کد خبر: 845053
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۹ فروردين ۱۳۹۶ - ۲۱:۰۰
۲۱ فروردین ۴۴، روزی که رگبار رضا شمس‌آبادی سکوت کاخ مرمر را شکست
مقالی که پیش روی دارید، مروری دارد بر رویداد ترور محمدرضا پهلوی که در شرایط پس از تبعید رهبر نهضت اسلامی و سرکوب‌های گسترده همزمان با آن، نقشی مهم در شکستن فضای سکوت در کشور ایفا کرد و به سهم خود، مانع از اتمام انگیزه مبارزان جنبش گردید. امید آنکه این تذکار، علاقه‌مندان به تاریخ انقلاب را مفید و مقبول آید.    
نيما احمدپور
سرویس تاریخ جوان آنلاین: پس از تبعيد امام خميني رهبر كبير انقلاب اسلامي به تركيه، حركت حق‌طلبانه اعضاي مؤتلفه اسلامي در از ميان برداشتن حسنعلي منصور، يكي از جدي‌ترين واكنش‌ها به اين رخداد به شمار مي‌رود. در پي دستگيري اعضاي مؤتلفه اسلامي، دستگاه امنيتي شاه تصور مي‌برد كه توانسته است ريشه انقلاب قهرآميز را براي هميشه بخشكاند، اما در 21 فروردين سال 1344 رگبار مسلسل نظامي مسلمان، رضا شمس‌آبادي يكي از نگهبانان كاخ مرمر، سكوت را شكست. محل نگهباني او با كاخ و دفتر شاه فاصله زيادي داشت، اما او تصميم گرفته بود با حركتي شجاعانه خود را به دفتر شاه برساند و به قول خودش: «‌به زندگي جلاد پايان بدهد» اما رگبار گماشتگان دفتر شاه، اين فرصت را از او گرفت.
 
 
آدرس‌هاي غلط ساواك در پي ترور شاه
 
 
رژيم شاه كه سعي كرده بود آثار اعدام انقلابي حسنعلي منصور توسط شهيد محمد بخارايي را با تبليغات زياد تضعيف كند، اينك با حادثه جديدي روبه‌رو شده بود كه اوج نارضايتي مردم را از اين رژيم دست‌نشانده نشان مي‌داد، لذا سعي كرد خبر حادثه كاخ مرمر حتي‌الامكان به بيرون درز نكند، اما اين خبر به‌سرعت منتشر شد و بر سر زبان‌ها افتاد و همه جا صحبت از سوء‌قصد به شاه بود. روزنامه‌هاي دست‌نشانده رژيم سعي كردند حادثه كاخ مرمر را درگيري بين چند سرباز كه به كشته شدن چند تن از آنها منجر شده بود جلوه دهند. يكي از اين روزنامه‌ها نيز اشاره كرده بود يك سرباز وظيفه در كاخ مرمر دچار جنون شد و با تيراندازي به باغبان كاخ و دو مأمور آنها را به قتل رساند و خود نيز كشته شد.
 
 
با اين همه اخبار حمله قهرمانانه شهيد رضا شمس‌آبادي، به‌ويژه به مطبوعات خارجي رسيد و آنها اينگونه تحليل كردند كه ايران به‌سرعت به سوي يك انقلاب مسلحانه پيش مي‌رود. رژيم شاه در پي اين حملات رسانه‌اي تصميم گرفت حادثه كاخ مرمر را به گردن كمونيست‌ها بيندازد تا نارضايتي مردم و حركت اعتراضي آنها در پشت دشمني و مخالفت ديرينه كمونيست‌ها با رژيم شاه پنهان شود. رژيم شاه در پي تبليغات همه‌جانبه خود در روزنامه‌هاي تهران نوشت: «اسرار توطئه كاخ مرمر فاش شد. توطئه‌كنندگان از كمونيست‌هاي افراطي هستند. از توطئه‌كنندگان تعداد زيادي نشريات كمونيستي به دست آمد. تحقيقات از آنها ادامه دارد!»
 
 
 
 
 
 خبري كه بنا نبود به بيرون درزكند!
 
