اثری که هم اینک در معرفی آن سخن میرود، زندگینامه داستانی رئیسجمهور شهید محمدعلیرجایی را در خویش دارد. این روایت از سوی اصغر فکوری به نگارش درآمده و انتشارات سورهمهر، آن را در عداد مجموعه مفاخر ملی- مذهبی خویش، روانه بازار کتاب ساخته است اثری که هم اینک در معرفی آن سخن میرود، زندگینامه داستانی رئیسجمهور شهید محمدعلیرجایی را در خویش دارد. این روایت از سوی اصغر فکوری به نگارش درآمده و انتشارات سورهمهر، آن را در عداد مجموعه مفاخر ملی- مذهبی خویش، روانه بازار کتاب ساخته است. در بخشی از «چراغصبح»، داستان خروج رجایی از نیروی هوایی ارتش، شرکت در جلسات تفسیر مسجد هدایت و گرایش به معلمی متأثر از تعلیمات آیتالله سید محمود طالقانی، به ترتیب پیآمده حکایت شده است: «چند ماه بعد از واقعه ۲۸مرداد ۱۳۳۲، نیروی هوایی ارتش عدهای از پرسنل خود را به نیروی زمینی فرستاد. هیچکس، علت این تصمیم را نمیدانست. بعد از این قضیه محمدعلی احساس کرد که دیگر به هیچ قیمتی نمیتواند در رخت نظامی باقی بماند. صادق میگفت: شترسواری که دولادولا نمیشود، مخالف تاجوتخت که محافظش نمیشود... محمدعلی، اما میدانست، اگر این لباس را به تن نداشت، نصف راهی را که تاکنون آمده بود، نمیتوانست بیاید. هرچند که دلش میخواست بهانهای پیدا کند و دیگر از این رخت، برای همیشه بیرون بیاید. تبعید به نیروی زمینی، این بهانه را به دست محمدعلی داد. آنها نامهای برای فرماندهی نیرو نوشته و خواسته بودند، ترتیب بازگرداندنشان به نیرویهوایی داده شود. جواب چنین بود: یا در همانجایی که هستید، به خدمت ادامه بدهید یا استعفا بدهید... چیزی که بابطبع محمدعلی بود و بلادرنگ، دو روز بعد استعفا داد. اینجوری، دیگر هیچ شکی را برنمیانگیخت. روز از نو، روزی از نو. باز باید میرفت به دنبال کار. خوشحال بود که توانسته است در این مدت، دیپلم ریاضیاش را بگیرد. نیمه دوم سال ۱۳۳۴ نزدیک میشد. محمدعلی در شهریور دیپلم گرفته بود. فرصتی برای دانشگاه رفتن نبود، اما آموزش هم متوقف نشده بود. شبها میرفت به مسجد هدایت و پای صحبتهای آیتالله سیدمحمود طالقانی مینشست. معنی و مفهوم رسالت را در همانجا فهمید. چه طالقانی معلمی را کاری شبیه به رسالت پیامبران الهی میدانست. در همانجا بود که آتش عشق به جانش شعله انداخت و در پی مطلوب روان شد...».
رجایی در مبارزات منتهی به انقلاب اسلامی، صاحب نقشی فعال بود. در بخش دیگری از این اثر داستانی، داستان یکی از تعقیبوگریزهای وی با مأموران ساواک، اینگونه بازگو شده است: «محمد علی، عجلهای برای رسیدن نداشت. همینطور که میرفت، متوجه شد مردی به ظاهر بیتفاوت، همراه با او میآید. برای اطمینان بیشتر، قدمهایش را تند کرد و جلوتر پرید روی یک سکو! مرد تعقیب کننده، از مقابلش گذشت. محمدعلی در یک لحظه، توانست صورت آبلهای او را ببیند. مرد راهش را کشید و رفت. با خود گفت: انگار بیخود شک کرده بودم. رفت طرف کلهپزی نزدیک میدانچه. داشت میدان را دور میزد که دوباره چشمش افتاد به همان مرد. دیگر یقین کرد، مرد او را تعقیب میکند! خود را نباخت و وارد کلهپزی شد. در انتهای دکان، دری چوبی دیده میشد. محمدعلی از لای در، رودخانه را دید که از پشت دکان میگذشت. دوباره نگاهی به بیرون انداخت. فکر کرد ارتفاع زیاد است و با خود گفت: خدا کند پایم نشکند! میان زبالهها پایین آمد و در میان گل ولای، شروع کرد به دویدن. با تمام سرعت، از آن محل دور شد...».