد عباس رفتنی است. همان لحظه گفتم با پدربزرگ و مادربزرگ خداحافظی کن که حرفم را گوش کرد. صبح که بیدار شدم میخواستم بیشتر او را بغل کنم که گفتم این جوان اذیت میشود. فشار روحی بر من ایجاد شد ولی تحمل کردم. فقط با یک روبوسی و بغل ساده در آغوشش کشیدم. آن شب به من الهام شد عباس با این روح بلند و با این خنده دلربا بعید میدانم دیگر برگردد.
شهید چه وصیتنامه پربار و پرمغزی نوشته است. درباره نوشتن وصیتنامهاش با شما صحبت نکرده بود؟
نمیگذاشت من بفهمم. عباس میدانست که شهید میشود. حتی استخاره هم کرده بود و زمانی که آیتالله احدی قرآن را باز میکند و به عباس میگوید نیت شهادت کردهای، چون همه آیات بهشت آمده است، عباس به آیتالله احدی میگوید حاجی فقط کسی متوجه این موضوع نشود. روز آخر با همه خداحافظی میکند. خوابی دیده یا اتفاق دیگری افتاده بود را نفهمیدیم. مادرش هنگام خداحافظی گفت ما همه دعا میکنیم که برگردی. گفت اینطور دعا میکنید شاید برعکس شود. من یقین دارم که الهاماتی به او شده بود. به دوستانش در دانشگاه گفته بود برایم روضه حضرت ابوالفضل بخوانید. همه اینها را زمینهچینی کرده بود و بعد راهی شد.