 
 
شاه سعي مي‌كند يقه پرويز نيكخواه و رفقاي مائوئيست او را بگيرد، ولي واقعيت اين است كه اگر آنها كوچك‌ترين ارتباطي با قضيه كاخ مرمر داشتند، شاه در كشتن آنها كوچك‌ترين ترديدي به خود راه نمي‌داد، در حالي كه آنها را زنده نگه داشت و به‌خصوص از پرويز نيكخواه بهره فراواني برد. بنابراين اقدام ايثارگرانه شمس‌آبادي يك حركت خودجوش و حاصل ايمان راستين وي به نيروي لايزال الهي بود كه سبب شد او اين حركت شجاعانه را انجام بدهد.
 
 
رضا شمس‌آبادي كه بود؟
 
 
شهيد رضا شمس‌آبادي در سال 1319 در روستاي نوش‌آباد كاشان در خانواده‌اي فقير به دنيا آمد. او از كودكي همراه مادر در مزارع كار مي‌كرد و از آنجا كه در آن روستا مدرسه‌اي نبود و نيز در اثر تنگدستي نتوانست درس بخواند، خانواده شمس‌آبادي در سال 1333 به كاشان رفت تا مادر با كار چرخ‌ريسي و پدر با باربري در بازار بتوانند معاش خانواده را تأمين كنند. سرانجام پدر رضا هنگام بلند كردن بار سنگيني در يك كاروانسرا به درون انباري سقوط كرد و از دنيا رفت. رضا چند سالي در كارگاه نساجي كار كرد و شب‌ها به كلاس اكابر رفت و تا كلاس ششم درس خواند. او كه از ويژگي‌هاي اخلاقي برجسته‌اي چون امانتداري، جوانمردي، بلندهمتي و دستگيري از فقرا برخوردار بود از نوجواني به مسائل ديني و عبادي اهميت زيادي مي‌داد و همواره در جلسات مذهبي شركت مي‌كرد. رضا بسيار مهربان، پرشور و شجاع بود و از همان نوجواني از افراد ظالم و قلدر نفرت داشت و با آنها مخالفت مي‌كرد.
 
 
با آغاز نهضت امام در سال 1341 رضا با شركت در مجالسي كه سخنرانان مذهبي به روشنگري و افشاگري ماهيت رژيم مي‌پرداختند، بر سطح آگاهي‌هاي ديني و سياسي خود افزود و از آن پس در زمينه پخش اعلاميه‌هاي امام و ساير علما همواره مي‌كوشيد و به قول دوستانش «پخش اعلاميه‌هاي امام را از فرايض ديني خود مي‌دانست». رضا در قيام 15 خرداد سال 1342 فعاليت چشمگيري داشت و در تظاهرات‌ها و اجتماعات اعتراضي شركت مي‌كرد. او با آنكه كفيل مادرش بود، داوطلبانه به نظام وظيفه رفت و سعي كرد به گارد جاويدان، تيپ مخصوص محافظ شاه راه پيدا كند، اما پذيرفته نشد. سرانجام به سبب نسبت قوم و خويشي با استوار دوم پياده محمدعلي باباييان قمصري توانست جزو محافظان كاخ‌هاي سلطنتي شود. محل نگهباني او با دفتر شاه فاصله زيادي داشت، ولي او همواره مترصد فرصتي بود تا به شاه حمله كند.
 
 
رضا در تير سال 1342 به نظام وظيفه رفت و پس از ترور منصور در بهمن سال 1343، با الهام از حركت محمد بخارايي، تصميم گرفت صف گارد جاويدان را بشكافد و خود را به شاه برساند و او را از پاي در‌آورد، زيرا او شاه را منشأ همه مظالم و مفاسد موجود مي‌دانست.
 
 
روز واقعه
 
 
 
