کد خبر: 482605
تاریخ انتشار: ۳۱ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۴
گفتگوي «جوان» با حسين بنكدار تهراني
نيما احمدپور
جوان: درگفت‌وشنود پيش روي‌، يكي ازفعالان نهضت ملي به بيان خاطره‌ها وتحليل‌هاي خود پرداخته است. باسپاس ازجناب حسين بنكدار تهراني كه ساعتي باما به گفت‌وگو نشستند.

در اظهارات وخاطره‌گويي‌هاي عده‌اي از ارتباط شعبان جعفري با آيت‌الله كاشاني زيادسخن رانده مي‌شود. در بعضي از عكس‌هايي هم كه از بيت آيت‌الله كاشاني به جا مانده است، شعبان جعفري هم ديده مي‌شود. از نظر ما شكل اين ارتباط و گستره آن چقدر بود؟
اگر از من مي‌پرسيد، مي‌گويم هيچ، چون همه تيپ آدمي به منزل آيت‌الله كاشاني مي‌آمدند و در خانه ايشان به روي احدالناسي بسته نبود. به‌قدري خوش‌اخلاق و مردمي و كريم بود كه هر كسي از در خانه وارد مي‌شد، مي‌توانست صاف برود كنار دست ايشان بنشيند و عكس بگيرد. عكس گرفتن كه به معني داشتن رابطه با كسي نمي‌شود. من خودم ۱۵ سال از نزديكان آيت‌الله كاشاني بودم و مدام به خانه ايشان مي‌رفتم و ابداً يادم نيست كه حتي طيب هم به آنجا آمده باشد، چه رسد به شعبان جعفري. شما از اهالي تهران آن موقع بپرسيد. كمتر كسي است كه دست‌كم يك يا چند بار به خانه آيت‌الله كاشاني نرفته باشد، اينكه اينها چند بار با آقا ديدار داشتند با اينكه از ياران ايشان بودند، فرق مي‌كند. شعبان جعفري هم خيلي نيامد، شايد يكي دو بار، بعد لات‌هاي پامنار گرفتند و حسابي كتكش زدند و ديگر پيدايش نشد. 

علتش چه بود كه او را كتك زدند؟
براي اينكه هر محله‌اي قرق عده‌اي بود و اجازه نمي‌دادند لات‌هاي محله‌هاي ديگر به آنجا بيايند و خودي نشان بدهند. پامنار هم قرق اميرانگوري و امير اوس‌ولي و چند لات ديگر بود. خلاصه لات‌ها بعد از اينكه حسابي كتكش زدند، با چاقو هم او را زخمي كردند، طوري كه سر از بيمارستان درآورد. اتفاقاً دكتر بقايي هم كه به خاطر بيماري قند و حصبه در بيمارستان بستري شده بود، بعدها براي ما تعريف كرد كه هر روز صبح يك لگن كله‌پاچه براي شعبان مي‌آوردند كه تا ته مي‌خورد! 

چرا شعبان جعفري مورد علاقه اطرافيان آيت‌الله كاشاني نبود؟
چون آدم خوشنامي نبود. مي‌گفتند دكتر فاطمي ماهي ۳۰۰ تومان از طريق معاون شهرباني، سرهنگ نخعي به شعبان مي‌دهد كه بعضي از شلوغ‌بازي‌ها را راه بيندازد. يادم هست يك بار جمال امامي در مجلس گفت:«وقتي دكتر بقايي در روزنامه‌اش به من فحش مي‌دهد، زورم مي‌آيد، ولي هرچه باشد او پسر ميرزا شهاب كرماني است، اما وقتي حسين فاطمي فحش مي‌دهد خيلي زور دارد، چون به شعبان بي‌مخ پول مي‌دهد كه به روزنامه‌هاي مخالف او حمله كند و لات‌بازي دربياورد.» 

قضيه گلريزان دكتر فاطمي و بقيه براي شعبان بي‌مخ درست است؟
بله، شعبان اجير آنها بود، براي همين دكتر فاطمي و مهندس حسيبي برايش گلريزان گرفتند و ۲۵ هزار تومان جمع كردند كه آن روزها پول سه تا خانه مي‌شد! شعبان هم مابه‌ازاي اين خوش‌خدمتي‌ها با لات‌هاي مزدبگيرش مي‌ريخت در روزنامه‌هاي مخالف دكتر فاطمي و مصدق و آنجا را زير و رو مي‌كرد، البته شعبان شعور سياسي كه نداشت و هر جا به او پول بيشتري مي‌دادند، مي‌رفت، براي همين هم از دربار سردرآورد، چون پول بيشتري به او مي‌دادند. عقل درستي هم نداشت. خودش برايم تعريف كرد كه وقتي مدرسه مي‌رفت، بچه‌ها براي بيرون رفتن از كلاس از معلم اجازه مي‌گرفتند، اما او سرش را پايين مي‌انداخت و مي‌رفت بيرون. وقتي بچه‌ها اعتراض مي‌كردند، معلم مي‌گفت كاري‌اش نداشته باشيد، شعبان مخ ندارد! از همان موقع بود كه لقب شعبان بي‌مخ روي ما ماند. خلاصه كار و بار شعبان در دربار گرفت و هر وقت هم به زندان مي‌افتاد، شاه فوراً او را بيرون مي‌آورد و حتي وساطت‌هايش را قبول مي‌كرد، از جمله اينكه در جريان اعدام افسران توده‌اي، وساطت كرد و نامه خانواده‌هاي آنها را به دست شاه رساند و شاه هم دستور داد حقوق ماهانه و حتي حقوق‌هاي معوقه افسران اعدام‌شده را به خانواده‌هايشان پرداخت كنند. در دربار حسابي حرفش را مي‌خواندند. 

اشاره‌اي كرديد به نام مرحوم طيب. او چگونه شخصيتي داشت و نقش وي و همترازان او را در دوران نهضت ملي و رويداد ۲۸ مرداد چگونه مي‌بينيد؟
قبل از اينكه به اين سؤال شما پاسخ بدهم، مايلم به اين نكته اشاره كنم كه هميشه سعي داشته‌ام در روايت تاريخ، صادقانه و نه تحت تأثير گفته‌هاي ديگران و نه تبليغاتي كه وجود دارد، حرف بزنم. الان هم سعي مي‌كنم به همين شيوه عمل كنم.
طيب و برادرانش چهار نفر و متولد قره‌قان بودند. طيب بود و طاهر و مسيح و اكبر. از ميان همه اينها طيب به جايي رسيد و باقي آنها نه نفوذ او را پيدا كردند و نه توانايي مالي او را داشتند. مسيح كوره‌پز بود. طاهر خنده‌رو بود و به ما هم محبتي داشت و با ما رفيق بود. بعد از انقلاب هم يكي دو بار او را ديدم.
طيب در آغاز، توسط حاج خان خداداد به ميدان راه پيدا كرد، يعني حاج خان او را به ميدان امين‌السلطان آورد كه طرف‌هاي محله سر قبر آقا، خانات بود و مغازه‌اي به او داد و گفت اينجا كار كن. بعد به ترتيباتي، مرحوم ارباب زين‌العابدين، طيب را جذب كرد كه شكل اين جذب را نمي‌خواهم واردش بشوم. اين دو نفر با هم رقيب بودند و به اين ترتيب طيب وارد دسته ارباب زين‌العابدين شد. ارباب در ميدان شوش يك مغازه به طيب داد و به‌تدريج كار و بار او گرفت و ما شاهد بهتر شدن وضعش بوديم.
باجناق من، حاج احمد ذوقي رو‌به‌روي آنها سه تا مغازه داشت. طيب به‌مرور قدرت پيدا كرد و شكل قدرت پيداكردنش هم به اين شكل بود كه كم‌كم ميداني‌ها را دور خودش جمع كرد. كار آنها را راه مي‌انداخت و چون به رفقا و دوستانش كمك مي‌كرد، در اطرافش جمع مي‌شدند، به‌طوري كه مي‌توانست ميدان را به‌راحتي ببندد يا باز كند. در ميان تمام كساني كه در آن زمان از هم‌صنف‌ها و همتراز‌هاي او محسوب مي‌شدند، طيب تنها كسي بود كه اطرافيانش از ميداني‌ها بودند و حامي دولتي و حكومتي مشخصي- البته تا قبل از ۲۸ مرداد ۳۲ – نداشت. 

مگر ساير همترازهاي طيب حامي حكومتي داشتند؟
بله، مثلاً مصطفي ديوونه كه از دوستان خود ما بود و من حتي خانه پدري‌ام را هم به او فروختم، آدم خوبي هم بود، سرلشكر باتمانقليچ پشتيبانش بود. او هواي مصطفي را داشت و مثلاً هر وقت او دعوا مي‌كرد يا او را مي‌‌گرفتند، ‌دستور مي‌داد آزادش كنند. معمولا هر يك از اينها مورد حمايت يكي از رجال نظامي يا سياسي كشور بودند. با اين همه عرق و علاقه‌اي به مليت و مليون را داشتند.
يادم هست در شب ۲۹ آذر سال ۱۳۲۹ نظامي‌هاي تحت امر رزم‌آرا قرار بود به كوچه خدابنده‌لو و چاپخانه مولوي بروند و جلوي چاپ روزنامه شاهد را بگيرند. من رفتم شام خوردم و بعد به كوچه خدابنده‌لو رفتم و ديدم مصطفي ديوونه آنجا ايستاده است. پرسيدم:«مصطفي! تو اينجا چه كار مي‌كني؟» آمد و در گوش من گفت:«تو با دكتر بقايي آشنايي داري؟» گفتم:«بله، من به ايشان ارادت دارم. » گفت: «برو و به او بگو درست است كه اينها ما را آورده‌اند كه بريزيم و چاپخانه را از بين ببريم، اما من از اين كارها نمي‌كنم. اين صورت قضيه است كه ما اينجا ايستاده‌ايم. ما ملي‌ها را دوست داريم. چند دقيقه ديگر خودم و بچه‌ها مي‌رويم.» چنين جوانمردي‌هايي هم داشتند. 

به نظر شما چرا در جريان ۲۸ مرداد، علما و مردم متدين سكوت كردند و حتي چنين به نظر مي‌رسيد كه از اين قضيه راضي هم هستند؟
چون مي‌ديدند مصدق دارد مملكت را دودستي تحويل توده‌اي‌ها مي‌دهد. روز ۲۷ مرداد در خيابان شاه‌آباد و لاله‌زار و بهارستان، كسبه مغازه‌هايشان را بسته بودند و گريه مي‌كردند كه توده‌اي‌ها مملكت را خواهند گرفت، كمونيست‌ها بر كشور سلطه پيدا مي‌كنند و دنيا و آخرت مردم به باد مي‌رود، به همين دليل مردم متدين و علما از اينكه دست توده‌اي‌ها از مملكت كوتاه شد، واقعاً خوشحال بودند. صبح روز ۲۸ مرداد شمس قنات‌آبادي از مجلس به من تلفن زد و گفت كه يك دسته ۲۵۰ نفري به سرپرستي طيب دارند از جنوب شهر به سمت سه‌راه امين‌حضور مي‌آيند. او خودش از ترسش رفته و در دودكش مجلس مخفي شده بود، چون بقايي و زهري را گرفته بودند و او هم ترسيده بود كه نكند بيايند و او را هم بگيرند. او از من خواست بروم ببينم چه خبر است و مشاهداتم را به اطلاع او برسانم. من رفتم و ديدم عده‌اي با چوب و چماق از جنوب شهر راه افتاده‌اند به طرف سرچشمه و تا به سه‌راه‌امين‌حضور و بعد هم بهارستان برسند، ۵ هزار نفري شدند. 

شعبان جعفري و فواحشي مثل پروين آژدان‌قزي هم در ميان آنها بودند؟
از اين دار و دسته‌ها بودند، ولي فقط اينها نبودند. مردم و بسياري از علما از سقوط مصدق خوشحال بودند و احساس مي‌كردند شاه مملكت را از دست توده‌اي‌ها درمي‌آورد. مردم دل خوني از توده‌اي‌ها كه همه اعتقادات و اصول اخلاقي آنها را به تمسخر مي‌گرفتند، داشتند و به آنها القاب زشتي داده بودند. آن سيل جمعيت كه همه‌شان لات‌هاي طيب و شعبان بي‌مخ نبودند. مردم واقعاً از اوضاع به تنگ آمده بودند. وقتي سيل جمعيت به بهارستان رسيد، همه كسبه نفس راحتي كشيدند و مغازه‌هايشان را باز كردند. 

بعضي‌ها مي‌گويند طيب در روز ۲۸ مرداد به دليل مخالفت با مصدق و با اشاره آيت‌الله كاشاني وارد صحنه شد.
حرف بيخودي مي‌زنند. طيب و خيلي از مردم معتقد بودند اگر توده‌اي‌ها سر كار بيايند از دين و مذهب هيچ چيزي باقي نمي‌ماند و روي اين حساب وارد ميدان شدند. طيب با آيت‌الله كاشاني رابطه‌اي نداشت، مضافاً بر اينكه آقا به هيچ‌وجه نمي‌خواستند در قضيه ۲۸ مرداد نشانه‌اي از ايشان باشد، به همين دليل هم خودم شاهد بودم كه سر پسرش آقامصطفي داد زد كه:«تو به چه حقي رفتي و در راديو حرف زدي؟ تو به چه حقي زير بيرق زاهدي سينه مي‌زني؟» آيت‌الله كاشاني به هيچ‌وجه نمي‌خواست كسي تصور كند كه ايشان در قضيه ۲۸ مرداد دخالتي داشته است. 

