جوان آنلاین: خبرنگار بودن خودش یک سبک زندگی است؛ بیبرنامگی و اختیار زمان را در دست نداشتن باعث میشود هر خبرنگار و رسانهای همیشه در حرکت بماند.
۸:۰۵صبح: صدای لرزش گوشی توی اتاق میپیچد. پلکهایش را باز میکند. بیاختیار به سمت گوشی میرود. زیر لب با خود کلنجار میرود که به خیر بگذرد. یک چیزی در دلش میگوید: «یه خبری هست»، چشمش به پیامکهای رسانهای میافتد، ذهنش کمکم از خواب بیدار میشود. اولین نوتیفیکیشن را میبیند. «آتشسوزی گسترده در منطقه مولوی، علت نامشخص است. بهزودی اطلاعرسانی خواهد شد.» چشمهایش به سرعت به صفحه بعدی میرود. کانالها، گروهها، توییتر... همه چیز در عرض چند ثانیه به جریان میافتد. هنوز در تخت خواب است، اما انگشتانش در حال اسکرول کردن صفحههای خبری هستند. خبرنگار بودن، یعنی همین، حتی جمعهها، وقتی در تخت خواب افتادهای، ذهنت همچنان روشن میماند. دود، آتش، آژیر... چیزهایی که هیچوقت برای یک خبرنگار معنی «تعطیلات» نمیدهند.
۹:۱۰ صبح: قهوهاش هنوز داغ است، مشغول تماس با آتشنشانی میشود. سؤالاتش جوابهای کوتاه و کلی میگیرند. همه درگیر هستند. همه چیز به نظر جدی میآید. در گروه تحریریه پیامی میزند: «کسی گزارش از آتشسوزی داره؟ من شیفت نیستم، اما دارم میرم به محل حادثه».
دبیر گروه سریع جواب میدهد: «برو، عکاسمون رفته، ولی گزارش دست خودتو میبوسه.»
۱۰:۳۰ صبح: تاکسی چند خیابان دورتر نگه داشته است. خیابان و کوچهها در اختیار پلیس است. قدمزنان به محل حادثه نزدیک میشود. خداراشکر در همین زمان کوتاه دبیر اسمش را آفیش کرده است (انجام هماهنگیهای لازم برای حضور تیم رسانهای در محل حادثه یا برنامه مورد نظر). ضبط صوت را روشن میکند و سراغ کسبهای میرود که نگران هستند.
«هر کس یک چیزی میگوید: برقها قطع شد، خیلی از اجناس سوخت. همهچیز رفت هوا، بیچاره شدیم، میگن مغازه حاج حیدر نقطه شروع بوده، لابد سماور روشن مونده و...».
با عکاس تماس میگیرد تا عکسهای نزدیک محل حادثه را بفرستد و کمی هم در انتشار اخبار کمکش کند.
تیتر در ذهنش نقش میبندد: «آتش در دل بازار، کسبه نگران هستند»، به کناری میرود و شروع به تایپ کردن با گوشی میکند.
۱۲ظهر: گزارش را تمام میکند. ۷۰۰ کلمه و ارسال، اما در انتها میزند: «اخبار تکمیلی متعاقباً ارسال میشود».
مادرش تماس میگیرد: «مگه شیفت بودی که رفتی؟ قول داده بودی ناهارو باهم بخوریم.»
خانواده هم گاهی فراموش میکنند خبرنگار بودن یعنی این: هیچ زمانی برای استراحت و تعطیلات وجود ندارد، حتی وقتی شیفت نیستی و خانه هستی. به خانه برمیگردد و از مادر دلجویی میکند.
۳:۳۰ بعدازظهر: قرار بود عصرانه به خانه یکی از دوستان قدیمی برود؛ قرار ماهانه با دوستان قدیمی. از روزها قبل تصمیم داشت این جمعه را بدون اخبار سپری کند، ولی اشتباه میکرد.
قبل از ورود به میهمانی یکی از همکاران پیام میدهد. «تو که رفتی محل حادثه، این رو هم ببین. از یک مقام مسئول خبری رسید. میخوای پیگیری کنی؟» با سرعت اطلاعات را چک میکند. یک گزارش تازه از وضعیت نهادهای امدادی در حال آمادهسازی است. پس باید ادامه بدهد.
جواب میدهد: «برای کی میخواهید؟!
جواب میگیرد: «برای فردا صبح تیتر یک سایت شود. آخر شب بفرست.»
آرزویش برای یک بعدازظهر بیخبری بود.
۴بعدازظهر: بعد از سلام و احوالپرسی مستقیم به بالکن میرود و از دور شاهد خنده و شادی بچههاست. فقط تصویر دارد و صدای خندهها از دور میآید. با یکی از مقامات مسئول آتشنشانی تماس میگیرد. به شدت مشغول است و نمیتواند برای مصاحبه وقت بگذارد. او هم نمیتواند منتظر بماند. پرسشها را مختصر و مفید مطرح میکند و با اصرار یک جمله دریافت میکند. تماس بعدی و بعدی. هر کس پاسخ به گفتوگو را به ساعات و دقایق بعد معطوف میکند. سر و کله بچهها یکی یکی در تراس شروع میشود و با انگشت نشان میدهد در حال مصاحبه گرفتن است. نمیخواهد کار را از سر خود باز کند، اما دلش پیش جمع است.
۵:۳۰ بعدازظهر: یک پا در جمع و پای دیگر در تراس تا طبق وعده مسئولان با آنها سر ساعت مشخص تماس بگیرد. تراس تنها نقطه ساکت خانه است. در دلش خدارا شکر میکند که تراس برای مصاحبه هست، وگرنه شاید به خاطر شلوغی مجبور میشد میهمانی را ترک کند. در همین حال، سعی میکند از طریق پیام رسانها با یکی دیگر از معاونان ارتباط بگیرد تا بلکه گزارش دقیقی از آتش سوزی به او بدهند. با خودش فکر میکند یعنی چه کسی جز یک خبرنگار توانایی انجام چند کار همزمان را دارد!
۶عصر: با مقام مسئول دیگری تماس میگیرد. اگر جوابها کامل باشد دیگر سراغ نفرات بعدی نمیرود. این بار با درک کامل از وضعیت، باز هم سؤالاتش را میپرسد. مصاحبه طولانی شد. سعی دارد بخشهایی از آن را همزمان در گوشی تایپ کند. دلش را به این خوش میکند که بعد از این مصاحبه میتواند به جمع دوستان بپیوندند.
۶:۴۰ عصر: وارد جمع دوستان میشود، هر کس یک چیزی میگوید:
- خسته نباشید، خدا قوت، بابا امروز رو مرخصی میگرفتی، پیش ما بیا، چه عجب و...
- مرخصی کجا بود... خبرنگاری مرخصی نداره که...
حالا برعکس شد. در جمع است و در ذهنش دنبال تیتر فردا میگردد و استرس تنظیم مصاحبهها را دارد. چند دقیقه یکبار موبایل را چک میکند که خبر جدیدی نباشد که مصاحبهها را به حاشیه ببرد. پیامها، تماسها، نوتیفیکیشنها... ذهنش همیشه در حال پردازش اطلاعات است.
آرامش؟ این جمعه هم مثل دیگر جمعهها ناپدید میشود.
۸ شب: از جمع خداحافظی میکند. در اسنپ، به سرعت در حال پیادهسازی مصاحبههاست. سرگیجه امان نمیدهد، اما مجبور است، چون زمان زیادی ندارد و به محض رسیدن به خانه باید زودتر بخوابد تا صبح خواب نماند.
۹ شب: به خانه میرسد. بچهها مشغول ارسال عکسهای دسته جمعی هستند. در برخی عکسها هست و در برخی دیگر از عکسها حضور ندارد. گزارش را تمام و ارسال میکند.
۱۰ شب: نوشتن تمام شده، ولی هنوز ذهنش مشغول است. سؤالات جدید به ذهنش میرسند. باید مصاحبههای بیشتری ترتیب دهد. در دل شب، موبایلش را سایلنت نمیکند، چون میداند ممکن است خبری بیاید. با همین افکار به خواب میرود. جمعه تمام شد، ولی روزی دیگر، شاید برای استراحت، شاید برای کار، همچنان در انتظار است. در ذهنش هفته آینده را میسازد. تصویری از زاویهای جدید از آتشسوزی صبح. این تصویر را برای دبیر سرویس میفرستد. مغزش همچنان کار میکند. جملات ناتمام توی سرش رژه میروند. آدمهایی که باید با آنها صحبت کند، سؤالاتی که باید بپرسد، شاید فردا، شاید پس فردا و...
خبرنگاری، مثل نفس کشیدن است. همیشه و در هر زمانی، تو باید آماده باشی. خبرنگار بودن یعنی همین. هیچوقت نمیدانی وقتی میخواهی استراحت کنی، اتفاقی نیفتد و زندگی خبرنگار، هیچوقت اجازه نمیدهد که برای خودت برنامهریزی کنی. در انتهای شب، هیچ خبری تمام نمیشود. خبرنگاری یک روح است. یک سبک زندگی و به قول امروزیها لایف استایل است؛ چیزی که هیچوقت از تو جدا نمیشود، حتی در تعطیلات، حتی وقتی میخواهی از دنیا دور باشی. این، شاید حقیقتی است که هیچوقت تمام نمیشود. خبرنگار بودن، یعنی زندگی در مرز بیبرنامگی، اما شاید همین بیبرنامگی، همین پیچیدگی، باعث میشود همیشه در حرکت بمانی.