شمس‌آبادي از آن پس، رفت و آمد شاه به دفترش را دقيقاً زير نظر گرفت و مي‌ديد كه او هر روز رأس ساعت 9 صبح، از كاخ به دفترش مي‌رود. در روز 21 فروردين سال 1344، رضا تصميم گرفت نقشه‌اش را عملي كند، ولي آن روز شاه كمي ديرتر آمد و نقشه شهيد شمس‌آبادي به هم ريخت، اما به هر حال چاره‌اي نداشت و چون پست خود را ترك كرده بود، نمي‌توانست برگردد و به‌ناچار به راه خود ادامه داد و سعي كرد از بين محافظاني كه راه عبور شاه را كنترل مي‌كردند، بگذرد و خود را به شاه برساند و در اين مسير استوار بابايي را از پاي در آورد و خود نيز در اثر رگبار گلوله‌هاي او به‌شدت مجروح شد، با اين همه خود را سينه‌خيز به سرسراي مقابل دفتر كار شاه رساند، اما ديگر خشاب اسلحه‌اش خالي شده بود! او مي‌خواست خشاب‌گذاري مجدد كند كه يكي از سربازان گارد به نام لشكري كه به‌شدت زخمي شده بود، او را هدف گرفت و از پا در آورد. شهيد شمس‌آبادي در حالي كه فرياد مي‌زد، «من بايد اين جلاد را بكشم!» به شهادت رسيد.
 
 
 
 
خبري كه بنا نبود به بيرون درزكند! 
 
 
 
در اين حادثه دو تن از گاردي‌ها به نام بابايي و لشكري كشته و يك باغبان و خدمتكار مجروح شدند. بعضي از گاردي‌ها هم فرار كردند كه بعدها تحت پيگرد قرار گرفتند و به زندان‌هاي درازمدت محكوم شدند.
 
 
روايت حسين جوكار از نزديكان شمس‌آبادي
 
 
رژيم شاه برخلاف رويه هميشگي خود-  كه پس از چنين حوادثي دست به دستگيري‌هاي وسيع مي‌زد و حمام خون به راه مي‌انداخت-  براي اينكه خبر اين رسوايي و غير قابل اطمينان بودن حلقه حفاظتي شاه به بيرون درز نكند، سعي كرد از دستگيري و سركوب علني خودداري كند. با اين همه در ميان دوستان، اقوام و نزديكان شهيد شمس‌آبادي، هر كسي را كه توانستند دستگير كردند و زير وحشيانه‌ترين شكنجه‌ها قرار دادند، از جمله مادر پير او را كه چند روزي بازداشت بود. حسين جوكار - كه زماني استادكار شهيد شمس‌آبادي بود-  پس از دستگيري و اعزام به شهرباني كاشان، بدون هيچ سؤال و جوابي تحت شكنجه قرار گرفت. او مي‌گويد:‌«سال 1344 بود. دم غروب دم كارخانه نشسته بودم، ديدم چند نفر آمدند و از حسين جوكار سراغ مي‌گيرند. گفتم: من هستم، چه كار داريد؟ فوراً مرا گرفتند و به كارخانه بردند.
 
 
حسابي همه جا را گشتند. بعد مرا به منزل بردند و آنجا را هم حسابي گشتند و سپس به شهرباني بردند. هيچ به من نگفتند كه چرا شما را گرفتيم و منظور چيست و مي‌خواهيم چه كنيم؟ مأموران تهران كه در شهرباني بودند، روي سرم ريختند و فقط با مشت، لگد و باتوم مرا مي‌زدند و فحش‌هاي بدي مي‌دادند!... سرهنگي كه آنجا نشسته بود، بالاخره صدايش در آمد و گفت: آقا نزنيد، هنوز نه دليل داريد و نه معلوم است او چه كار كرده است. چرا اين‌قدر اذيت مي‌كنيد؟ اول جرمش را معلوم كنيد. بعد بزنيد و اعدامش كنيد! مرا تا صبح در اتاقي زنداني كردند و دو مأمور گذاشتند. نه چيزي مي‌دادند بخورم و نه. . . صبح كه شد دستبند زدند و با چشم بسته از اين پله پايين مي‌انداختند و از آن پله بالا مي‌بردند. بالاخره معلوم نشد ما را كجا بردند. در آنجا بازجويي از من شروع شد كه پدرت كيست؟ مادرت كيست؟ رضا چه كاره بود؟ گفتم: شاگردم بود! سؤال كرد: حالا كجاست؟ جواب دادم: سربازي! گفت: چه كار مي‌كرد؟ گفتم: تا آنجا كه من مي‌ديدم آدم درستي بود و نماز مي‌خواند. پرسيد: با چه كساني رفت و آمد داشت؟ پاسخ دادم: با اينها كه مسجد مي‌رفتند، روضه مي‌رفتند! گفت: توده‌اي نبود؟ گفتم: من خبر از توده‌اي ندارم كه چيست؟... دو‌باره خواباندند و شلاق و كشيده زدند. آن‌قدر زدند كه غش كردم، ديگر هيچ چيز نمي‌فهميدم. تعادل روحي‌ام را از دست داده بودم...»
 
