جوان آنلاین: شهید امیر سرتیپ مهدی قرایلو، مسئول دفتر فرمانده قرارگاه مرکزی خاتمالانبیا (ص)، از شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه رژیم صهیونیستی علیه ایران اسلامی است. آنچه میخوانید گزیدهای از زندگینامه اوست.
جرعهنوش انقلاب
مهدی قرایلو، هشتم تیر ۱۳۵۵ به دنیا آمد. هنوز شیرخواره بود که بارقههای انقلاب روشن شد و روح انقلابیگری همراه شیر مادر در شیره جانش نفوذ کرد و با رگ و خون و گوشتش درآمیخت. مادر، زنی سختکوش و منضبط بود که نظم و ترتیبش در کار و زندگی، زبانزد خاص و عام بود و همه او را با این شاخصه میشناختند؛ شاخصهای که به مهدی هم ارث رسیده بود.
از همان کودکی، بچه منظم و پرتلاشی بود و در هر کاری، نهایت همتش را به کار میبرد. آرام و حرفگوشکن بود و همیشه رفتارش او را چند سال از همسنوسالهایش بزرگتر نشان میداد. به سن مدرسه که رسید، معلوم شد جزو شاگردان ممتاز در درس و اخلاق و تربیت است. وقتی از مدرسه برمیگشت، اول اتاق و کتابهایش را مرتب میکرد. همهجا که تمیز و منظم میشد، شروع میکرد به درس خواندن و تا همه تکالیف و کارهایش تمام نمیشد، سراغ بازی و حتی غذا خوردن هم نمیرفت.
سالهای کودکی مهدی با جنگ تحمیلی، گره خورده بود. همیشه آرزو داشت به جبهه برود و بجنگد، اما پیش از آنکه به سن نوجوانی برسد و بتواند به این آرزو جامه عمل بپوشاند، جنگ تمام شد، اما دغدغه دفاع از وطن در جان مهدی نشسته بود و دوست داشت برای دفاع از وطنش کاری انجام دهد؛ برای همین هم تصمیم گرفت وارد سپاه شود.
پیوندی از جنس عشق و امید
وقتی به استخدام سپاه درآمد و از شغل آیندهاش اطمینان پیدا کرد به خواستگاری دخترخالهاش زهرا شوری رفت. مهدی در آن زمان تازه ۲۱ساله شده بود و دخترخالهاش هم داشت دیپلم میگرفت. با اینکه هر دو کمسنوسال بودند، اما مهدی از ابتدا میخواست زندگی مستقلی داشته باشد. خودش بدون واسطه، اول با زهرا صحبت کرد. اوضاع زندگی، مالی و شغلیاش را برای او توضیح داد و به او گفت که میخواهد زندگیاش را خودش با کمک همسر آیندهاش بسازد و انتظار کمک از هیچکس ندارد.
مهدی دنبال همسری همراه و همپا برای زندگی بود تا بتواند در مشکلات و سختیهای زندگی روی او حساب کند و با هم پیشرفت کنند. زهرا هم دنبال همسری بود که برایش تکیهگاه باشد. حتی حاضر بود در چادر با هم زندگی کنند، اما شوهرش یک مرد واقعی و بااصالت و اخلاق خوب داشته باشد. اصلاً دنبال خانه و زندگی پر از تجملات و وضع مالی خوب نبود.
مهدی وقتی از جواب زهرا مطمئن شد، مسئله را با خانوادهاش مطرح کرد. از زمان خواستگاری تا نامزدی و ازدواجشان کمتر از ۲۰ روز فاصله بود و آنها ۲۳ مرداد ۱۳۷۶ در مراسمی ساده ازدواج کردند. مجلس عروسیشان بدون تشریفات بود و با یک میهمانی کوچک خانوادگی در خانه راهی خانهبخت شدند. با هم از صفر شروع کردند؛ در خانهای کوچک با حداقل امکانات. عشقی که بینشان شکل گرفته بود نه به خاطر پول و موقعیت شغلی بود و نه رسم و رسوم. از همان روزها مهدی با روحیهای جهادی و مردمی، فقط یک هدف داشت، خدمت؛ آن هم خدمت بیچشمداشت. حتی اگر گرهای کوچک از کسی باز میکرد، با لبخند به خانه برمیگشت و میگفت: «امروز خدا راضی بود.» این روش زندگی و کاری او بود و در تمام سالهای خدمتش به همین شکل رفتار میکرد.
