سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: همیشه احساس میکنید زندگی چیزی کم دارد؟ حتی وقتی در حال تفریح یا سفر هستید به نظرتان میآید که به اندازه کافی تفریحات یا سفرتان هیجانانگیز نیست؟ «شادی» از نظرتان تجربه فوقالعادهای است که با این دلخوش کُنَکهای روزمره به دست نمیآید؟ اگر چنین فکرهایی از سرتان میگذرد، پس قطعاً آن لایه سنگین غم را هم میشناسید که سرتاسر زندگی را خاکستری و عبوس میکند. اما آیا نسبتی نیست میان این شادی دستنیافتنی و غم همیشگی؟ شاید باید دنبال نوع دیگری از شادی باشیم.
مطلبی را که در ادامه میخوانید کدی دلستراتی نوشته و در وبسایت ایان منتشر شده است. وبسایت ترجمان نیز آن را با ترجمه محمد معماریان منتشر کرده است. کدی دلستراتی (Cody Delistraty) نویسنده و روزنامهنگاری است که درباره روانشناسی، روانکاوی و ادبیات مینویسد. نوشتههای او در مطبوعات مختلف از جمله نیویورک تایمز، نیویورکر و آتلانتیک به انتشار رسیده است. خلاصهای از مقاله را با هم میخوانیم.
در سال ۱۹۲۰، روانشناس امریکایی جان ب. واتسون مقالهای پژوهشی منتشر کرد که در زمره مشکوکترین کارهای اخلاقی قرن بیستم به شمار میرود. واتسون همراه با روزالی رینر، دانشجوی ۲۱ ساله تحصیلات تکمیلی دانشگاه جانز هاپکینز در بالتیمور که محل تدریسش بود، میخواست نوعی ترس خاص را به یک بچه القا کند. ترسی که فارغ از این آزمایش احساسی طبیعی بود. تا آن زمان، شرطیسازی رفتار منحصراً در قلمروی حیوانات انجام میشد، اما واتسون و رینر یک بچه ۹ماهه به نام مستعار آلبرت را برای مطالعهشان انتخاب کردند و به مادرش یک دلار دادند و چندین حیوان کوچک زنده را مقابلش گذاشتند، از جمله یک موش که او ابتدا با بازیگوشی به آن علاقه نشان داد. وقتی آلبرت مشغول بازی با موش بود، آزمایشگران با چکش به یک میله فولادی زدند. صدای بلندی ایجاد شد که بچه را ترساند و به گریه انداخت. پس از چند بار تکرار، کافی بود آزمایشگران موش را به آلبرت نشان بدهند تا او به گریه بیفتد. حتی بدون آن صدا آنها توانسته بودند ترس از موشها را با شرطیسازی در او تزریق کنند که در نهایت به ترس از چندین و چند حیوان با پوست مودار و خزدار مثل خرگوشها و سگها هم تسری پیدا کرد. این آزمایش نشان داد به هزاران روش میتوان شرطیسازی رفتار را نهتنها روی حیوانها، بلکه روی انسانها نیز پیاده کرد. واتسون فوراً سر از عرصه تبلیغات درآورد. شرکت جی. والتر تامپسون او را استخدام کرد تا تحقیقاتش در شرطیسازی انسانها بهویژه مصرفکنندگان را ادامه دهد. واتسون بعداً در این باره گفت: «تازه میفهمیدم که تماشای رشد منحنی فروش یک محصول جدید مثل تماشای منحنی یادگیری حیوانها و انسانها هیجانانگیز است.» او که منش علمی را به وادی تبلیغ آورده بود، چند وظیفه داشت: القای وفاداری به برند، خلق شخصیت محصول و القای ترسهایی در مصرفکنندگان برای واداشتن آنها به خریدن برخی محصولات مشخص. مثلاً برای شرکت کاغذ توالت اسکات، او به خلق یک تبلیغ چاپی کمک کرد: جراحان به یک بیمار نگاه میکنند و متن پایین عکس میگوید «و مشکل با دستمالکاغذی زبر شروع شد» تا مشتری را بترساند و محصول را بفروشد. امروزه این نوع دستکاریهای رفتاری به روالی عادی تبدیل شدهاند، اما شکلهای ظریفتر و موذیانهتری به خود گرفتهاند ولی بهجای شرطیسازی برای القای ترسهای خاص، اکنون شادی به هدف رایجتر دستکاریهای روانشناختی تبدیل شده است. از جهات مختلف میشود گفت که شادی همانا دستاورد بازاریابی در یک دهه اخیر بوده است، چنانکه محصولات مراقبت از خود و ضداسترس اکنون فهرست پرفروشهای آمازون را پر و کنار کتابهای پرمخاطبی لانه کردهاند که «بلاگرهای شادینویس» تألیف میکنند. آنچه همه این چیزها را گرد هم آورده است، نسخهای خاص، نگرانکننده و بسیار جدید از «شادی» است که میگوید باید به هر قیمتی از احساسهای بد پرهیز کرد. این حکم پرهیز از ناشاد بودن فرهنگی را رقم زده است که در آن، هرکس از طریق اینستاگرام و شبکههای اجتماعی دیگر، زندگیای میسازد صرفاً برای اینکه آن را پیش چشم عموم مردم بگذارد. این زندگی هم سلسلهای از «تجربههای فوقالعاده» است ولاغیر. غم و یأس رد میشوند و حتی تجربههای خنثی یا پیشپاافتاده زندگی نیز از قاب تصویر روتوش میشوند.