 
روايت احمدكامراني از نزديكان شمس‌آبادي
 
 
احمد كامراني نيز به جرم آشنايي با شهيد شمس‌آبادي دستگير شد و تحت وحشيانه‌ترين شكنجه‌ها قرار گرفت. او در اين‌باره مي‌گويد: «در تحقيقات پليس از خانواده رضا شمس‌آبادي و ديگر افراد دستگير شده، به اسم ما رسيدند و در نتيجه مرا نيز در كاشان گرفتند. در اداره ارتش هشت روز بازداشت بودم كه يك اكيپ 13 نفري رويم كار مي‌كردند. 14-13 نفر بودند كه از من بازجويي مي‌كردند. البته همراه با شكنجه و كتك. بازجويي‌اي كه از ما مي‌كردند، با بازجويي‌اي كه در ساواك انجام مي‌‌شد فرق داشت. سؤالات خيلي كوتاه بود و فوري بايد جواب مي‌دادي! يعني يك لحظه كوتاه نمي‌توانستي مكث كني! اگر يك لحظه مكث مي‌شد، شوك، ضربه، شلاق يا سيلي بود كه به سر و صورت فرود مي‌آمد! حتي معلوم نبود با چه مي‌زدند. . . فكر مي‌كنم اينها افراد خاصي بودند و با آنهايي (شكنجه‌گراني) كه در ساواك بودند فرق داشتند. شكنجه‌هاي جورواجور مي‌دادند. شكنجه‌هاي جسمي به‌جاي خود، شكنجه‌اي روحي نيز بود. البته حالا براي اولين بار مطرح مي‌كنم. ما را لخت مادرزاد و تهديد مي‌كردند. اين برنامه‌ها بود... اين وضع ادامه داشت تا كارم به بيمارستان كشيد....»
 
 
 
تلاش بي‌فرجام!
 
 
شكنجه‌هاي دستگيرشدگان در پرونده شمس‌آبادي به‌قدري وحشيانه بود كه عده‌اي براي رهايي از آنها به دروغ اعترافاتي كردند و هر چه را كه بازپرس‌ها خواستند، نوشتند و گفتند! عده‌اي هم به خود شاه متوسل شدند و از او خواستند جلوي شكنجه‌ها را بگيرد. در هر حال با وجود همه دستگيري‌ها و شكنجه‌ها، سرنخي به دست نيامد و ارتباطي بين شهيد شمس‌آبادي و فرد ديگري كشف نشد، چون او فقط روي خلوص و سادگي خود چنين تصميمي گرفته بود و اين اقدام ربطي به گروه و دسته‌اي نداشت، چراكه بارها همه، از جمله مادر پيرش از او شنيده بودند كه قصد دارد به سربازي برود تا خود را به شكلي به شاه برساند و او را از ميان بردارد. مادرش مي‌گويد: «يك روز آمد و عكسي با ما گرفت. گفت: ننه! اين يادگاري باشد. پرسيدم: چرا ننه؟ جواب داد: مي‌خواهم كاري كنم. گفتم: ننه اگر شاه را بكشي، تو را مي‌كشند! گفت: وقتي كشته شوم براي جدت و خدا كشته خواهم شد، من به‌جز اينكه او را بكشم، هيچ‌جور آرام نمي‌گيرم!» چكمه‌اي دوست هم‌محله‌اي او روايت مي‌كند: «با هم رفت و آمد داشتيم. يك دست لباس هم براي او دوختيم. به دكان ما مي‌آمد و مي‌رفت. صحبت‌هايي با ما مي‌كرد. يكدفعه گفت: مي‌خواهم به سربازي بروم. گفتم: تو معاف هستي. گفت:ولي تصميم گرفتم به سربازي بروم... به سربازي رفت و يك روز دم در دكان آمد و گفت: فلاني، ما خودمان را، آنجا كه مي‌خواستيم انداختيم! پرسيدم: كجا؟ جواب داد: كاخ، كارت نباشد! البته حرف‌هايي هم زد كه اصل مظالم مربوط به شاه است و بايد از بين برود و.....»
 
