من فاطمه رحماني متولد 23 فروردين ماه 1370 هستم. تابستان سال 1384 بود كه پدر و مادرم با چند نفر از همكاران پدر، به سفر معنوي حج رفتند. در تدارك بدرقه پدر و مادر بودم كه خانواده هادي من را ديدند. پدر هادي در طي سفر، بارها به پدر گفته بودند دخترتان، عروس خودم است. پدر و مادر هادي خيلي اصرار داشتند كه هادي زود ازدواج كند اما هادي زير بار ازدواج نميرفت و درسش را بهانه قرار داده بود. هادي براي جلوگيري از ازدواج و نشكستن دل پدر و مادرش ادامه تحصيل و كارشناسي را پيش ميانداخت اما در نهايت ترم آخر ديگر نتوانست مقاومت كند و حاضر به ازدواج شد.
پدر و مادر هادي ملاكهاي ازدواج او را ميدانستند براي همين خودشان پيشقدم ميشدند و برايش خواستگاري ميرفتند. از همان سال 84 جسته و گريخته بحث ازدواجمان مطرح شد تا اينكه سال 89 عقد كرديم.
هادي بسيار با ايمان، مهربان و دلسوز بود. صداقت در گفتار و عمل او بر همگان محرز شده بود. بسيار به پدر و مادرش احترام ميگذاشت. در كارهاي خانه كمك حال من و مادرش بود. مادر هادي بدون حضور او خانهتكاني عيد را انجام نميداد. هادي شوخ و بذلهگو بود. مهماننوازي دوستداشتني بود. همكاران و دوستدارانش به شهادت او غبطه خوردند و دوري او را با شيريني شهادتش تحمل ميكنند.
خوب ياد دارم روز سهشنبه 31 شهريور بود. لحظات ملكوتي اذان بود كه مادر هادي با خانه ما تماس گرفت و اجازه خواست براي خواستگاري بيايند منزلما. هادي آن زمان ترم آخر بود. شغلي هم نداشت. از طرفي يكي از ملاكهاي من براي ازدواج اشتغال بود. ابتدا ميخواستم، نداشتن شغل را بهانه كنم و جواب منفي بدهم، اما گويي خدا تقديري ديگر برايم رقم زده بود. صحبتهاي ابتدايي ما با همان سلام و عليكهاي معمولي آغاز شد تا رسيد به مسئله اشتغال، هادي به من اطمينان داد كه با توجه به رشته تحصيلياش هرگز بيكار نخواهد ماند و در نهايت در قرارگاه خاتمالانبيا (ص) تهران مشغول كار خواهد شد. آن روز صداقت كلام هادي بود كه من را مجذوب خود كرد. در ميان همكلاميمان او اصلاً تلاش نكرد كه دروغ بگويد و همه شرايطم را براي به دست آوردن من، بپذيرد. خيلي منطقي و عاقلانه برخورد كرد. صداقت، ايمان و راستي گفتار هادي من را شيفته او كرد.
آن زمان جنگ و تروريستي نبود كه از جهاد و شهادت حرف بزند اما وقتي وارد قرارگاه خاتمالانبيا شد همهاش از شهادت حرف ميزد و ميگفت: رئيسآباد (محل تولدش در اطراف آمل) شهيد ندارد و من شهيد رئيسآباد خواهم شد. هادي به پدرش كه پاسدار بود و در دوران دفاع مقدس هم حضور فعالانه و گستردهاي داشت، متذكر ميشد و ميگفت: باباجان ميبينيد روزي را كه من از شما جلو ميزنم.
برادرش هم بسيجي فعال بود و همهاش از شهادت و... حرف ميزد. هادي به برادرش ميگفت: آقاميلاد فكر نكن تو شهيد ميشي، نه من شهيد ميشم. 6 آبان 89 عقد كرديم و در نهايت در اسفند 92 من و هادي ازدواج كرديم و زندگي مشتركمان را در تهران آغاز كرديم.
هم پدر من و هم پدر هادي مدت زيادي از سالهاي جنگ تحميلي در ميدان جهاد حاضر شدند. طبيعي بود كه خون غيرت و دفاع از اسلام در وجود هادي هم باشد. آن زمان پدر او براي دفاع از اسلام مجبور شد مقابل صدام بعثي بايستد و امروز هم فرزندش هادي براي دفاع از اسلام رفت تا مقابل تروريستهايي كه مردم مظلوم و مسلمان بلاد عراق، سوريه و لبنان را نشانه رفتهاند، ايستادگي كند. هادي به خيلي پيشتر از دوران دفاع مقدس ميانديشيد. به سالهاي قبل از جنگ هشت ساله. هادي به واقعه عاشوراي كربلا فكر ميكرد و همين هم از همسرم يك مدافع حرم ساخت.
اولين بار شهريور 1393 بود كه به هادي پيشنهاد داده بودند به مأموريت عراق برود. از عراق هم قرار بود به شهري بروند كه در آن كارگاه قرار داشت و به رزمندگان عراقي در تجهيز نيروها كمك كنند. قبل از اينكه هادي راهي شود كمي بهانه آوردم، قبل از رفتن به او گفتم هادي جان خسته شدم از اين همه دوري و دلتنگي اما هادي قول داد اين بار كه برود و سالم برگردد تنهايم نگذارد. اما وقتي بار اول بازگشت دوباره از رفتن برايم گفت. من هم بهانه آوردم اما هادي خيلي قاطع گفت خانم همچون زنان كوفه نباش، امروز امام حسين (ع) تنهاست و نياز به ياور دارد. من بايد بروم تا از حريم او و عمه سادات دفاع كنم. هادي آسماني فكر ميكرد. آنجا هادي را به نام مهندس فاروق ميشناختند. حرفهاي هادي از امام حسين (ع) و تنهايي حضرت باعث شد كه ديگر مخالفتي براي رفتنش نداشته باشم و او با رضايت قلبي من رفت. از همه مهمتر رضايت عمه سادات بود كه اميدوارم انشاءالله حاصل شده باشد. اين گونه بود كه هادي من هم مدافع حرم شد.
وقتي براي اولين بار به عراق رفت، اصلاً فكر نميكردم كه دوباره در ايران او را ملاقات كنم و زنده به خانه بازگردد. مرتبه اول حضور او همزمان با عمليات آزادسازي امرلي و سليمان بكر بود. يك هفته در شرايط سخت جدايي و جنگ سپري شد. ميدانستم شرايط بسيار خطرناكي دارد. نفس كشيدن برايم دشوار شده بود. قلبم به درد ميآمد اما او را به امام حسين (ع) سپرده بودم. نذر حضرت ابوالفضل (ع) كردم و هر روز سورهاي از قرآن را ميخواندم تا او سالم بازگردد. به لطف خدا هادي سالم بازگشت. من مدافع حرم خانه را، به حضرت ابوالفضل و امام حسين (ع) سپرده بودم.
دوشنبه 18 اسفند 93 بود. صبح با او تماس گرفتند و مشخص شد كه بايد به مأموريت برود. قرار شد هادي به خانه بيايد و ناهارش را بخورد و بعد من را به ترمينال برساند و خودش هم به فرودگاه برود. در مسير ترمينال با من صحبت كرد و از كارهايي كه قرار است در آينده انجام بدهيم، سخن گفت. اما در آخر صحبتهايش به من گفت: اگر زنده برگشتم... بعد هم گفت: ميداني وصيتنامهام را كجا گذاشتهام. من را ببخش. لحظه آخر نزديك اتوبوس، فقط اشك ميريختم. لحظه تلخ خداحافظي از همراه زندگيام. او فقط نگاه ميكرد و گفت من لايق شهادت نيستم. به من گفت تو سوار شو تا من راحتتر بروم. سوار اتوبوس شدم. لحظه آخر كه صورتش را برگرداند چشمانش از اشك پر بود. گويي لحظه جدايي براي هادي هم سخت شده بود. بعد از شهادت رفتم سراغ وصيتنامهاش، سرجاي هميشگياش نبود. متوجه شدم كه بعد از رساندن من به ترمينال آمده و وصيتنامهاش را تغيير داده و رفته است. قرار شد هادي براي 16 فروردين 94 خودش را به ايران برساند. چون مادرش بيمار بود و عمل مهمي داشت.
قرار شد من به همراه خانوادهام 3 فروردين ماه 94 به شلمچه برويم. بعد از نماز صبح راهي شديم. ساعت 2 ، 3 بعد ازظهر بود كه تصميم گرفتم با هادي تماس بگيرم و تولدش را تبريك بگويم. هر چه با او تماس ميگرفتم، ارتباط برقرار نميشد. تمام مدت در حال تماس بودم اما موفق نشدم. 4 فروردين 94 بود. مجدداً تلاش كردم تا خبري از هادي بگيرم، اما بيفايده بود. بعد از ظهردر شلمچه همراه مادر و پدرم نشسته بوديم كه راوي در حال سخنراني بود. ناگهان صدايمان كردند. گفتند ميخواهيم برگرديم خانه. همانجا دلم آگاه شد كه خانه خراب شدهام و هادي شهيد شده است. پدرم دائم ميگفت نگران نباش، هادي شهيد نشده است. من هم ميگفتم: نه هادي از ديروز جواب نداده امكان ندارد من را بيخبر بگذارد. حتي اگر به ايران هم آمده باشد بايد خبر دهد. تماسهاي مكرر با گوشي پدر، من را مطمئنتر كرد. نميدانم چطور به فرودگاه رسيدم. در فرودگاه دوستم تماس گرفت. آنجا بود كه ديگر ايمان پيدا كردم هادي شهيد شده است. با پدر هادي تماس گرفتم و گفتم: باباجان! هادي را اول از هر كاري، به خانه تهرانمان ببريد و بعد به آمل بياوريد. پدر گفت: باشد، من هماهنگ ميكنم. در طول مسير، با خود كلنجار ميرفتم و ميگفتم خدا كند هادي سالم باشد اما گاهي ميگفتم خب شهيد شده باشد. شهادت لياقت ميخواهد. با خود ميگفتم 14 روز هادي را نديدهام امروز با پيكرش وداع ميكنم.
به خانه رسيديم. دختر عمويم گفت خبر شهادت هادي در سايتها و خبرگزاريها هم آمده است برخلاف اصرار بستگان لپ تاپ را روشن كردم. زدم شهيد هادي جعفري آمد «شهيد هادي جعفري در انفجاري به شهادت رسيده و پيكرش سوخته و چيزي براي بازماندگانش باقي نمانده است.»
وقتي شهيد شد همه ميگفتند چرا اجازه دادي كه هادي برود؟ چرا مانعش نشدي؟! خيليها هم به كنايه ميگفتند چرا رفت سر اين كار، مگر كار ديگري نبود و خيلي حرفهاي ديگر كه هنوز هم ميزنند. امروز كه به شهادت هادي فكر ميكنم ميبينم خود شهادتش به من صبر داده چراكه اگر هادي در تصادف و... از بين ما ميرفت، قابل تحمل نبود. امروز حسين (ع) تنهاست و يزيد زمان دارد به حريم اهل بيت (ع) جسارت ميكند. اگر چه هادي من زندگي كوتاهي داشت اما آن دنيا را با زيبايي هر چه تمامتر ساخت. خوشحالم از اينكه هادي لايق بهترين و زيباترين هديه خدا در روز تولدش بود. هادي هميشه ميگفت من شهيد ميشوم و تو همسر شهيد خواهي شد. حرفهايش خيلي زود محقق شد.
خيليخيلي سخت بود. لحظه تحويل سال من دوباره شكستم، دوباره مردم.انگار لبيك يا حسيني كه شب تحويل سال 1394 گفتند آنقدر رسا بود كه امام حسين (ع) آنها را با پيكرشان طلبيد. هادي من همچون علياكبر حسين (ع) ارباً اربا شد و به آرزويش كه شهادت بود رسيد «اللهم الرزقنا شهادت في سبيلك ارباً اربا» يك سال گذشت، يكسال پر از درد و دلتنگي، يك سال پر از اشك، يكسال پيش درست همان لحظه كه انفجار اتفاق افتاد، از همان ساعت ديگر نفس نكشيدم. با تمام اين سختيها، دلتنگيها و دردها باز هم خوشحالم كه هادي من در راهي قدم گذاشت كه دوست داشت و به هدفي رسيد كه هر انساني براي رسيدن به آن تلاش ميكند، آن هم قرب الهي و رضاي خداست. من و هادي زندگيمان را در راه عشق بزرگتري فدا كرديم و آن عشق الهي است. سالروز قمري تقرب الهيات را تبريك ميگويم هادي جانم. امسال بيتو تحويل شد اما...