به فهم رایج امروزی از شادی برسیم: دنبال تجربههای فوقالعاده گشتن و خریدن آنها. مصرف داروهای ضدافسردگی نسخهدار به حد بیسابقهای رسیده است، کتابهای خودیاری در طبقات فروشگاهها انباشته شده و روشهای درمانی مختلف با همدیگر مسابقه گذاشتهاند که ما را از ذهنیتهای منفی خلاص کنند تا بلکه شکوفا شویم. همه اینها البته تلاش حساب میشوند، اما نوع خاصی از تلاش که هر لحظهای از زندگی را بهینه میکند تا به شادی فوقالعاده برسد، ولو اینکه لحظهای گذرا باشد و در همان حال شادی به دورترها رانده میشود. توماس هابز در لویاتان شادی را فرآیندی بیپایان در انباشت اُبژههای میل و طلب شمرد. دان دریپر، مدیر تبلیغاتی سریال «مَد مِن» با رویکرد نو- هابزی میپرسد «شادی چیست؟» و بعد میگوید: «همان لحظهای است که بعد از آن شادی بیشتری لازم داری.»
هیچ تصویری از بیهودگی وجودی مدرن به پای آن جهانگردی نمیرسد که مدام عکسهای رستورانها و جاهای دیدنی را در رسانههای اجتماعی پُست و سخت تلاش میکند شادی را به نمایش بگذارد، اما آنچه در این میانه از دستش میرود، برقراری پیوندی واقعی با همتایان و همقطارانش است. چنین کسی که تلاش میکند شادتر (یا همان بهتر) از دیگران باشد، بعید نیست از آنها غریبه شود. ممکن نیست این بازی بُرد- بُرد باشد.
این بُتی که از پی شادی رفتن ساخته شده، گویا یک پدیده انگلیسی- امریکایی است، شاید، چون در هر دو کشور فشارهای فرهنگی شدیدی برای کمرنگ جلوه دادن هیجانات منفی وجود دارد. مثلاً در مقایسه با فرانسویها که عموماً به زندگی خارج از مَدارِ شادی هم راضیاند (شادی به معنای دمدستیاش، نه نشانه یک زندگی خوب و خوش)، بریتانیاییها و بهویژه امریکاییها هیجانات منفی را کمرنگ میکنند تا شادترین چهره ممکن را به نمایش بگذارند. امریکاییها به آن لبخند مصنوعی و «خوبم، ممنون!» شُهرهاند و بریتانیاییها معروفند که از گِله و شکایت میپرهیزند و در مواجهه با درد و یأس خوددار هستند. روال آن است که احساسهای منفی را انکار و پنهان کنی، چون در جامعه و فرهنگ نامقبولند. در چارچوب فکری انگلیسی- امریکایی، هیجانات منفی بازتابی منفی از ما به نمایش میگذارند، انگار که خطایی اساسی کردهایم، گویی که بدون ذوق و اراده لازم برای دستیابی به شادی زیستهایم.
ولی اینهمه تظاهر به شادی بالاخره خودش را بروز میدهد. کسی که در فرهنگ غربی زندگی میکند، چهار تا ۱۰ برابر بیشتر از فرهنگ شرقی احتمال دارد به افسردگی بالینی یا اضطراب دچار شود. این را براک باستین روانشناس در کتاب «سوی دیگر شادی: پذیرش یک رویکرد بیمحاباتر به زیستن» گفته است. باستین مینویسد در چین و ژاپن، مردم معمولاً هیجانات مثبت و منفی را ضروری و یکسان میبینند. در شرق، نباید مصرانه دنبال شادی رفت، همانطور که نباید مصرانه از غم پرهیز کرد. باستین خاستگاه این موضع را در دین میبیند. امروزه تحقیقات بازار، بر اساس پژوهشهای واتسون رشد مداومی داشته است. پیشتاز ماجرا هم اسکن چهره در فروشگاهها (برای تشخیص هیجانات مصرفکنندگان در مقابل محصولات معین) برای خلق تبلیغهایی است که ظاهراً در همه پلتفرمهای دیجیتال، ما را دنبال میکنند و در نهایت به کیمیای دستکاری بازار میرسند: توانایی خلق محصولاتی که شادی ما را بهاصطلاح هک کند که موجب شود از لحاظ عصبشناختی نیازمند استفاده و خریدشان باشیم ولی اگر کماکان اجازه دهیم دستکاریمان کنند تا پس از تجربههای فوقالعاده دچار غصه شویم، آنگاه نهتنها در برابر دستکاری بازار بیدفاع شدهایم، بلکه مستعد تنهایی، قضاوت نادرست و غم پایدار میشویم.
تلخیص: سیمین جم