همپای عقیده، همراه زندگی
مهدی بلافاصله بعد از ازدواج برای زهرا دفترچه کنکور گرفت و او شروع کرد به درس خواندن برای دانشگاه. وقتی از سرکار برمیگشت در کارهای خانه به زهرا کمک میکرد تا او فرصت کافی برای درس خواندن داشته باشد، خیلی زود دانشگاه قبول شد و در رشته روانشناسی ادامه تحصیل داد. سه سال بعد از ازدواجشان سال ۱۳۷۹، فاطمه به دنیا آمد و جمعشان سه نفره شد. کارهای زهرا هم بیشتر از قبل شده بود. چون علاوه بر درس خواندن و کارهای خانه باید بچهداری هم میکرد، اما مهدی هرگز او را تنها نمیگذاشت و هر کاری از دستش برمیآمد در خانه انجام میداد.
فاطمه یکساله بود که علی به دنیا آمد. علی و فاطمه مثل دوقلوها بودند و با هم بزرگ شدند، اما برعکس همسنوسالهایشان اصلاً بینشان جنگ و دعوا نبود. خواهر و برادر خیلی همدیگر را دوست داشتند و مراقب یکدیگر بودند. بهخصوص فاطمه که یک سال بزرگتر بود، در هر حالی حواسش به برادرش بود. مهدی و زهرا بین بچهها فرق نمیگذاشتند و طوری با آنها رفتار میکردند که هیچوقت هیچکدامشان احساس نکند پدر و مادر او را کمتر دوست دارد.
پدری که مادر بود
با وجود همه مشکلات و داشتن دو فرزند با فاصله سنی کم زهرا درسش را تمام کرد و لیسانس گرفت. بعد هم در آزمون استخدامی فراجا شرکت کرد و قبول شد. وقتی زهرا تصمیم گرفت سرکار برود، مهدی خیلی خوشحال شد و او را تشویق کرد. همیشه و در هر شرایطی، مهدی حامی و مشوق زهرا بود و هرگز جلوی پیشرفت او را نمیگرفت. صبح بچهها را به مهدکودک میبرد و عصر وقتی خودش و زهرا برمیگشتند، آنها را از مهدکودک میآوردند. وقتی هم فاطمه به کلاس اول رفت، او را پیش مادرزهرا میگذاشتند تا برای رفتن به مدرسه راحت باشد و علی را به مهدکودکی نزدیک محل کار مهدی میسپردند تا مهدی در کمترین زمان ممکن بتواند خودش را به او برساند.
در خانه هم جلسه میگذاشتند
زهرا با وجود این همه کار و تلاش هرگز ابراز ناراحتی و خستگی نمیکرد. با وجود اینکه حتی یک روز خالی برای استراحت و در خانه ماندن نداشت، اما طوری برنامه ریزی میکرد که عصر وقتی از سرکار برمیگردد، زمان کافی برای بودن در کنار بچهها را داشته باشد. برایشان وقت میگذاشت و با همه خستگی، همیشه غذاهای مورد علاقه آنها را آماده میکرد. به درس و مشقشان رسیدگی میکرد و حتی در مورد بازیکردن با آنها کم نمیگذاشت.
عشق و علاقهای که بین زهرا و مهدی از اول ازدواج شکل گرفته بود، روز به روز عمیقتر میشد و هر چه از زندگی مشترکشان میگذشت بر این عشق افزوده میشد. مهدی همیشه به زهرا ابراز علاقه میکرد و از این کار ابایی نداشت. همواره زهرا را با الفاظی مثل «قلبم، عشقم، نفسم» صدا میکرد. حتی بین فامیل یا دوست و آشنا خجالت نمیکشید. همیشه به زهرا میگفت: «تو باید در خانه خانمی کنی» و با رفتارش هم این را به زهرا و بقیه نشان میداد. هرجا میخواستند بروند و هرکاری میخواستند انجام دهند، حتماً با نظر و مشورت زهرا بود و هرگز بدون مشورت او کاری انجام نمیداد.
زندگی مشترک مهدی و همسرش، نمونهای ویژه از همراهی و همدلی بود. الگوی گفتوگو، محبت و احترام در زندگی خانوادگیشان هم خیلی خاص بود. آنها با هم کار میکردند؛ با هم خرج و دخل را مدیریت میکردند؛ با هم تصمیم میگرفتند و در همه چیز به معنای واقعی شریک بودند. گاهی در خانه جلسه خانوادگی داشتند و هر موضوعی از خرید ساده تا تربیت بچهها را در آن جلسه مطرح میکردند و با نظر هم جلو میرفتند. فاطمه و علی که بزرگتر شدند، جلسات خانوادگیشان چهار نفره شد و در خیلی از کارها نظر بچهها را هم میپرسیدند و به حرفهایشان اهمیت میدادند. مهدی همیشه میگفت: «اینها جوان هستند، فکرشان جدید است و نکات خوبی را در نظر میگیرند. باید از آنها یاد گرفت.» در عمل هم وقتی میدید پیشنهاد یا راهکار علی و فاطمه مفید است از آن استقبال میکرد.
