نويسنده: علي كاكادزفولي*
فلسفه، پرسش بنيادين از حقايق عالم هستي است و تلاش براي كشف ماهيت هستي و وجود. يكي از شاخههاي فلسفه، كه به استدلال پيرامون سؤالات بنيادي اخلاقيات ميپردازد و به مسائلي چون بازشناسي مفاهيم خير و شر، و مصاديق آنها و درستي يا نادرستي امور و مراتب فضيلتهاي اخلاقي ميپردازد، «فلسفه اخلاق» است. تاريخچه فلسفه اخلاق همزمان با تاريخ اجتماعي شدن بشر، قدمت دارد و از زماني كه كومونها (اجتماعات) اوليه به خود شكل گرفتند و رفتار آدميان با يكديگر به يك مسئله تبديل شد، شناخت فضايل و رذايل به مسئلهاي مهم تبديل شد و عمل به مصاديق خير و شر، سبب دستهبندي فضايل آدميان شد، در جوامعي قدرت و ثروت، مبناي فضيلت واقع شد و در برهههايي، مذهب و ايمان ملاك فضيلت واقع ميشد. مصاديقي چون راستي، صداقت، بخشندگي و نظاير آن نيز در غالب جوامع به عنوان فضيلتهاي مشترك انساني به حساب ميآمدند و البته بودند جوامعي كه اين صفات را معيار ارزش قرار نميدادند و حتي در عصر مدرن غرب نيز، تئوريپردازاني چون ماكياول ارزشهايي جايگزين معرفي كردند. در اين نوشتار به دسته بندي مكاتب فلسفه اخلاق، از نظر نوع نگاه آنها به مبنا و ريشه معرفي و تقسيمبندي فضايل اخلاقي ميپردازيم.
مكاتب فلسفه اخلاق در 3 نگاه
در مكاتب فلسفه اخلاق، عمدتاً با سه نگاه مواجه هستيم. هريك از اين نگاهها، منشأ شكلگيري احكام و مفاهيم اخلاقي را بهزعم خود بيان ميكنند و به دنبال اصالتيابي براي اين مفاهيم هستند. دسته اول اين نظريات، اعتقاد دارند مفاهيم و قوانين اخلاقي، اساساً از جنس مفاهيم فلسفي و منطقي نيستند. اين الفاظ صرفاً مفاهيمي بيمعني هستند و هيچ امر عيني و حقيقي را دلالت نميكنند. دسته دوم مكاتب فلسفه اخلاق، نظرياتي هستند كه فضايل اخلاقي را واجد ريشههاي حقيقي ميدانند و منشأ آن را طبيعت و نيازهاي طبيعي و جسمي بشر ميانگارند و اما دسته سوم، ضمن اعتقاد به حقيقت مفاهيم و احكام اخلاقي، معتقدند ريشه اين فضايل به روح و نيازهاي ماوراي طبيعي انسانها بازميگردد و اين جسم و نيازهاي مادي نيست كه تعيين كنند درجات و فضايل صفات اخلاقي است بلكه بعد معنوي انسان، اين نيازها را معين ميكند.
مواجهه پوزيتيويستي با فلسفه اخلاق
دسته اول كه از آنان با عنوان «پوزيتيويستهاي منطقي» نيز ميتوان ياد كرد، اخلاق را در زمره امور متافيزيكي قرار داده و از دايره «علم» و «شناخت» خارج ميكنند. به زعم پوزيتيويستها متافيزيك شامل همه دانستههاي بشر جز منطق، رياضيات و علوم تجربي است و لذا مسائلي چون علوم اجتماعي، الهيات و عرفان، هنر و اخلاق از زمره علوم (ساينس) خارج شده و فاقد معنا هستند و به عبارت ديگر توان معرفتسازي ندارند، چراكه اين معارف، قابليت تحققپذيري و آزمايشپذيري تجربي را ندارند.
اين گروه، به صراحت اعتقاد دارند گزارههاي اخلاقي نظير «صداقت خوب است» عبارتهايي فاقد معني هستند كه هيچ مفهوم و حقيقتي را نميرسانند و هرچند، مفهومي از اين عبارات استخراج شود، از واقعيتي خبر نميدهد. از منظر پوزيتيويستها، گزارهها منطقي مانند عبارت «اين كتاب در كتابخانه است» هستند كه از واقعيتي خبر ميدهد كه فارغ از اين جمله ما، وجود دارد. حال اگر گزارهاي كه ما ميگوييم منطبق بر اين حقيقت باشد، اين عبارت يك جمله صادق است و در غير اين صورت، يك جمله كذب خواهد بود. برخلاف مفاهيم اخلاقي، كه گزارش آنها حكايت از يك حقيقت نميكند كه مستقل از گوينده، داراي موجوديتي باشد، بلكه كاملاً به شخص گوينده و احساسات وي بستگي دارد. منشأ چنين سخناني را ميتوان در نظريات «ديويد هيوم» يافت. وي اعتقاد داشت واژگاني چون «نفس»، «قوه يا نيرو» و «خود» همه بيمعني هستند. چون هيچ يك از اينها قابل مشاهده نيستند و امكان تجربهپذيري ندارند. اين دسته گزارههاي اخلاقي را به عنوان يك حقيقت نفي ميكنند و اساساً براي آنها، مستقلاً ريشه مادي يا معنوي قائل نيستند.
