سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: چرا ما دنبال سرگرم شدن هستیم؟ اصلاً به محتوای واژه سرگرمی دقت کردهاید؟ کسی که سرش را گرم میکند. چرا سرش را گرم میکند؟ لابد، چون احساس سرما و کرختی میکند، اما آیا این سرما یک سرمای بیرونی است که با گرم شدن از بیرون- دیدن فوتبال، رفتن به سینما یا خرید، آغاز رابطه با فردی جدید- برطرف شود؟ راز این که رابطه با فرد جدید یا خرید یا سفر یا فوتبال به شکل بنیادین مسئله مرا حل نمیکند در این است که من به جای پرداختن و مواجه شدن با مسئله درونیام میخواهم با سرگرمیها مسئلهام را بپوشانم. مثل این است که من یک سطح زنگزده را مدام رنگ میزنم، اما به روزی یا هفتهای نکشیده آن زنگ از زیر آن رنگ بیرون میزند.
زایش صنعت سرگرمی از جدا شدن انسانها از فطرت
امروز صنعت سرگرمی در دنیا متکی به جدا شدن انسانها از فطرت و درونمایه حقیقیشان است. فرض کنید یکی میرود شهربازی راه میاندازد و در آن شهربازی یک چرخفلک غولپیکر شروع به کار میکند که منِ حوصله سررفته را ۱۰۰ متر به آسمان ببرد یا تونل وحشت افتتاح میشود که مرا بترساند و در خودم جمع کند یا از ارتفاع ۲۰۰ متری ناگهان مرا به زمین پرتاب میکند. همه اینها به خاطر چیست؟ به خاطر این است که من از آن حالت رکود، ایستایی و بیحوصلگی بیرون بیایم و احساس زنده بودن و هیجان کنم. اما سؤال این است که آیا واقعاً من نیاز دارم که ۱۰۰ بار دور سر خودم مرا بچرخانند تا تهوع بگیرم یا از ترس، قلبم از دهانم بزند بیرون. یا مثل تیری که در کمان میگذارند مرا در قلاب فلان ماشین غولپیکر شهربازی بگذارند و آن ماشین مرا در زوایای مختلف بچرخاند و پیچ و تاب بدهد، یا به این سو و آن سو پرتاب کند تا من احساس کنم که نفس میکشم و زندهام؟ و تازه فرض کنید که من کلی هزینه کردم و رفتم به آن شهربازی و به آن حس زنده بودن رسیدم، هنوز پایم به خانه نرسیده بعد از فروکش کردن و تهنشین شدن آن تکانها خواهم دید که باز همان آدم افسرده و غمگین و ملول هستم.
نمیگوید تیم الف بازی را بُرد، میگوید ما بُردیم
همه سرگرمیهایی که امروز در زندگی مدرن به ما عرضه میشود در واقع از چنین خصلتی برخوردارند. آنها ساخته شدهاند که ما را تخدیر کنند، مثل معتادهایی که پای منقل نشستهاند تا برای لحظاتی آن حالت بیخودی را تجربه کنند. آدمها به فوتبال پناه میبرند که برای لحظاتی تخدیر شوند. این امر چگونه اتفاق میافتد؟ با «همهویت شدن» با بازیکنها، برندها، ستارهها، مربیها. وقتی من خودم را با یک ستاره فوتبال یا نام یک تیم و باشگاه «همهویت» میکنم، وقتی آن تیم میبرد در واقع من هم سهمی از آن برد و موفقیت میچینم و اگر دقت کنید وقتی طرفداران و هواخواهان تیمها برای همدیگر کُری میخوانند از تیمهای خود به عنوان سوم شخص یاد نمیکنند؛ نمیگویند تیم الف بازی را برد، میگویند ما بازی را بردیم و به این صورت در هیجان آن برد و موفقیت خود را شریک میدانند، بنابراین فرد به جای این که با واقعیتهای زندگی روبهرو شود مشغول مشتی موهومات میشود و این همان تخدیری است که سرگرمیها به من عرضه میکنند. من به جای این که بنشینم و ببینم چه اتفاقی برای من افتاده که بیحوصله شدهام، به جای این که به آن پیام و پیک درد که به صورت بیحوصلگی یا ملال در من ظاهر شده توجه کنم، خودم را با یک سرگرمی بیحس میکنم. به خاطر همین است که روز به روز مراکز خرید، مالها و هایپرها مجللتر ساخته میشود تا آدمها فضای لازم برای دور ماندن از واقعیتها و مشغول شدن با امور موهوم را در اختیار داشته باشند.
به خرید بروید، اما هویت خود را از خرید نگیرید
ممکن است برخی این اظهارات را افراطی و سختگیرانه بدانند، ممکن است برخی بگویند درست است، اما زندگی امروز ما چنان با این نوع سبک زندگی عجین و آمیخته شده که نمیتوانیم نوع دیگری زندگی کنیم. اما اگر کمی دقیقتر شویم میبینیم که این سخنان روی نکته مهمی میخواهد انگشت بگذارد. این مطلب نمیخواهد بگوید که شما به خرید نروید، اما میخواهد بگوید هویت خود را از خرید نگیرید، چون وقتی من حس و حال درونیام را از خرید میگیرم در واقع نبض و جریان زندگی را از خرید اخذ میکنم و برای این که احساس زنده بودن کنم مجبورم حتی قرض کنم تا به خرید بروم یا چیزی نخرم، اما حتماً به مرکز خرید بروم. از سویی وقتی شما حرکت میکنید و میروید خرید کنید شما هستید که خرید میکنید، اما وقتی مراکز خرید با تبلیغات اغواکننده و تحریک مشتریان سر راه شما سبز میشوند، در واقع خود شما به بخشی از جریان خرید- به مثابه کالایی که در یک معامله بزرگ دست به دست میشود- تبدیل میشوید.
احساس ملال میکنم، چون کِشندهام بیرون از من است
نکته مهم این است که وقتی من در درون خود روشن و گرم هستم نیازی ندارم که کسی از بیرون مرا روشن و گرم نگه دارد. وقتی من پر از حس زنده بودن هستم نیازی ندارم که حتماً یک چرخفلک مرا به ارتفاع ببرد تا من ضربان قلب و حس زنده بودنم را تجربه کنم. یک انسان متعادل بیرون از شهربازی هم میتواند کاملاً هیجان زندگی را حس کند، از جمله خود را به عنوان یک موجود زنده که حق حیات به او داده شده دریابد. در واقع تفاوت میان انسان متعادل و متصل به فطرت با انسانی که از حالت فطری خود دور افتاده در این است که انسان متعادل، کِشنده و لوکوموتیو زندگی خودش است، احساسات، عواطف و افکارش را خودش به دنبالش میکشد، خودش میتواند خود را گرم و در حرکت نگه دارد، اما انسانی که از آن حالت فطری دور افتاده است نیاز به کِشنده و لوکوموتیوی دارد که عواطف و احساسات و افکارش را به دنبال خود بکشد و چنین انسانی چقدر وضعیت رقتباری دارد، چون هر لحظه آن لوکوموتیو میتواند خود را از زندگی این انسان جدا کند. من به محض این که از رابطه با فلان فرد بیرون میآیم بههم میریزم، وقتی پولهایم را از دست میدهم بههم میریزم، وقتی فلان بازی یا دورهمی یا مناسبت تمام میشود دوباره احساس ملال میکنم، چون کِشنده من بیرون از من است.