 
 
استادكار ديگر او، محمود طالب‌زاده دراين باره گفته است: «وقتي سربازي رفته بود، يك روز پيشم آمد و با هم صبحانه خورديم. من دكان نانوايي كار مي‌كردم. گفتم: نكند آنجا اسلحه را بچكاني، موفق نمي‌شوي! گفت: چه بشوم چه نشوم، بايد اين كار را بكنم! نمي‌داني آنجا چه كارها مي‌شود! به‌قدري اسراف مي‌شود كه هر آدمي آنجا برود، نمي‌تواند خودش را كنترل كند. مثل من كه نمي‌توانم خودم را كنترل كنم و اگر دستم به او برسد، امانش نخواهم داد.»
احمد كامراني ديگر دوست شمس‌آبادي نيز مي‌گويد: «من به ديدنش به باغ شاه رفتم، ولي نمي‌دانستم كجا هست. به باغ شاه رفتم و به من گفتند: به كاخ مرمر برو. جلوي يكي از درهاي كاخ مرمر گفتم: به ملاقات رضا آمدم.
 
 
رضا بيرون آمد. به من گفت: نمي‌توانم اينجا با تو صحبت كنم! فقط احوالپرسي كرديم. يك هفته نشد كه در مغازه آمد و بعد به اتفاق به منزل رفتيم. كتابي داشتم به نام: الجزاير و مردان مجاهد. او تا دو و سه نيمه شب بيدار بود و آن را خواند. تقريباً كتاب را تمام كرد. به من گفت: من چند دفعه اين را خواندم و يك دفعه ديگر بايد بخوانم. يك بار كه پيشم آمد، قصدش را با من در ميان گذاشت و اين جملاتي بود كه او مي‌گفت: اگر فقط يك روز به پايان خدمتم مانده باشد، بايد كارم را انجام بدهم و اگر موفق نشوم او را بزنم، در و ديوار كاخ مرمر را به رگبار مي‌بندم و انزجار و تنفر خود را از او نشان مي‌دهم! اين را هم بگويم كه طرح حمله به شاه و اجراي آن، همه توسط خود رضا بود. هيچ‌كس حتي در تشويقش نقشي نداشت. جز حوادثي كه آن روزها رخ داد و مشوق او بود، از جمله اعدام منصور. من هم هيچ نقشي در برنامه او نداشتم. فقط مطلع بودم. كسان ديگري هم مطلع بودند، اما اساساً كساني كه از او هدفش را شنيدند، نمي‌توانستند جدي بگيرند.»
 
 
نعل وارونه‌اي به نام«پرويز نيكخواه»
 
 
احمد كامراني زير شكنجه‌هاي شديد اعتراف كرد: شمس‌آبادي نقشه ترور شاه را با او مطرح كرده و او هم به مهندس منصوري گفته است! مأموران به خانه منصوري هجوم بردند تا او را دستگير كنند و در آنجا پرويز نيكخواه را هم دستگير كردند. در جيب او نامه‌اي پيدا كردند كه درباره حادثه كاخ مرمر به يكي از دوستان مقيم خارج از كشور مطالبي نوشته و تِز جنگ چريكي را مطرح كرده بود. در خانه نيكخواه كتاب‌ها و نشريات ماركسيستي هم پيدا شد.

جالب اينجاست كه رژيم پرويز نيكخواه را-  كه بعدها نهايت همكاري را با رژيم شاه كرد-  فقط به 10 سال زندان محكوم كرد، اما مهندس منصوري و احمد كامراني را كه عضو گروه به شمار مي‌رفتند، به اعدام محكوم كرد! بديهي است اگر رضا شمس‌آبادي كمترين ارتباطي با گروه نيكخواه داشت و آنان در جريان نقشه او قرار مي‌گرفتند، بي‌ترديد او را منصرف مي‌كردند و لذا نمي‌توانستند محرك و مشوق او باشند.  

غیر قابل انتشار: ۱
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
علی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۷:۵۴ - ۱۳۹۶/۰۱/۲۰
0
0
نوش آباد از توابع شهرستان آران و بیدگل است. لطفا اصلاح فرمایید
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار