سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: تا حالا آدم معروف دیدهاید؟ توی فروشگاه ناگهان چشمتان به یک تجمع میافتد و بعد هم متوجه میشوید آن همه شور و همهمه ناگهانی برای حضور یک شخصیت معروف است. کافی ست این آدم معروف یک فوتبالیست یا سلبریتی باشد، همه با اشتیاق سمتش میروند و میخواهند با او عکس یادگاری یا امضای شخص را حتماً بگیرند. بعد هم آن روز را که توأم با شانس برای این دیدار است با متنهای جذاب توی صفحههای شخصیشان منتشر میکنند. یا توی یک سفر خانوادگی چشمتان به خودروی یک بازیگر معروف سینما میافتد و همراه با شما نگاه همه مسافرها سمت او و ماشینش کشیده میشود.
هر انسانی از وقتی خودش را میشناسد و معنی هدف در زندگی را میفهمد مایل است به شهرت برسد. این یک نیاز غریزی است. اگر از بچهها بپرسید دوست دارند چه کاره شوند میگویند دکتر یا مهندس و خیلیشان هم دوست دارند خلبان بشوند. دوست دارند دیده شوند، مورد توجه قرار بگیرند. این نشانههای آشکار را در روحیاتشان میتوان دید. مثلاً بچههای یک گروه سرود که همه دوست دارند تکخوان باشند یا در نمایشهای مدرسه که دلشان میخواهد نقش اول را بازی کنند.
خلاصه اینکه این شهرت چیز عجیبی است. نمیدانم موهبت است یا بلا، اما هر چه هست میتواند زندگی خیلیها را دگرگون کند. برای خیلیها میشود هدف درجه یک و وقتی هدفی اولین شد یعنی باید زمین و زمان را به هم رساند تا آن اتفاق مهم بیفتد. میتواند تلاش افزونتر باشد یا پا گذاشتن روی دیگران و از آنها پله ساختن. میتوان با رنج به شهرت رسید یا با درد و رنج. انتخاب با خودمان است. مهم این است که میل به شهرت یافتن تا چه اندازه در درونمان ریشه دوانده باشد.
شهرت میتواند غرور بیافریند، میتواند خوب باشد، اما میتواند بد هم باشد و ما را از دنیایی که درونش هستیم، از تمام داراییهایمان دور کند. میتواند انسانیت را تغییر دهد. میتواند شکل زندگی را به کل دگرگون کند و قبل و بعد یک انسان مشهور را از زمین تا آسمان متفاوت نماید.
شهرت میتواند کبر بیافریند. میتواند آدم را خودخواه کند. حس برتری به انسان دست بدهد. هر جا رفتی دلت میخواهد توجه همه را به خودت جلب کنی. دوست داری صف امضاگیرندههایت دراز باشد. معروف که شوی عادتها تغییر میکند. دیگر به صف نانوایی نمیروی، چون ممکن است طرفداران وقت و انرژی زیادی از تو بگیرند. همانجا توی خانه میمانی و با کمی پول بیشتر سفارش میدهی. اصلاً خود نانوا و کاسبان محله هم میشوند طرفدار و برای خوشحال کردنت هر کاری میکنند. تو میمانی خانه، چون معروفی. از اینجا به بعد فرار کردنت از آدمها شروع میشود. کم کم رفت و آمد با وسائط نقلیه عمومی را فراموش میکنی، توی هر رستورانی غذا نمیخوری. دیگر نمیتوانی هر چه دلت خواست بپوشی. باید از برندهای معروف و گرانقیمت خرید کنی که شأن کار یا هنرت پایین نیاید.
معروف که میشوی به طرز عجیبی هوس میکنی میان مکالمههای هر روزت از واژههای خارجی و قلنبه سلنبه استفاده کنی. هم با کلاس است هم دانش بیشترت را به رخ میکشاند.
مشهور که باشی اهل ورزشت میکنند. باید آبی یا قرمز بودن تیمت را مشخص کنی و به آن تعصب داشته باشی. باید مراقب اندامت باشی و رژیمهایی را که تا امروز داشتهای جدیتر بگیری.
چهره که بشوی باید هر روز انبوهی از پیامهای ریز و درشت را در ایمیل و صفحههای شخصی چک کنی و هر چند فرصت اندکی داری باید پاسخ طرفدارانت را بدهی که با افت مخاطب مواجه نشوی. باید به هر مناسبتی تلخ یا شیرین بیانیه صادر کنی، حتماً باید پیام تبریک یا تسلیتت را بدهی که از قافله جا نمانی.
معروف که باشی نمیتوانی هر جایی میان مردم بروی و حتی محل تفریحت با آدمهای دیگر فرق میکند. نمیخواهی، اما هر روز تنهاتر میشوی. شاید نمیخواهی، اما سبک زندگی و کردارت تغییر میکند. شاید زندگی خصوصی آشفته داری، شاید حال دلت خراب است، اما مجبوری تمام تولد و سالگردهای مشترکتان را عاشقانه پست کنی و توی صفحهات آن همه خوشبختی نامرئی را به رخ بکشی. نمیخواهی، اما مجبوری، چون تو با بقیه فرق داری. یک آدم معروف هستی که سرت را بلند کنی دهها نفر تو را میشناسند و میخواهند کنارت باشند. تو آب بخوری همه میفهمند. دست از پا خطا کنی سوژه همه رسانهها میشوی و چه اخباری پر بازدیدتر از زندگی شخصی آدمهای معروف.
باید چند هزار فالوور بخری که از رقبای معروفت جا نمانی. لحن کلامت عوض میشود. برخورد با خانوادهات تغییر میکند و حالا حتی زندگی خصوصی مادر و خواهرت هم برای مردم مهم میشود. تو آب بخوری همه میفهمند و این کمی کارت را سخت میکند. اما خب! اینها تنها بخشی از مشکلات مشهور بودن است. لابد فواید هم دارد که پیه این همه محدودیت را به تن مالیدهای. میتوانی دستمزدهای قراردادت را قبل یا بعد از معروف شدن مقایسه کنی. فرقش از زمین است تا آسمان!
مشهور که باشی نانت توی روغن است. فرق نمیکند چه بیزینسی راه انداخته باشی، اما مطمئن باش با اقبال عمومی روبهرو میشود و تو موفق خواهی شد. کافیست در بهترین و باکلاسترین نقطه از شهر یک کاسبی راه بیندازی، فرق هم نمیکند چه باشد، پیتزا باشد یا طلا. فروشگاه لباس باشد یا تجارت آهنآلات. همین که متعلق به توست کفایت میکند. مشتریها پول خوبی میدهند و از بودن در جایی که به نام توست لذت میبرند و از آن به عنوان خاطرهای خوش یاد میکنند.
تو با اشتیاق مردم پول درمیآوری، نان شهرتت را میخوری، اما مردم به یک سلفی گرفتن با تو راضیاند. آنها میخواهند محبتشان دوسویه باشد. میخواهند قیافه نگیری و از مردمی که خودشان تو را مشهور کردهاند رو برنگردانی. از تو میخواهند به علاقهشان پشت نکنی و از اعتمادشان سوءاستفاده نکنی. موقع خطر، دایه مهربانتر از مادر نشوی و جیبت را از مهربانی و حس نوعدوستی مردم پر نکنی. میخواهند موقع بلا کنارشان باشی، دردشان را ببینی و به وقت حاجت صدایشان باشی. تو که توی سختیها باشی مردم آرام میشوند، از تو قوت قلب میگیرند. تو از معروف شدن فقط پولدار شدن و رسیدن به زندگی بهتر را نبین. این موهبت را دست کم نگیر. میتوانی با این دارایی با ارزش خیلی کارها بکنی و خیلی از گرهها را بگشایی. میتوانی صدای مردمی باشی که درد به ستوهشان آورده، اما زبانی برای فریاد کشیدن ندارند. تو حق نداری دلی را بشکنی یا کسی را از خودت برنجانی.
چندی پیش به دعوت یکی از وزارتخانهها راهی جشن آیندهسازان شدم. سالن مملو از کودک بود. همه به عشق مجری محبوبشان آمده بودند. بارها برای دیدنش پای صفحه تلویزیون میخکوب شده بودند و خیلیها برای دیدن برنامهاش لحظهشماری میکردند. حالا او اینجا بود. در چند قدمی بچهها. آنها سر از پا نمیشناختند و گویی قهرمان سرزمین قصههایشان را دیدهاند. یکی از آنها پیله کرده بود با او عکس یادگاری بگیرد. پدر او را بیرون برد. چهره دوست داشتنی بچهها سمت ماشینش میرفت که پدر از او خواست تا با کودکش عکسی به یادگار بگیرد. اما او محافظ داشت و رفتارش اصلاً به زیبایی نقشهایش نبود. گفت دیرش شده و کودک را از خود راند. آن کودک تصوری از نقاب آدمها نداشت. فکر میکرد همان کسی را میبیند که به بازیهایش دل بسته است. از آن روز هرگز برنامهاش را نگاه نکرد. فکر نمیکرد دنیای شهرت تا این اندازه تلخ و خشن باشد.