تکیهگاهی به محکمی کوه به نرمی عشق
زهرا و مهدی همیشه تفکراتشان یکی بود؛ چون صحبتهایشان را با هم یکی میکردند و در هر موردی با هم همفکری داشتند. فاطمه و علی همیشه احساس میکردند عشق و علاقه میان پدر و مادر از جنس دیگری است و آنها انگار کاملاً با هم یکی شده و یک نفر هستند. هر چیزی که زهرا میگفت، حرف مهدی بود و هر حرفی هم که مهدی میزد، قطعاً مورد تأیید زهرا بود.
مهدی نسبت به زهرا و بچهها مهربان و بامحبت بود؛ اگرچه نسبت به تربیت بچهها خیلی حساس بود و آنها را به بهترین شکل تربیت میکرد، اما هرگز با صدای بلند نگاه تند یا خشونت با آنها برخورد نمیکرد. هر مسئلهای هم که در خانه یا جایی دیگر اتفاق میافتاد، با گفتوگو حلش میکردند. حتی اختلافها با محبت و صحبت حل میشد. اگر جایی لازم بود کوتاه میآمدند؛ گاهی خودش گاهی هم زهرا و با این رفتار به بچهها درس زندگی و گذشت و ایثار میدادند. مهدی نهفقط همسر که رفیق و تکیهگاه و قهرمان خانوادهاش بود؛ کسی که تا لحظه آخر به فکر خانوادهاش بود. مهدی اسم زهرا را در گوشیاش «قلبمهدی» ذخیره کرده بود. همیشه میگفت: «قلب تپنده من زهراست؛ من بدون زهرا یک لحظه هم دوام نمیآورم.»
زهرا و مهدی همه تلاششان را برای تربیت بچهها به کار گرفته بودند. همیشه به آنها میگفتند شما درستان را بخوانید، ما هر طور شده پشت شما هستیم. هر دانشگاهی در هر شهری قبول بشوید، حتی اگر دورترین شهر ایران هم باشد ما انتقالی میگیریم، اصلاً خانه و زندگی را میفروشیم و میرویم همانجا که شما راحت باشید. واقعاً مثل کوه پشت بچهها و همیشه همراهشان بودند نه اینکه بخواهند به آنها فشار بیاورند.
قرار نامزدی، عیدغدیر بود
وقتی پسرش علی تصمیم گرفت ازدواج کند، اول از همه این موضوع را با پدر و مادرش در میان گذاشت و آنها هم مثل همیشه پشتیبانش بودند. مراسم خواستگاری علی از چند هفته قبل انجام شده و از قبل، روز عیدغدیر را برای جشن نامزدی انتخاب کرده بودند. همهچیز داشت آماده میشد، اما درست در همان روزها، موجی از تهدید و اضطراب فضای کشور را پر کرد.
بامداد جمعه اولین حملات وحشیانه اسرائیل که شروع شد، از محل کار با مهدی تماس گرفتند. زهرا که نگران مراسم نامزدی پسرش بود، زمانی که مهدی داشت آماده رفتن میشد، گفت: «حاجی، شنبه مراسم نامزدی علی است، کی میآیی؟» مهدی جواب داد: «فکر کن من شهید شدهام. خودت ماشاءالله شیرزن هستی. مراسم را برگزار کن.» زهرا با ناراحتی گفت: «من بدون تو نمیروم.» مهدی دلش نیامد مخالفت کند، فقط گفت: «تلاش میکنم خودم را برسانم.» بعد هم با همان لحن مهربان همیشگی، زهرا را دلگرم کرد و رفت.
با توجه به شرایطی که روز بیست و سوم پیش آمد و رژیمصهیونیستی به کشور حمله کرد، تعدادی از فرماندهان ارشد نیروهای مسلح به شهادت رسیدند. یکی از این فرماندهان سردار رشید بود. بعد از شهادت او سردار علی شادمانی به جای او به فرماندهی قرارگاه مرکزی خاتمالانبیا (ص) منصوب شد. مهدی قرایلو، رئیس دفترش بود. آنها سالهای زیادی را کنار هم گذرانده و مثل دو برادر جدانشدنی بودند و بیشتر مواقع در کنار هم دیده میشدند.
