سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: داستان «من و عکس او» در یکی از روستاهای اطراف سوسنگرد آغاز میشود. جنگ ایران و عراق هنوز شروع نشده. راوی داستان که با زاویه دید اول شخص مفرد قصه را روایت میکند نوجوانی است که در سوسنگرد به همراه دوست صمیمیاش سلیمان به همراه مابقی اهالی بومی روزگار خوشی میگذرانند که ناگهان جنگ مثل بختکی روی سرشان هوار میشود:
... سالی به آن پرباری ندیده بودم. شادی و خنده در لبهای مردم موج میزد. لبها هر لحظه خدا را شکر میکرد. چند روزی به فصل پاییز و باز شدن مدرسهها نمانده بود که صدای انفجار شکستن شیشهها و دادوفریاد شنیده شد. تانکهای عراقی شهرهای مرزی را به توپ بسته بودند (صفحه ۶- پاراگراف دوم).
به همراه سلیمان به خاطر دفاع از سوسنگرد که به دست عراقیها افتاده قاطی نیروهای مردمی میشوند و به مبارزه با عراقیها میپردازند. طولی نمیکشد که شهید چمران به همراه یاران چریکش خود را به سوسنگرد میرسانند و هدایت و فرماندهی نیروهای مردمی را بر عهده میگیرد.
دکتر چمران در دفاع از سوسنگرد با منفجر کردن تانکهای دشمن و استقامت در مقابل نیروی زمینی ارتش دشمن، مانع پیشروی آنها میشوند تا اینکه دکتر چمران مجروح میشود و به پشت جبهه منتقل میگردد.
تصویرسازی و توصیفات نویسنده در درگیریهای نیروهای مردمی با ارتش بعثی در کوچهپسکوچههای سوسنگرد و همچنین فضای وهمناک و غمگینی که بر ساختار داستان حاکم است، روزهای اولیه جنگ را به بهترین نحو برای مخاطب تداعی میکند: «چشم چرخاندم به اطراف که پر بود از زخمیها... دلم طاقت نیاورد. از جا کنده شدم و رفتم بالای سرشان. تا صبح خوابآلود به نیروهای امداد و پرستارها کمک کردم. (صفحه ۱۴) یا: «.. پشت گونیهای شنی که نزدیک مسجد روی هم چیده بودند دراز کشیدیم. گلولههای توپ و خمپاره مثل نقل و نبات روی ساختمانها ریخته میشد (صفحه ۲۵).
یکی دیگر از نکات مثبت داستان که باید به آن اشاره کرد استفاده از توصیفات و تشبیهات زیبای ادبی در داستان است که خواندن آن را جذابتر و دلنشینتر میکند؛ در آنجا که راوی نوجوان از اندوه قلبیاش در یک غروب دلگیر میگوید یا در صحنهای که با مهارت هوای گرگ و میش صبحگاهی را به تصویر میکشد: «غم غریبی توی دلم چنبره زده بود» یا «آسمان میان سفیدی و سیاهی دست و پا میزد» یا در قسمتی از داستان که دارد از صحنه دردناک پیشروی تانکهای عراقی به داخل سوسنگرد میگوید: «صدای خش خش تانک از همه طرف شنیده میشد مثل خرناس، مثل صدای گرگ... (صفحه ۱۰).
دو نوجوان اول داستان، از اول حمله بعثیها تا آمدن نیروهای کمکی و نظامی و آزادی بستان و سوسنگرد و روستاهای اطراف، پا به پا و شانه به شانه رزمندهها، متعصبانه از سرزمین اجدادیشان دفاع میکنند. نویسنده در این داستان اشارهای مستقیم دارد به تعهد و استقامت نوجوانان نسلهای گذشته در هنگام جنگ.
در اواسط داستان، پدر راوی بر اثر اصابت خمپاره جلوی چشمان پسرش شهید میشود و او مصمم میشود که نگذارد خون پدرش پایمال شود.
با وجود اوج و فرودهای به موقع داستان و شخصیتپردازیهای موفق نویسنده و فضاسازیهای مناسب از جنگ، اما بعضی از جملات نویسنده برای مخاطب، نامفهوم باقی مانده است و این نشانگر تعجیل نویسنده در نوشتن و پیش بردن داستان است. «جلوی مسجد جامعه از آدم موج میزد (صفحه ۱۷) یا «دکتر رگباری بست» (صفحه ۱۴) یا در بستر همهشان (زخمیها) خون سیاهی خشک شده بود. (صفحه ۱۳). با این تفاصیل، صفحه پایانی داستان سرشار از امیدی است که روایت ماجراهای غمگین و تلخ قصه را کاملاً از ذهن مخاطب میزداید و آن هم شکسته شدن حصر سوسنگرد و عقبنشینی ارتش عراق است که لبخند شادی را بر لبان دو دوست خسته و نوجوان مینشاند. نویسنده این کتاب زندهیاد داوود بختیاری دانشور متولد ۱۳۴۶ تهران است و انتشارات شاهد با همکاری نشر سوره مهر این کتاب را منتشر کرده است.