طبيعتگرايي و گزارههاي اخلاقي
دسته دوم اما اعتقاد دارند نياز انسان به اخلاقيات، همانند ساير نيازهاي وي، جنبه جسماني و طبيعي دارد. اين گروه براي گزارههاي اخلاقي نهايتاً ريشههاي جسمي را در عالم ماده و طبيعت جست و جو ميكنند. به عنوان مثال، «قدرت» را يكي از نيازهاي طبيعي بشر ميدانند و از همين رو ميل انسان براي رسيدن به قدرت را جزو طبيعت انسان ميدانند و برخي از آنان، مكاتب اصالت قدرت را بر همين مبنا تئوريزه كردهاند.
«فردريش نيچه»، يكي از مبلغين همين ديدگاه است. وي اعتقاد دارد در ميان غرايز برخاسته از نيازهاي طبيعي آدمي، طلب «قدرت» ريشه همه غريزهها هستند و از همين رو، «نيرومندي» بالاترين ارزش است. از نظر نيچه هر موجود زندهاي، مايل به ادامه زيستن است و حفظ حيات، منوط به نيرومندي است. پس قدرت ريشه همه صفات نيك در انسان است. او معتقد است حتي صفتي مانند پاكدامني، منوط به نيرومندي و قدرت است، چراكه انسان ضعيف تسليم شهوت شده و توان حفظ اين صفت نيك را نخواهد داشت. يا به عنوان مثال ريشه صفت رذيله دروغگويي را «ضعف و ذليل بودن» معرفي ميكند، چراكه انسان قوي، از بيان حقيقت واهمهاي ندارد. جالب اينجاست كه نيچه اعتقاد دارد «اساساً تساوي ميان خلايق حاكم نيست. برخي از مردمان براي فرماندهي و حكومت بر ديگران خلق شدهاند و برخي آفريده شدهاند تا زيردست اقويا باشند». نيچه حتي در كتاب «فراسوي نيك و بد»، اخلاق را به دو قسم اخلاق سروران و اخلاق بندگان تقسيم كرده و صفاتي چون شجاعت و صداقت را اخلاق سروران و صفاتي نظير رياكاري و دروغ را اخلاق بندگان برميشمرد. تأكيد ويژه پيرويكنندگان مكتب طبيعتگرايي در تعيين منشأ ارزشهاي اخلاقي، سبب شد، برتريهاي نژادي و قومي در فضاي غرب تئوريزه شود و مكاتبي چون نازيسم و فاشيسم بر اساس همين سنخ نظريات، تشكيل شد. نتيجه اين ديدگاه، تسلط حاكماني بر سيطره قدرت جهان بود كه اعتقاد داشتند خونريزي و سلطهگري جزو ماهيت جدا نشدني جهان طبيعت است و «طبيعت، چنگ و دندانش آعشته به خون است». قانون تكامل نيز، مؤيد اين نظريات نژادپرستانه شده بود و زورمداران معتقد بودند اين قانون طبيعت است كه قويترها سيطره يابند و ضعيفها، نابود شوند. افرادي چون هيتلر، دنبالكنندگان اين مكتب اخلاقي و ارزشي بودند، تا جايي كه وي در يكي از خطابههايش قبل از رسيدن به صدارت، ميگويد: «اگر ما به قانون طبيعت احترام نگذاريم، روزي ميرسد كه ميكروبها بر جهان حاكم خواهند شد.» منظور او آن است كه اگر نظامات اخلاقي مبتني بر سيستم انتخاب طبيعي نباشد، و قدرتمندان، فرودستان را زيرپا نگذارند، اين ضعيف پروري تا جايي ادامه پيدا ميكند كه چهارپايان و سپس موجودات تكامل نيافته و تك ياخته بر انسان حاكم خواهند شد. او در ادامه نطقش اعتقاد دارد: «مسيحيت [به دليل آن كه ارزشهايي چون دستگيري از بينوايان و مهرباني با فرودستان را در نظام اخلاقي خود پذيرفته است] فرهنگ شكست بشريت است» چراكه خلاف نظام طبيعت است.
فراطبيعت، معيار فضيلت انسان
برخلاف نگاه پوزيتيويستي كه اساساً ماوراءالطبيعه را نفي ميكند، و نگاه طبيعتگرايان كه صرفاً بر اساس نيازهاي مادي، به طبقهبندي و ارزشگذاري صفات اخلاقي ميپردازند، دسته سوم مكاتب اخلاقي، براي آدمي وجه مابعدالطبيعه قائل هستند و بر اين باورند انسان علاوه بر نيازهاي مادي، نيازهاي روحي و معنوي دارد كه اين بعد روحي تعيينكننده ارزشهاي اخلاقي و ارزشهاي معنوي هستند.
اديان الهي و مكاتب مشابه، در نظامات اخلاقي خود، به چنين نگرشي ميل دارند. اديان الهي ضمن ترسيم ماوراءالطبيعه، ريشه صفات اخلاقي را به موجودات فعال در اين بعد هستي (مثلاً خواست خداوند) نسبت ميدهند. و رعايت اصول اخلاقي را نشانهاي از حقايق روحي انسان ميدانند.
سعادت حقيقي از منظر اسلام، بهرهمندي از فضايلي است كه هرچه بيشتر در خدمت تكامل شخصيت معنوي وي باشند. از آنجا كه در نگاه ديني، كمالطلبي، ويژگي كليدي روح آدمي است، انسان ميكوشد تا خود را به سرچشمه كمال نزديك كند و در سلسله مراتب وجودي، جايگاه بالاتري را احراز نمايد. از آن جا كه خداوند در اين نگاه، بالاترين مرتبه را در سلسله مراتب عالم داراست، صفاتي كه انسان را به منشأ هستي و خالق آن شبيه كند، به عنوان فضيلت شناخته ميشود. كمال انسان در آن است كه هرچه بيشتر خود را به صفات الهي متصف سازد. انتهاي اين سير اخلاقي نيز، بازگشت و رجوع به سرچشمه كمال و فضل است. نگاه ديني در پاسخ به پوزيتيويستها كه به دليل قابل درك و مشاهده نبودن، گزارههاي اخلاقي، به بيمعني بودن آنها حكم ميدهند، معتقد است فطرت انسانها، ارزشهاي اخلاقي را درك ميكند و اين مسئلهاي «بديهي» است. و مسائل بديهي نيازمند استدلال عقلي نيستند. پس مسير شناخت فضيلتهاي اخلاقي، ارجاع به فطرت خدايي است و نه تجربيات آزمايشگاهي. مكتب فلسفه اخلاق ارسطويي، نگاه ديگري است كه همچون مكاتب ديني، براي اخلاق منشأ ما بعدالطبيعه قائل است و البته فلسفه را وسيله شناخت و اثبات ابعاد ما بعدالطبيعه قلمداد ميكند. ارسطوييان بر اين باورند كه فضائل اخلاقي مانند ساير فلسفهها، قابل استدلال عقلي و منطقي هستند. در طبقهبندي ارسطويي، اخلاق نيز يكي از علوم به حساب ميآيد و در كنار «سياست مدن» و «تدبير منزل» در زمره «علوم عملي» دسته بندي شده است. ارسطو، فضيلت را معادل «سعادت» براي آدمي برميشمرد و نگاه طبيعت گرايان را نيز كه تشبه به اخلاق طبيعيت و ساير موجودات زنده را منشأ فضيلت به حساب ميآورند، مردود ميداند. وي حتي در رساله خود اعتقاد دارد: «رشد و نمو گياهي فعل مختص انسان نيست، زيرا مشترك ميان انسان و حيوان و گياه است. حال آن كه ما در پي اثري ويژه هستيم كه اين كار ويژه ناشي از قوه ناطقه و عقلاني آدم است و سعادت انسان در همين است كه بر حسب آدميت خود و شناخت عقل و فضيلت انساني عمل كند و عمر را مصروف سعادتمندي نمايد.» در اين نگاه با ترسيم يك سه گانه در صفات اخلاقي، «اعتدال» را رفتاري ارزشي و در راستاي تكامل ميداند و دو وجه ديگر اين سه گانه «تفريط و افراط» را غيرارزشي به حساب ميآورد. توجه ويژه به «اعتدال» در اخلاق ارسطويي به عنوان منشأ دسته بندي فضايل اخلاقي به گونهاي است كه تقريباً همه فضيلتها و رذيلتها بر همين مبنا قابليت دستهبندي دارند. به عنوان مثال، در ميان سه گانه «ترس، شجاعت و بيباكي»، صفت شجاعت در حد اعتدال و ارزش برتر است. ترس صفتي رذيله است كه به تفريط گرايش دارد و تهور و بيباكي، كه حد افراط شجاعت است، نيز جزو صفات پسنديده به حساب نميآيد. يا در ميان سهگانه «اسراف، بخشندگي و خساست»، بخشندگي را فضيلتي عقلي براي نفس آدمي برميشمرد و اسراف و خساست را به ترتيب حد افراط و تفريط اين ارزش انساني ميانگارد.
*كارشناس ارشد جامعه شناسي