از همان لحظه شروع جنگ، کارهای مهدی چند برابر شده بود و بیشتر وقتش در محل کار میگذشت. مهدی سرکار رفته بود و با توجه به شرایط خاص نمیتوانستند با او تماس بگیرند و در مورد مراسم علی صحبت کنند. بالاخره روز جمعه مهدی تماس گرفت. فقط دو سه دقیقه فرصت صحبتکردن داشت و اولین چیزی که پرسید، در مورد کارهای مراسم نامزدی علی بود. بعد هم به زهرا اطمینان خاطر داد هرطور شده، خودش را میرساند.
در همان فرصت کوتاه حتی در مورد خرید چادر و انگشتر و همه وسایل مراسم که باید آماده میشد هم سؤال کرد. بعد به زهرا گفت: «میدانم همیشه مسئولیت زندگی روی دوش تو بوده و خیلی اوقات کارهای بچهها را به تنهایی انجام دادهای، ولی این یکی را هم به دوش بکش و کارهای مراسم علی را خیلی خوب سر و سامان بده. من هم قول میدهم اگر شهید شدم، همه اجر شهادتم برای تو باشد.» زهرا دلش لرزید. مهدی قبلاً هم بارها در مورد شهادت حرف زده بود، اما اینبار انگار برای زهرا فرق داشت. با نگرانی گفت: «نه این حرف را نزن. من بدون تو برایم خیلی سخت است.» مهدی که نمیخواست زهرا اذیت بشود، با شوخی و خنده موضوع حرف را عوض و بعد هم سریع خداحافظی کرد. با اینکه چند دقیقه بیشتر حرف نزده بودند، اما برای زهرا آرامش خاطر به وجود آمد و با خیال راحت به سراغ بقیه کارهای مراسم نامزدی پسرش رفت.
نیمساعت کافی بود
زهرا آخرین برنامهریزیهای مراسم را با خانواده عروس در میان گذاشت. از صبح عیدغدیر با پسرش دنبال آمادهکردن گل و شیرینی و حلقه نامزدی بودند. سالها به این روز فکر کرده بود که برای عروسی تکپسرش چه کند، ولی حالا که به آرزویش رسیده بود، همسرش کنارش نبود. مانده بود چهکار کند که مهدی دوباره زنگ زد و گفت: «من ساعت پنج خودم را به مراسم میرسانم.» زهرا دلشوره داشت، ساعت چهار که شد، دلشورهاش بیشتر شد که نکند مهدی نرسد، ولی علی میگفت: «مامان، مطمئن باش بابا حتماً میآید. وقتی قولی بدهد، هرطور شده پای قولش میماند.» علی خوب پدر را شناخته بود. مهدی به قولش عمل کرد و سر وقت آمد. حدود ساعت پنج رسید. چون عجله داشت هرچه زودتر سرکار برگردد با همان لباس نظامی در مراسم حاضر شد. در مراسم هم گفت: «من نیمساعت بیشتر نمیتوانم بمانم.» در همان نیمساعت، تعارفها و حرفها را کوتاه و مراسم نامزدی را برگزار کردند.
مثل همیشه مهدی خوشخلق و بشاش بود و با همه فشار کاری که داشت، سعی کرد مراسم علی به بهترین شکل برگزار شود. هرکس در مورد اوضاع کشور و حمله اسرائیل میپرسید، حرف را عوض و در مورد جشن صحبت میکرد. با شوخی و خنده در طول مراسم مثل همیشه قربانصدقه زهرا میرفت؛ آنقدر که خانواده عروس باورشان نمیشد زنوشوهری بعد از ۲۸ سال زندگی باز آنقدر عاشقانه با هم صحبت کنند؛ فکر میکردند مهدی شوخی میکند.
حلقه نامزدی که در انگشت عروسخانم نشست، مهدی بلند شد خداحافظی کند. زهرا باورش نمیشد که همسرش مراسم را رها کند و برود. با بغض به مهدی گفت: «امروز بهترین روز زندگی پسرت است. یکعمر آرزویش را داشتی. حداقل تا آخر مراسم بمان» ولی مهدی اولین باری بود که به خواسته دل زهرا عمل نکرد و گفت: «نیمساعت بهخاطر شما آمدم، ولی بهخاطر مردم وطنم باید بروم.» زهرا بیشتر اصرار کرد و گفت: «این همه آرزو برای پسرت داشتی. فقط نیمساعت سهمش است!»
