کد خبر: 1304601
تاریخ انتشار: ۰۸ تير ۱۴۰۴ - ۰۵:۰۰
نگاهی به «برداشتی آزاد از زندگی شهید حاج مهدی عراقی»
«آقای بادیگارد» در آیینه خاطره‌ها اثری که هم اینک در معرفی آن سخن می‌رود، در پی آن است که با «برداشتی آزاد از زندگی شهید حاج مهدی عراقی»، به بازخوانی ادوار گوناگون حیات سیاسی- مبارزاتی وی بپردازد
شاهد توحیدی

جوان آنلاین: اثری که هم اینک در معرفی آن سخن می‌رود، در پی آن است که با «برداشتی آزاد از زندگی شهید حاج مهدی عراقی»، به بازخوانی ادوار گوناگون حیات سیاسی- مبارزاتی وی بپردازد. «آقای بادیگارد» از سوی نفیسه زارعی به نگارش درآمده و انتشارات شهید کاظمی آن را روانه بازار کتاب کرده است. تارنمای ناشر در باب محتوای این روایت داستانی به نکات ذیل اشارت برده است:
«آقای بادیگارد، برداشتی آزاد از زندگی شهید حاج مهدی عراقی است که نفیسه زارعی آن را نوشته است. مهدی عراقی در سن ۱۶ سالگی با فدائیان اسلام و شهید سید مجتبی نواب صفوی آشنا شد و به سرعت توانست داخل شورای مرکزی فدائیان اسلام راه یابد. در دوران حکومت مصدق، وی رابط فعال نواب صفوی و آیت‌الله کاشانی با دولت بود. در جریان بازداشت نواب صفوی در سال ۱۳۳۰، مهدی عراقی همراه ۵۲ نفر دیگر، معترضانه وارد زندان قصر شدند و در محوطه آن متحصن شدند، اما با یورش مأموران، بسیاری از متحصنین از جمله عراقی بازداشت شدند. عراقی تا تیر ۱۳۳۱ به مدت شش ماه در زندان بود. داش‌ها و لوتی‌های تهران مثل شهید طیب حاج رضایی و حسین رمضون یخی، در مصاحبت با او بودند و حرفش را می‌خواندند. هیئتی‌ها در مبارزه با او همراه می‌شدند. زندانی‌های سیاسی مسلمان، او را بابا صدا می‌زدند و وی برایشان پدری می‌کرد و از همه مهم‌تر، پدر یک امت (امام خمینی) او را فرزند خود می‌دانست و پهلوان خطابش می‌کرد. او اهل زورخانه و ورزش باستانی بود و یکجورهایی، آبروی محله و زورخانه پاچنار به حساب می‌آمد. منش و روشش، همان منش مولا علی (ع) بود. نویسنده تلاش کرده در مسیر شناخت مهدی عراقی با اقتباس آزاد، از روایت‌هایی که دوستان و همرزمانش گفته‌اند و به ثبت رسیده، استفاده و اثرش را خلق کند. او سعی کرده مهدی عراقی برای نسل امروز، فراتر از یک فرد حزبی یا جناحی و در قامت یک انسان جوانمرد، روایت و معرفی شود. در روز ۴ شهریور ۱۳۵۸ حاج‌مهدی عراقی مدیر امور مالی کیهان و فرزندش حسام عراقی در راه محل کار خود از سوی گروه فرقان ترور شدند و به شهادت رسیدند. در بخشی از کتاب آقای بایگارد می‌خوانیم: روز‌ها و شب‌هایم را توی همان سلول لعنتی خودم می‌گذراندم. در جلسات هم مسلک‌ها، شرکت نمی‌کردم. حوصله خودم را هم نداشتم. احساس می‌کردم آن همه مبارزه، بی‌خودوبی‌جهت است و هیچ‌وقت با چیز‌هایی که سازمان به خوردمان می‌دهد، نمی‌توانیم به هدفمان برسیم. یکباره دلم برای راحله تنگ شد. رفت‌و آمد آدم‌ها را محو می‌دیدم. پیش خودم فکر کردم شاید اگر الان شرایط روبه‌راه بود و بیرون زندان بودیم، حتماً همه جا را دنبال حاج مهدی می‌گشتم تا حداقل او بیاید و به راحله بگوید این سازمان و تشکیلات کوفتی تَه ندارد، توده‌ای و چریک فدایی خلق سروته یک کرباس‌اند. حتماً حاج آقا می‌توانست راحله را راضی کند، چون بار‌ها از بچه‌های هم مسلک شنیده بودم که اجازه ندارند پیش او بروند! آنها می‌ترسیدند مبادا حاج مهدی، بچه‌ها را نسبت به دروغ‌هایی که به خوردشان داده‌اند، آگاه کند....»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار