جوان آنلاین: صدای فریاد و شکستن شیشه، پیشدرآمد یک روز خونین در خانهای قدیمی در جنوب تهران بود؛ جایی که دعوایی خانوادگی با چاقو پایان گرفت و حالا، پس از سه بار محاکمه، درخواست قصاص همچنان خواسته اولیایدم است.
صبح جمعهای تابستانی در سال ۱۴۰۱، واحد اورژانس بیمارستانی در جنوب تهران، پذیرای پیکری خونآلود شد. جوانی به نام «محمود» با چندین ضربه چاقو، بیرمق و نیمهجان، روی برانکارد به اتاق احیا منتقل شد، اما تلاش پزشکان بینتیجه بود؛ مرگ، زودتر رسیدهبود.
پلیس که با تماس بیمارستان در جریان ماجرا قرار گرفتهبود، خود را به محل درگیری رساند. خانهای در یکی از محلههای شلوغ جنوب تهران، به صحنه جنایت بدل شدهبود. قاتل فراری نبود؛ خودش منتظر نشسته بود. مردی به نام «مهدی»، شوهر خواهر مقتول، همانجا ایستاده بود و به مأموران گفت: «خودم زدمش. ولی نمیخواستم بمیره...»
در بازجوییها، مهدی با لحنی آرام و گاه آشفته، ماجرای آن روز را چنین بازگو کرد: «داشتم با همسرم بحث میکردم. از این ناراحت بودم که چرا وقتی خانوادهاش من را به عروسی دعوت نکردند اون رفته بود. دخترم آمد و حتی سلام هم نکرد... خواستم ادبش کنم، رفت پشت مادرش. دستم خورد به همسرم. رفتم بالا، سیگار روشن کردم که یکدفعه دیدم صدای شیشه شکستن آمد. برادرزنهایم ریختن توی خانه. محمود هم با چوب آمد و زد تو صورتم. کابینت باز بود، چشمم به چاقو افتاد... برداشتمش فقط برای ترساندن. نمیخواستم بزنم... اما خورد.»
محاکمه
با پایان تحقیقات، کیفرخواست با اتهام قتل عمد صادر و پرونده به شعبه دهم دادگاه کیفری استان تهران فرستاده شد. در جلسه اول، مادر و دو برادر مقتول به عنوان اولیایدم خواستار اجرای قصاص شدند. یکی از برادران مقتول، با صدایی لرزان، خطاب به قاضی گفت: «پدرمان طاقت این غم را نداشت. چند روز بعد از قتل محمود، سکته کرد و رفت. ما حالا نه فقط دادخواه برادرمانیم که داغدار پدر هم هستیم.» در این میان، همسر متهم نیز در دادگاه حاضر شد. زنی که در میان خون برادر و شوهر، در نهایت تصمیم به بخشش گرفتهبود، اما اولیایدم ایستادگی کردند: گذشت در کار نیست.
روایت شاهد
برادر مهدی، که به عنوان مطلع به دادگاه فراخوانده شدهبود، شهادت داد: «بچهاش زنگ زد، داشت گریه میکرد. رفتم خانهشان. برادرهای زنش آمدن، دعوا شروع شد. گفتم مراقب باشید، اگه ناقص شود، فردا باید خودتان پرستاری کنید. همان لحظه محمود آمد و زد تو صورت مهدی. بعدش دیدم مهدی با چاقو زد.» دادگاه رأی به قصاص داد، اما این پایان ماجرا نبود. دیوان عالی کشور حکم را نقض کرد.
بازگشت به میز محاکمه
پرونده برای بار دوم به شعبه دهم ارجاع داده شد. یکبار دیگر همان صحنه، همان اتهام و همان چهرههای خسته از تکرار بازگویی یک روز نحس. متهم باز هم تأکید کرد که قصد قتل نداشتهاست، بلکه در حالت دفاع از خود دست به چاقو بردهاست: «برادرم بین ما بود. میخواستم فقط به دستش بزنم، که حمله نکند...» دادگاه باز هم حکم قصاص صادر کرد و باز هم دیوان عالی آن را نپذیرفت؛ اینبار شعبه ۵۱ و بار سوم، پرونده به شعبهای همعرض رفت.
روایت همسر مقتول
در سومین جلسه، همسر محمود نیز برای اولینبار در جایگاه قرار گرفت. با چشمانی سرخ از اشکهای قدیمی و صدایی پر از اندوه: «برادرشوهرم زنگ زد. بعدش دیدم محمود رفت بیرون. کلنگ یا بیلی برداشت، گفت میخواهد برود خانه خواهرش. نگرانی ولم نکرد. چندبار زنگ زدم، کسی جواب نداد. نیمساعت بعد، جاریام زنگ زد و گفت محمود چاقو خوردهاست. رفتم، گفتن تو بیمارستان است. آنجا بود که فهمیدم دیگر نیست...»
در دفاع پایانی، متهم با چهرهای خاکستری و صدایی آرام، تکرار کرد: «نمیخواستم بکشمش. راه فرار نداشتم. ترسیده بودم...» همسرش، که تا پیش از این در جلسات حضور داشت، در این جلسه غایب بود. دادگاه سکوت کردهبود. همه نگاهها به قاضی بود. با پایان آخرین دفاعیات، هیئت قضات برای شور نهایی وارد اتاق تصمیمگیری شدند. اکنون، سرنوشت مهدی به تصمیمی بستگی دارد که شاید اینبار هم نهایی نباشد.