مهدی در تمام عمرش طاقت اشک زهرا را نداشت، ولی طاقت ماندن هم نداشت، آخرین جملهاش را گفت و رفت: «خیالم از علی راحت شد. دیگر کاری ندارم. زن و بچه مردم در خطر هستند، باید بروم. حالا فقط یک جان دارم، آن هم فدای رهبرم، مردمم و وطنم.» این جمله نهفقط شعار، بلکه عصاره یک عمر زندگی بود. از همان روزهای ابتدایی زندگی مشترک، در همه سالهای خدمت تا آخرین مأموریت، یک جمله همیشه با او بود: «جانم فدای ایران، جانم فدای رهبر.»
مهدی رفت و زهرا نمیدانست این مراسم ممکن است آخرین دیدارشان باشد. روزهای بعد آنقدر اوضاع جنگ ملتهب بود که مهدی فرصت سرزدن به خانواده را نداشت. چند روزی از او خبری نبود. زهرا دل توی دلش نبود. شب و روز نداشت و هر لحظه برای سلامتی مهدی دعا میکرد. با اینکه سرهنگ بازنشسته فراجا بود و از مسائل و سختیهای کار مهدی بهخصوص در روزهای حساس جنگ خبر داشت و میدانست هر لحظه ممکن است برای او اتفاقی بیفتد، اما سعی میکرد نگرانیهایش را بیشتر برای خودش و محیط خانه را به خاطر بچهها آرام نگه دارد.
نفر دوم مهدی بود!
دو روز بعد از نامزدی علی، ساعت هفت شب یکی از همکاران مهدی تماس گرفت و گفت: «مهدی نمیتواند تماس بگیرد. هر کاری داشتید، به من بگویید»، اما این تماس، بیشتر از آنکه آنها را آرام کند، نگرانشان کرد و ترسیدند برای مهدی اتفاقی افتاده باشد. کمکم از اخبار متوجه شدند آن روز جلسه شورای امنیت از سوی اسرائیل مورد حمله قرار گرفته و شش بمب به محل جلسه اصابت کرده، اما خوشبختانه برای کسی اتفاقی نیفتاده است. سردار شادمانی هم در آن جلسه حضور داشته و از آنجا متوجه شدند که مهدی هم آنجا بوده و بعد از پرسوجو از همکارش فهمیدند مهدی دچار چند جراحت سطحی شده و حالش خوب است، اما فعلاً نمیتواند تماس بگیرد.
علی و زهرا در خانه مدام پیگیر اخبار بودند و فاطمه هم در خانه خودش مشغول بررسی اخبار بود و هر ساعت با مادرش تماس میگرفت تا از حال پدرش باخبر شود. کاری به جز دعا از دستشان برنمیآمد. تمام شب مشغول دعا بودند و هیچکدام خوابشان نمیبرد. روز سهشنبه در خبرگزاریها دیدند که رژیمصهیونیستی ادعا کرده سپهبد شادمانی را به شهادت رسانده است. همین که این خبر را شنیدند، بیشتر نگران شدند، چون میدانستند هر کجا سردار شادمانی باشد، مهدی هم همانجاست. فاطمه به مهدیه زنگ زد، دختر سردار شادمانی. مهدیه هم چیز زیادی نمیدانست. فقط گفت شنیده است دو نفر انگار شهید شدهاند، ولی نمیدانست نفر دوم که همراه پدرش شهید شده، چه کسی است. فاطمه همان لحظه حدس زد نفر دوم پدرش است. او و سردار شادمانی، ۲۱ سال بود که همه جا با هم بودند.
فاطمه سریع خودش را به مادرش رساند تا در این لحظات غمبار تنها نباشد. مادر هم مثل او حدس میزد نفر دوم که همراه سردار شادمانی شهید شده مهدی باشد. تا عصر با دلشوره و نگرانی منتظر خبر جدیدی بودند تا اینکه یکی از همکاران مهدی آمد دم خانه و از آنها خواست به معراج شهدا بروند. علی همراه شوهر فاطمه به معراج شهدا رفتند. یکی دو ساعت بعد علی با فاطمه تماس گرفت و از او خواست عکس مهدی و تصویر کارت ملی و شناسنامهاش را برای او بفرستد. فاطمه هم عکسها را فرستاد. او و زهرا دیگر مطمئن شده بودند اتفاقی افتاده است.
