سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهیدسعید نظری سال ۱۳۴۵ چشم به جهان باز کرد و در عنفوان جوانی بهعنوان پاسدار راهی جبهههای دفاعمقدس شد. از خانواده شهیدنظری پدر و دو برادر دیگرش هم راهی جبهه شده بودند تا از کیان دین و وطنشان دفاع کنند، اما در این میان قرعه شهادت در تیرماه ۱۳۶۶ به نام سعید افتاد. آنچه میخوانید حاصل همکلامی ما با احمد نظری، برادر شهید است که از نظرتان میگذرد.
از خانوادهتان بگویید و اینکه به نظر شما چه عاملی باعث میشد در دوران دفاعمقدس از یک خانواده چند نفر به جبهه اعزام شوند؟
ما اصالتاً اهل دماوند، اما ساکن مشکین دشت البرز هستیم. پنج برادر بودیم که بعد از شهادت سعید چهار برادر و یک خواهر ماندیم. پدرم بازنشسته مخابرات است. ما یک خانواده انقلابی داشتیم و به همین خاطر بابا، سعید و دو نفر از برادرها به جبهه رفتند. با توجه به شرایط انقلابی که در کشور پیش آمد، شور و شوقی ایجاد شد که در روحیات معنوی افراد مؤثر بود. طبیعتاً جو مذهبی در خانوادهها و رزمندهها هم در جبهه رفتنشان اثر داشت، اما من فکر میکنم چیزی که محکمتر بود، حرکتی است که امام راحل انجام داد و باعث شد روحیه ایثار در سطح عمومی جامعه ایجاد شود.
سعید چند سال از شما بزرگتر بود و چه خاطراتی از ایشان در ذهن دارید؟
من ۱۳ سال از برادرم سعید کوچکتر هستم. خاطراتم به دوران کودکیام برمیگردد. تقریباً افکار ما از لحاظ سنی فرق میکرد. من دانشآموز اول ابتدایی بودم که برادرم شهید شد. یادم است همیشه تأکید میکرد درست را بخوان تا انسان مفیدی در آینده برای جامعه باشی. داداش به حضور در جلسات انقلابی و بسیج خیلی تأکید داشت. عرض کردم که دیگر اعضای خانواده ما؛ پدر و دو برادرم هم در جبهه بودند. من خیلی کوچک بودم. عملیات کربلای ۵ زمستان سال ۶۵ بود. پدرم در این عملیات شرکت کرد و موقعی که میخواست جبهه برود، برادر دومم در جبهه بود. پدرم اصرار داشت وقتی در جبهه حضور دارد، برادرانم در خانه بمانند. انگار بابا در جبهه رفتن با پسرانش رقابت داشت. سعید هم همان سال ۶۵ به جبهه رفت و کمی بعد برادر سوممان هم راهی شد.
نحوه شهادت سعید چگونه بود؟
برادرم در ۳۱ تیرماه سال ۱۳۶۶ در یکی از مأموریتها در منطقه کردستان از لشکر ۱۰ سیدالشهدا حضور داشت. بعد از عملیات کربلای ۸ که در شلمچه بود. لشکر مأموریت خودش را به منطقه کردستان برده بود. داداش روز ۳۱ تیرماه در درگیری جاده سنندج به سقز توسط کومله به شهادت رسید. پیکرش چند روز بعد در مشکین دشت تشییع و در گلزار شهدا به خاک سپرده شد.
خانواده چه برخوردی با موضوع شهادت برادر داشت؟ پدر و دیگر برادرانتان باز هم به جبهه رفتند؟
چون پدرم همیشه در ذهنشان شهادت بود، مادر خودشان را برای این موضوع آماده کرده بودند. وقتی خبر شهادت سعید آمد، خیلی کوچک بودم. دم در خانه با بچهها مشغول بازی بودم. یک نفر گفت صدای شیون مادرت میآید. گفتم فکر نمیکنم. آمدم حیاط دیدم مادر خودش را میزند و پدرم میخواست آرامش کند و میگفت سعید زخمی شده است. متوجه شدم اتفاقی افتاده که مادرم بیتابی میکند. چند ساعت بعد بسیج محله حجله بستند و فهمیدم برادرم به شهادت رسیده است. موقع شهادت سعید برادر دومم جبهه بود و حتی به مراسم تدفین و تشییع سعید نرسید. بعد از شهادت سعید باز هم پدر و برادرم به جبهه رفتند و این موضوع اصلاً باعث نشد حضورشان در جبهه کمرنگ شود.