نیت کردیم سراغ خانواده شهید سیدی برویم. رابط امور مساجد مسجدامام خمینی (ره) فرحزاد مسؤول تماس با خانوادهها بودند و قول و قرارها را گذاشتند. رأس ساعت 10 وارد منزل شدیم. آسمان دلتنگ بارش بود و ما در کوچهای تنگ پا نهادیم که آغاز شنیدن دلتنگیهای مادری در فراق فرزندش بود. وقتی حرف میزد مراقب بودم تا آسمان دل او ابری نشود که طاقت بارشش را نداشتم. ولی گاهی شبنم خاطرات در گوشه قاب چشمانش جا میگرفت. از کودکیاش گفت، از بازیهایش، خندههای بیصدایش و از مرد شدنش. آنقدر ساده و روان صحبت میکرد که دوست داشتی ساعتها او بگوید و تو درس بزرگ شدن و آماده شدن را بیاموزی. حرفها که تمام شدچند عکس به امانت گرفتیم. وسایل را جمع کردم از پلهها پایین آمدیم. آسمان دل باز کرده بود و ما به امید ثبت لحظاتی سبز، دل به نوای موذن سپردیم.از تولد سید علی و قبل از آن برایمان تعریف کنید.ماه آخر حاملگیام ماه مبارک رمضان بود.من 4 یا 5 روزش را روزه گرفتم و حالم بد شد. اطرافیان به من میگفتند چرا شما روزه میگیرید با این حال خرابتان؟ من هم میگفتم اگر روزهام را بخورم گناه دارد. مادر شوهرم به حاج آقا نوری (دامادشان) گفت شما بیایید و با او صحبت کنید تا روزهاش را بخورد. حاج آقا نوری آمد خانه ما و گفت:زن دایی! شنیدهام حال شما خیلی بد است. چرا روزه میگیرید با این حال خرابتان؟ برای شما روزه خوردن گناه ندارد. شما از فردا روزه نگیرید. از فردای آن روز، روزه نگرفتم.کارهای خانه نیز زیاد بود دو تا دخترم (اشرف و اعظم) مکتب میرفتند و دو تا پسرها (احمد ومحمود) توی خانه بودند. لباس شستن و ظرف شستن و خلاصه دائماً در حال کار کردن بودم. روزها به همین منوال میگذشت تا اینکه شب عید فطر حال من بد شد. اشرف دختر بزرگم رفت و به مادرم گفت. زن حاج هادیان را صدا زدند، او آمد و من را نگاه کرد و یکی دو ساعت آنجا ماند. بعد گفت الان بچه به دنیا نمیآید و تا صبح طول میکشد. من گریه کردم و گفتم نروید، من میترسم. این بنده خدا خانه ما ماند و زیر کرسی خوابید.نزدیک سحر بود که بچه به دنیا آمد.وقتی به دنیا آمد چه شکلی بود؟ چقدر شیر خورد؟وقتی به دنیا آمد خوشگل بود. چاق بود و درشت، تا دو سال شیر خورد. توی خانه خودمان طبقه بالا بودم. خانهمان حیاط داشت.از چند سالگی رفت مدرسه و تا کلاس چندم درس خواند؟از هفت سالگی مدرسه رفت و تا 9 کلاس درس خواند.درسهایش چطور بود؟ شیطنت هم میکرد؟درسهایش خوب بود. نمرات خوب میآورد. بعضی مواقع شیطنت هم میکرد. وقتی میرفت سراغ بازی کردن، تا شب بازی میکرد. فردایش صبح زود بلند میشد. با عجله مشقهایش را مینوشت ولی در کل نمرات خوبی میآورد. هیچ موقع معلمهایش به خاطر درس، ما را نخواستند.در قید و بند لباس و خوش تیپی بود؟اصلاً در قید و بند این چیزها نبود. اگر لباس نو میخرید و میخواست برود سرکار با همان لباس میرفت. اگر پاره میشد برایش مهم نبود. خودش کار میکرد و لباس میخرید. اما نمیدانم چرا دل نمیداد. اصلاً به دنیا دل نمیداد. مثل بقیه بچهها نبود که دائماً جلوی آینه باشند و لباسهایشان را عوض کنند.از بازیهایش بگویید، بیشتر چه بازی میکرد؟کوچه که میرفت گله بازی میکرد. ماشاالله خیلی شیطان بود. چند تا کفتر داشت که آنها را میبرد پشت بام. روز به روز کفترهایش بیشتر میشد. من میگفتم مادر اینقدر بالای پشت بام میروی خدای ناکرده میافتی و طوریت میشود. میگفت: باشد. کفترها را میآورم پایین. آورد توی حیاط و داخل یک قفسه گذاشت. از آن به بعد دیگر بالای پشت بام نمیرفت. بعضی مواقع کفترهای دوستانش را به امانت میآورد. یک روز که کفتر یکی از دوستانش را آورده بود دست بر قضا سیدمحمود رفت سراغ کفترها. کفترها را هوا کرد از جمله آن کفتر امانت را. بعد از بازی کردن، سیدمحمود رفت. سید علی آمد رفت سراغ کفترها. دید مثل اینکه کفترها را هوا کردهاند. سید علی ناراحت شد و رفت و سر تمام کفترها را زد و کفتر امانتی را به صاحبش تحویل داد.چرا سر کفترها را برید؟به خاطر کفتر امانتی. میگفت: اگر این کفتر میرفت و گم میشد، من چه کار میکردم؟ دیگر از آن روز به بعد سید علی کفتربازی نکرد.چند سالش بود آن موقع؟16،15 سال داشت. دیگر سر کفتر بازی نرفت. زمستان که میشد من با محصولاتی که از باغات اقوام و دوستان چیده بود، غذا درست میکردم. میگفتم: سید علی بیا از دستچین خودت بخور. موقعی هم که به شهادت رسید هنوز این محصولات در یخچال بود. اصلاً دلمان نمیآمد که بخوریم.دوستانش را به خانه میآورد؟نه، هیچ وقت دوستانش را نمیآورد. فقط این اکبر آقا میآمد. نه اینکه بیایند خانه. مثلاً میآمد و میگفت یاالله یالله و میرفت روی پشت بام. الان هم که اکبر گاهی من را میبیند از سید علی یاد میکند.کوچک که بود در مراسم عزاداری شرکت میکرد؟با بچهها حسینیه میرفت. آن موقع غذا را توی یک سینی بزرگ میریختند و یک بزرگتر قسمت میکرد. قاشق هم که نبود همه با دست غذا میخوردند. گاهی هم ظرف میبرد و برای ما هم غذا میآورد. میگفت:ثواب دارد این غذای امام حسین (ع) است. بچه که بود علامتهای کوچک را بلند میکرد. ماه محرم سال 65 بود. سید علی آمده بود با محمود حرف میزد. بعد به برادرش گفت: بیا برویم حسینیه. من گفتم: سید علی امسال علامت خیلی بزرگ است، آن را بلند نکنی! خدای ناکرده بلایی سرت میآید. گفت: نه مادر. من بلدم چطور علامت را بلند کنم. بعد رفتند حسینیه.این بچه وقتی علامت را بلند میکند و چند قدمی راه میرود، یک دفعه زیر دلش بنا میکند به سوختن. این علامت را میدهد به کسی دیگر و میآید خانه با دوستانش. از درد شدیدی که داشت خودش را روی زمین میکشید و به این طرف و آن طرف میچرخید. سید علی را بردیم به بیمارستان شهدا.دکتر آمد سید علی را دید و گفت احتیاج به عمل جراحی دارد. با این حساب خطرهای زیادی از سرش میگذشت.بله، چند وقت بعد از این ماجرا، سید علی را میفرستند بالای درخت و از او میخواهند که شاخه درخت را ببرد. سید علی همین که شاخه را میبرد خودش هم همراه با شاخه درخت میافتد پایین و کمرش درد میگیرد. آمد خانه و ما مرهم مالیدیم به کمر این بچه تا خوب شد.یک بار هم چاه آب گیر کرده بود. به خاطر سنگ بزرگی که افتاده بود داخل چاه و راه آب را سد کرده بود. گفته بودند چه کسی حاضر است برود داخل چاه؟ که اطرافیان گفته بودند فقط این کار از دست سید علی برمیآید. رفته بودند و سید علی را صدا زده بودند. سیدعلی هم رفت داخل چاه بعد طناب گرفت بست به سنگ و گفت: بکشید سنگ را بالا. وقتی آمد خانه دیدم تا کمر خیس است. گفتم: سید علی کجا بودی. گفت: داخل چاه و ماجرا را تعریف کرد. گفتم با خودت فکر نکردی شاید سنگ از آن بالا میافتاد میخورد به سرت. گفت: مادر ثواب داشت. سنگ را برداشتم آب جاری شد. خیلی اهل کمک کردن به دیگران بود. یک روز زمستانی بعد از صرف چای و صبحانه خیلی تر و تمیز از خانه بیرون رفت. ساعت 2 بعدازظهر بود که سید علی با سر و کله باندپیچی شده آمد خانه. گفتم سید علی چه شده؟ چرا سر و کلهات باندپیچی شده؟ گفت چیزی نیست مادر، رفتم دیدم محمد علی دارد مغازهاش را قیرگونی میکند. آمدم به محمد علی کمک کنم، قیرها را به هم بزنیم که قیر پرید و صورتم و دستهایم سوخت. گفتم: مادر این چه کاری است که تو میکنی؟ علی میگفت: مادر این دست ما میرود زیر هزار من خاک، این که مهم نیست.همه کار از دستش برمیآمد و تا جایی که میتوانست به دیگران کمک میکرد. ماه رمضان سال 65 بود. سید علی از خانه رفت بیرون کنار مدرسه یک تیر برق بود که سیمهایش اتصال کرده بود. دوستانش به سید علی میگویند که برو برق را درست کن. سید علی هم میرود بالای تیر برق و دچار برق گرفتگی میشود و از بالای تیر به صورت پشت و رو میافتد. اول کسی جرأت نمیکند دست به سید علی بزند. بعد دوستانش سید علی را میبرند بیمارستان. آنجا در CCU بستری میشود. شب شد من دیدم سید علی نیامد نگران شدم. فردای آن روز در حیاط زده شد. دوستان سید علی بودند. گفتند سید علی را برق گرفته الان هم در بیمارستان است. من و خواهرش به بیمارستان رفتیم. دیدیم سید علی بیهوش روی تخت افتاده. از دوستانش پرسیدم این دیروز که از خانه آمد بیرون حالش خوب بود، چه شده؟ گفتند:سید علی را برق گرفته الان هم نگران نباشید. دکتر گفته است اگر یک مقدار بماند حالش بهتر میشود.از فعالیتهای انقلابی سید علی بگویید.زمان انقلاب با سید محمود صبح زود از خانه بیرون میرفتند و در فعالیتها به دوستانشان کمک میکردند. یک روز پیشنماز محل به پدرشان گفته بود جلو بچهها را بگیر. آخر بلایی سر خودشان میآورند. پدرشان پول میداد و میگفت بچهها نروید. الان جنگ است. شما بچه هستید. نمیتوانید از خودتان دفاع کنید ولی این دو گوش نمیکردند و به کارهای خودشان ادامه میدادند.از آمدن امام بگویید.سید علی با برادرش رفت. بعد آمده بودند تعریف میکردند که ما رفتهایم وسط جمعیت. از شعرهایی که برای امام میخواندند تعریف میکردند و دوتایی این شعرها را میخواندند و خیلی خوشحال بودند.وقت سربازی کدام شهر خدمت میکرد؟ ارتش بود یا سپاه؟سربازی از اول تا آخر مشهد بود. توی ارتش. آنجا از سربازان میخواستند تا هر کس کاری بلد است انجام دهد. یک روز گفته بودند هر کس بلد است چاه حفر کند ما چند روز مرخصی میدهیم. سید علی گفته بود من بلدم. چاه حفر میکرد، بعد برای چند روز میآمد مرخصی. خیلی خوشحال بود.در کارهای خانه کمک میکرد؟بله، مثلاً خرید یا کار دیگری داشتیم برایمان انجام میداد. سال آخر سربازیاش برای سه تا چهار روز آمد مرخصی، توی مرخصی بود که پدرش حالش بد شد. تنگی نفس داشت بردیمش بیمارستان ولی تمام کرد. بعد زنگ زد و ماجرا را گفت، آنها هم یک روز به سید علی مرخصی دادند. چند وقت ماند تا تمام شد. بعد از سربازی آمد و دکه پدرش را باز کرد و آنجا مشغول به کار شد.چطور شد که رفت جبهه؟از بیرون میآمد میگفت: مادر، پسر فلانی هم شهید شد. با یک حسرت و آهی میگفت. من میگفتم سیدعلی این حالت نگو. میگفت: مادر چه چیز را نگویم. شاید دیدی یک روز جنازه من را نیز آوردند. میگفتم از این صحبتها نکن سید علی. من ناراحت میشوم. سید علی با حسین پسر اسماعیل دوست بود. با او رابطه صمیمی داشت. از وقتی که با او دوست شده بود نماز شب میخواند. یک بار یادم هست سید علی دوباره دل دردش شروع شد. طوری که نمیتوانست درست راه برود و من به سید علی عصا داده بودم تا بتواند راحت بیاید پایین. میگفتم: سید علی من برایت آب میآورم تا وضو بگیری و اذیت نشوی بیایی پایین. میگفت نه بیایم توی حیاط وضو بگیرم ثوابش بیشتر است. میآمد پایین و وضو میگرفت. بعد میرفت نماز میخواند. هنگام قنوت آنقدر دستهایش را بالا میبرد. نمیدانم از خدا چه چیزی میخواست که آنقدر خالصانه دعا میکرد. همان موقع بود که گفت مادر میخواهم اسمم را بنویسم برای رفتن به جبهه. من گفتم تو مریض هستی، اسم تو را نمینویسند. میگفت الان که من را نمیبرند. تا موقعی که من اسم بنویسم یک مقدار طول میکشد تا آن زمان من خوب میشوم. رفت و اسمش را نوشت، بعد آمد خانه با خوشحالی میگفت: مادر من اسمم را نوشتم. 16 دی ما را اعزام میکنند. هر روز، روزشماری میکرد تا 16 دی ماه رسید.وسایلش را چطور جمع کرد؟به من گفت مادر کتم، شلوارم، زیرشلواری، حوله و دستمال و دیگر وسایل شخصیام را بگذار. گفتم مادر خوراکی هم برایت بگذارم. گفت: نه من میخواهم بروم جبهه، به مهمانی که نمیروم. خانه تمام دوستان و آشنایان و فامیلها رفت و از تمامشان خداحافظی کرد.شبش به من گفت مادر فردا صبح زود میخواهم بروم حمام. بقچهام را ببند. فردا بعد از حمام رفتن آمد خانه همراه امیر پسر اکرم (خواهرم) او نیز میخواست به جبهه برود. سفره پهن کردم. صبحانه خوردند. ساعت شش صبح بود گفت مادر ساک دستی من را بده، بعد من سفارش زیادی بهش کردم و بعد قرآن و آب آوردم روبوسی کردم.از زیر قرآن گذشتند و رفتند جبهه.سید علی هر موقع که میرفت جبهه، حلالیت نمیطلبید. جز بار آخر که میخواست برود. گفت مادر من خواب دیدهام. حمام هم رفتهام و غسل شهادت کردهام. من رفتم شهید شدم، برای من گریه نکنید. من را حلال کنید و خداحافظی کرد و تا چند قدمی که میرفت برمیگشت و میگفت: مادر من را حلال کنید. بعد رفت. رفت و از اعظم خواهرش نیز حلالیت طلبید. از خاله اکرمش هم حلالیت طلبید و رفت.آن موقع هیچ وصیتی نکرد. رفت جبهه 30 تا 40 روز که مانده بود دوباره به سید علی مرخصی میدهند. سید علی مرخصیاش را میدهد به حسین یکی از دوستانش و میگوید من تازه آمدهام شما به جای من به مرخصی بروید و به امیر پسر خواهرم میگوید من امشب وصیتنامهام را مینویسم. تو فردا که رفتی این نامه را ببر بده به اعظم و بگو این پاکت را باز نکن. اگر من آمدم که هیچ اگر نیامدم آن موقع پاکت را باز کن. امیر آمد و در مورد نامه چیزی به من نگفت. من از او پرسیدم چرا تو آمدی مرخصی، سید علی نیامد؟ گفت: سید علی همانجا ماند.چطور خبر شهادتش را به شما دادند؟محرم بود. من زیر کرسی نشسته بودم. اعظم دخترم همان موقع رفته بود هیأت که آن شب خانه حاج محمود برگزار میشد تا در شستن ظرفها کمک کند. احمد شوهر اعظم در خانه بود. در خانه اینها را میزنند و یکنامه میدهند به احمدآقا. احمدآقا نامه را باز میکند میبیند کاغذ کوچکی داخل آن است که نوشته شده، سید علی فردا به سوی شما میآید. فقط همین را نوشته بودند.احمد آقا با خودش گفت: یعنی چه فردا به سوی شما میآید. بعد گفته بود صبر میکنم تا فردا شود. فردای آن روز آنها میآیند تا خبر را به ما بدهند. نزدیک کوچه که میرسند مش اصغر (اصغر حمومی) اینها را میبیند. از آنها میپرسد شما چه کسی را میخواهید؟ آنها میگویند ما منزل سید علی سید حسینی را میخواهیم. مش اصغر که خبردار میشود به آنها میگوید داخل این منزل مرد نیست و نشانی مرغداری آقا مرتضی (شوهر اکرم خواهرم)را میدهد و میگوید به او خبر بدهید. خبر که میدهند مرتضی حالش بد میشود. میآید به احمدآقا میگوید. بعد دیدم هر دو آمدند خانه (حوالی بعد ازظهر) هیچ موقع آقا مرتضی بیخبر نمیآمد خانه ما، آمد و گفت: شما عکسی از امیر پسر من ندارید گفتم چرا: گفت زخمی شده بیمارستان بردهاند میخواهم ببینم کدام بیمارستان است. بعد رفت داخل خانه. طوری که من متوجه نشوم عکس سید علی را برداشت گذاشت زیر بغلش و با خودش برد. من رفتم دم در دیدم احمد آقا ایستاده. انگار گریه کرده بود. گفتم یعنی چه، ولی باز هم متوجه نشدم. طولی نکشید که دیدم توی کوچه همه میگویند سیدعلی حسینی شهید شده. آنجا خوب متوجه شدم. دیگه همانجا پای پلهها نشستم. پدرم که قبلاً احمدآقا به آن گفته بود آمد تا مرا دلداری بدهد. گفت:دخترم سید علی زخمی شده بردهاند بیمارستان طوری نشده ناراحت نباش. ولی من فهمیدم که سیدعلی شهید شده. سید علی اهل عکس انداختن نبود. اصلاً جلو آینه نمیرفت تا مثل جوانهای امروزی به خودش برسد. یک روزدیدم رفته سلمونی و به خودش رسیده از آنجا رفته و یک عکس گرفته بود. زیر این عکس نوشته بود شهید سیدعلی حسینی. عکس را دیدم. نوشته را خواندم گفتم مادر این چه چیز است که اینجا نوشتهای. من میخواهم تو را داماد کنم. عکست را بزنم روی دیوار تا زنت ببیند. این را پاره کن. گفت: مادر اگر داماد شدم چشم این را پاره میکنم. جایش عکس دیگری میگذارم. اگر هم نشدم که این همانطوری میماند. این علامت من است.از نحوه شهادتش برای ما بگویید.کسانی که آنجا بودند گفتهاند که روز عملیات کربلای 5 بود. دشمن حمله شدید کرده بود. سید علی میرود بالای تپه و همراه خودش مهمات زیادی میبرد. حمله میکند به سمت دشمن، تیراندازی شدید میشود. سید علی تا جایی که میتواند به آنها تیراندازی میکند. مهماتش هم که تمام میشود میگوید دوباره برای من مهمات بیاورید. هر چه میگویند سید علی بیا پایین، دشمن تو را میزند. ولی سید علی همچنان با دشمن درگیر میشود تا جایی که مهماتش تمام میشود و دشمن به طرف سید علی تیراندازی میکند و سید علی از بالای تپه به زمین میافتد. سرش از بین میرود و دستش همانجا قطع شده و به درجه شهادت نائل میشود. به کدام یک از امامان ارادت بیشتری داشت؟بیشتر به امام علی (ع). همهاش میگفت: علی جان، علیجان.تا حالا به شلمچه، محل شهادتش رفتهاید؟نه، اتفاقاً یکبار دعوتم کردند. یکی آمد و گفت: مونس خانوم بیا برویم شلمچه. گفتم: اجازه بده سید محمود بیاید به او بگویم بعد. سیدمحمود آمد گفتم که من را دعوت کردهاند بروم شلمچه، گفت مادر نمیخواهد بروی، بروی آنجا ناراحت میشوی. خدای ناکرده حالت بد میشود و من نرفتم. خانمی که رفته بود آمد از آنجا تعریف میکرد که چطور شهید شدهاند. محل شهادتش همه را گفت و از آنجا برای این که خاطرهای باشد برای من سنگی را آورد که هنوز آن سنگ را به یادگار دارم و قایم کردهام.و در آخر هم اگر خاطرهای دارید...دوستانش تعریف کردهاند که سید علی گودالی را برای خودش در جبهه حفر کرده بود و شبها که بقیه داخل چادر میخوابیدند سید علی میرفت داخل گودال و نماز شب میخواند. تا صبح نماز میخواند.