فاطمه گاهی از پشت پنجره سرک میکشید و منتظر آمدن علی و شوهرش بود. بار آخر که نگاه کرد، چشمش به علی افتاد که داشت داخل ماشین گریه میکرد. او هم همانطور پشت پنجره اشک میریخت و به علی نگاه میکرد. بالاخره علی از ماشین پیاده شد و همراه شوهر فاطمه وارد خانه شدند. نیاز نبود حرفی بزنند؛ چشمهای خیس و قرمز هر دو همهچیز را میگفت. لحظات سختی بود. فاطمه و علی همیشه پشتشان به مهدی گرم بود. حتی همین چند شب پیش هم مهدی در میهمانی نامزدی علی گفته بود که همهجوره پشت بچههایش هست و با جان و دل برای موفقیت آنها تلاش میکند. پدر همیشه برایشان مثل کوه بود و هر لحظه و هرجا میتوانستند روی او حساب کنند، اما حالا بیپناه شده بودند. نهفقط پدر که تکیهگاه و بهترین دوستشان را از دست داده بودند.
کورسوی امید از کهریزک تا چمران
علی گفت نتوانسته پدر را ببیند، اما گفتهاند ساعت هشت شب برای وداع به معراج شهدا بروند. شب که همه به معراج رفتند، به آنها گفتند پیکر مهدی آماده نیست، بروید فردا صبح بیایید. تمام شب هیچکس در خانه مهدی خواب به چشمش نمیآمد. صبح دوباره همگی راه افتادند به سمت معراج شهدا، اما اینبار گفتند پیکر مهدی اصلاً اینجا نیست. بروید کهریزک برای شناسایی. علی و شوهر فاطمه به کهریزک رفتند، ولی او را پیدا نکردند. علی به فاطمه زنگ زد و گفت: «همه عکسهای شهدا را دیده است، ولی بابا آنجا نیست.»
فاطمه یادش افتاد پدرش همیشه میگفت: «اگر اتفاقی برای من افتاد، زنگ بزنید به سردار اوزن.» این موضوع را به علی گفت و علی با سردار اوزن تماس گرفت. ایشان گفت: «حالا که مهدی بین شهدا نیست، شاید مجروح شده و در بیمارستان است. بروید بیمارستان چمران سراغ او را بگیرید.» فاطمه با شنیدن این حرفها نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت. همینطور که گریه میکرد، سریع محمدحسن را آماده کرد و همراه مادرش منتظر آمدن علی شدند. علی که رسید، همگی به بیمارستان چمران رفتند، اما آنجا هم خبری از مهدی نبود. هنوز امیدشان را از دست نداده بودند. پیش خودشان فکر میکردند شاید به خاطر مسائل امنیتی، اسم مهدی را به بیمارستان ندادهاند. از سهشنبه تا جمعه هرجا به فکرشان میرسید، برای پیداکردن مهدی سر زدند، اما هیچ اثری پیدا نکردند.
روز جمعه از کهریزک با علی تماس گرفتند و از او خواستند برای آزمایش دیانای به آنجا برود. علی با عمویش تماس گرفت و هر دو برای آزمایش رفتند. پیکری را به علی نشان داده بودند که نه سر داشت و نه دست و پا. علی هیچچیز آشنایی در آن پیکر ندیده بود و میگفت: «فکر نمیکنم پیکر پدرم باشد.» با این حال وقتی روز یکشنبه جواب آزمایش آمد، مشخص شد پیکر مهدی است و تازه آنجا بود که دیگر همه امیدی که به زنده بودن مهدی داشتند از دست رفت.
همیشه نگران خانواده بود
قرار شد پیکر مهدی همراه سردار شادمانی و تعدادی دیگر از سرداران، روز شنبه هفتم تیرماه تشییع شود. از روز شهادت مهدی تا پیداشدن پیکر و تشییع جنازه چند روز طول کشید؛ درست همانطور که موقع رفتن به زهرا گفته بود. قرار بود روز شنبه که مراسم نامزدی برگزار شد، آخر هفته یک میهمانی برای عروس و خانوادهاش برگزار کنند. مهدی نمیخواست مراسم میهمانی علی و نامزدش به هم بخورد. به زهرا گفت: «حتی اگر من شهید شدم تا روز پنجشنبه و جمعه نگویید. نمیخواهم بچهها بدانند و میهمانیشان به هم بخورد.» حالا زهرا تازه میفهمد چرا پیکر مهدی تا روز شنبه شناسایی نشد.