خلق و خو و شخصيت طيب چگونه بود؟
طيب خيلي كم‌حرف بود و ساعت‌ها مي‌شد كه كنارتان مي‌نشست و يك كلمه هم حرف نمي‌زد. برخلاف قصه‌هايي كه درباره او سر هم مي‌دهند، اهل كتك‌كاري و دعوا و چاقوكشي به آن صورتي كه مي‌گويند نبود. اصلاً آدم‌هايي مثل طيب و شعبان جعفري كه اسم و رسمي براي خودشان به هم زده بودند، خيلي اهل دعوا نبودند. از اين گذشته نوچه‌هاي فراواني داشتند و كمتر كسي جرئت مي‌كرد با آنها وارد دعوا شود. طيب آدم عاقل و با سياستي بود و خودش را درگير دعوا نمي‌كرد. مصطفي ديوانه هم همين‌طور. به او مي‌گفتند ديوانه، ولي خيلي هم عاقل بود. يك امير موبوري بود كه سن و سال زيادي هم نداشت، اما خيلي پررو و نترس بود. طيب معمولاً شب‌ها به پاتوقي كه در شاه‌آباد داشت، مي‌رفت. امير موبور همين‌كه طيب را مي‌ديد، شروع مي‌كرد به دري‌وري گفتن و ليچار بار او مي‌كرد، اما طيب حتي برنمي‌گشت نگاه كند، فقط نوچه‌هايش مراقبت مي‌كردند كه يك وقت دارودسته اميرموبور صدمه‌اي به طيب نزنند. به نظر من كه طيب آدم بسيار جوانمرد و ضعيف‌نوازي بود. 

شاه، مصدق را در ۲۴ مرداد بركنار كرد. آيت‌الله كاشاني روز قبل از كودتا به مصدق هشدار مي‌دهد كه عليه او كودتايي صورت خواهد گرفت. به نظر شما عليه كسي كه بركنار شده، چگونه كودتا صورت مي‌گيرد؟
آيت‌الله كاشاني براي مصدق مي‌نويسد يك «به اصطلاح كودتا» دارد شكل مي‌گيرد و نه «كودتا». از اين گذشته، مصدق كه به كسي نگفته بود كه شاه او را عزل كرده است، حتي وزراي خود مصدق هم از اين قضيه خبر نداشتند. او حتي به كسي كه نامه آيت‌الله كاشاني را هم برايش برده بود، به عنوان نخست‌وزير، رسيد داد! بنابراين آقا بايد از كجا مي‌دانستند كه او سه روز است از مقامش عزل شده است؟ 

پس از كودتا واكنش مردم چه بود؟
مردم ريختند توي خانه دكتر مصدق و آنجا را ويران كردند. طرفداران مصدق مي‌گفتند اينها از طرف دكتر بقايي و آيت‌الله كاشاني آمده‌اند، در حالي كه دكتر بقايي در روز ۲۸ مرداد در زندان مصدق بود. ساعت ۵ بعد از ظهر، من كنار ساختمان حزب زحمتكشان ايستاده بودم كه دكتر بقايي همراه با سروان پرويز خسرواني و اميرحسين‌خان ظفر بختيار آمدند، بنابراين دكتر بقايي اصلاً آزاد نبود كه بتواند حركتي را رهبري كند.
واقعيت اين است كه در دوره مصدق اوضاع اقتصادي خيلي بد بود. از سوي ديگر حزب توده هم تركتازي مي‌كرد و مردم واقعاً خسته شده بودند و با طيب خاطر از مصدق عبور كردند و كار به دست زاهدي افتاد و اوضاع زندگي مردم مقداري بهتر شد.
آيت‌الله كاشاني هم كه در آن زمان در يكي از دهات اطراف تهران بودند. داستان از اين قرار بود كه سرتيپ فولادوند به خانه دكتر مصدق مي‌رود و مي‌گويد كه او در نامه‌اي اعلام كند كه با شاه مخالفتي ندارد. دكتر مصدق مي‌گويد ما مخالفتي نداريم و نيازي هم نيست كه اين را بنويسيم. كساني كه به خانه مصدق حمله كردند در واقع مي‌خواستند او را از خانه‌اش فراري بدهند. ايرج داورپناه محافظ دكتر مصدق گفته بود اگر ماسوره توپي را كه با آن خانه مصدق را نشانه گرفته بودند، نكشيده بودند، با شليك آن همه ۲۳ نفري كه در خانه مصدق بودند از بين مي‌رفتند.
به هر حال دكتر مصدق به همراه دكتر شايگان، دكتر صديقي و مهندس معظمي فرار مي‌كنند و به خانه سيف‌الله معظمي كه آن را قبلاً از مصدق خريده بود مي‌روند. در حادثه خانه مصدق پاي مهندس زيرك‌زاده هم مي‌شكند. در آنجا با جعفر شريف امامي، شوهر خواهر مهندس معظمي تماس مي‌گيرند و از او مي‌خواهند يك دست كت و شلوار براي مصدق تهيه كند. او يك دست كت و شلوار فاستوني مي‌آورد كه برايش گشاد بود و مي‌خواهد به جاي آن كت و شلواري با پارچه معمولي و اندازه برايش بياورند. مصدق عصر آن روز حدود ساعت ۵ بعد از ظهر، خود را معرفي مي‌كند.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار