کد خبر: 1291175
تاریخ انتشار: ۲۵ فروردين ۱۴۰۴ - ۰۰:۲۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با مادر شهیدان محمدباقر و مهدی اعلمی از شهدای دفاع مقدس
محمدباقر اولین شهید قم بود. خبر شهادت او را تلویزیون اعلام کرد و رسانه‌ها هم شهادتش را گزارش دادند. اما ما متوجه نشده بودیم. عمه محمدباقر در اشتهارد زندگی می‌کرد. او خبر را شنیده بود و بعد همراه بستگان به خانه‌مان آمدند و گزارش را آوردند. وقتی پسرم در جبهه بود، من طاقت شهادتش را نداشتم و نمی‌خواستم به این موضوع فکر کنم
اشرف فصیحی دستجردی

جوان آنلاین: شهیدان محمدباقر و مهدی اعلمی، فرزندان مرحوم آیت‌الله شیخ‌ابوالحسن اعلمی اشتهاردی بودند که هر دو برادر در دوران دفاع‌مقدس به شهادت رسیدند. شیخ‌ابوالحسن اعلمی اشتهاردی، خود چهره انقلابی و از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود. به طوری که از خانواده‌اش ۱۸ نفر از جمله دو فرزندش با حضور در جبهه‌ها به شهادت رسیدند. آنچه در ادامه می‌آید گفت‌وگوی ما با فاطمه لطفی، مادر شهیدان محمدباقر و مهدی اعلمی است. 

قبل از ورود به گفت‌و‌گو، ابتدا کمی درباره سوابق انقلابی همسر مرحوم‌تان آیت‌الله ابوالحسن اعلمی اشتهاردی توضیح دهید. 
آیت‌الله شیخ‌ابولحسن اعلمی اشتهاردی، سوابق بسیاری در انقلاب و دفاع مقدس داشتند، از جمله سال ۱۳۵۸ با حکم آیات‌اعظام مشکینی و جنتی برای مسائل قضایی به خوزستان اعزام شدند. ایشان حاکم شرع دادگاه‌های انقلاب همدان در سال‌های ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۱ بودند. ریاست شعبه ۱۲ دیوان عالی کشور، در سال‌های ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۷، ریاست شعبه دو دیوان عالی کشور در سال‌های ۱۳۶۷ تا ۱۳۶۹ و امامت جمعه اشتهارد از جمله فعالیت‌های آیت‌الله اعلمی بود. 

دو فرزند شما در جبهه‌های دفاع مقدس به شهادت رسیدند. در فضای تربیتی خانواده چه جوی حاکم بود؟
من هشت فرزند داشتم. سه دختر و پنج پسر که از میان آنها مهدی و محمدباقر به شهادت رسیدند. شهید محمد‌باقر متولد دهم خرداد سال ۱۳۳۹، فرزند اول خانواده و مهدی متولد ۱۵ مهر ۱۳۴۹، فرزند چهارم خانواده و ۱۰ سال از محمدباقر کوچک‌تر بود. پس از اینکه محمدباقر به شهادت رسید، خداوند به ما پسری دیگر داد که اسمش را به یاد فرزند شهیدمان محمدباقر گذاشتیم. فرزندانم از خردسالی شروع به خواندن نماز کردند و عمدتاً همراه پدرشان که روحانی بود به مسجد می‌رفتند. وجاهت روحانیت پدر، روی تربیت آنها مؤثر بود به طوری که محمدباقر و مهدی هر دو از ۹ سالگی شروع به روزه‌گرفتن کردند و می‌گفتند، ما نمی‌توانیم در طول روز چیزی بخوریم در حالی که پدر‌و‌مادرمان روزه هستند. آن زمان ما ساکن شهر قم بودیم. 

شهر قم در روند انقلاب نقش بسزایی داشت. تأثیر این موضوع در رفتار فرزندان‌تان چگونه بود؟
همزمان با وقوع انقلاب، بچه‌ها در فعالیت‌های انقلابی هم شرکت می‌کردند. همسایه‌مان مردی پاسبان بود که ۱۲ فرزند داشت. محمدباقر کتابی لوله می‌کرد و در کوچه شعار‌های انقلابی می‌داد به طوری که لج آن پاسبان درمی‌آمد. آن پاسبان بار‌ها در خانه‌مان را می‌زد و می‌گفت محمدباقر سردسته بچه‌های محل است که علیه شاه شعار می‌دهند و مدام به ما گلایه‌اش را می‌کرد. رفتار‌های محمدباقر و بچه‌ها باعث کدورت آن پاسبان می‌شد و از این کار عصبانی بود. محمدباقر در هیئت سقای اباالفضل بود و بچه‌ها را جمع می‌کرد و شروع به روضه‌خوانی می‌کردند. او مدام به نیازمندان و اهالی محل که نیاز به کمک داشتند، کمک می‌کرد. محمد آنقدر ملزم به رعایت دستورات دین بود که همسرم در یکی از سخنرانی‌هایش به عنوان پدر شهید اعلام کرد، من او را عادل می‌دانستم و بر خود روا می‌دانستم در نماز به او اقتدا کنم. به طور کلی روحیه انقلابی او به حدی بود که افکار، کردار و گفتارش در خدمت اسلام بود. 

محمدباقر در جریان همین فعالیت‌ها بازداشت هم شد؟
بله. اولین بار محمدباقر ۱۶ ساله بود که بازداشت شد. یک روز با دوچرخه‌اش رفت کپسول گاز را از سرکوچه‌مان که در محله چهارمندان بود، پر کند که دیر کرد. همیشه خیلی زود می‌رفت و این کار را می‌کرد، اما آن روز دیر کرد و نگرانش شدم و به دنبالش رفتم. سراغش را گرفتم، اما کسی از اهالی از آن خبر نداشت. بعد دوستانش گفتند، با مأموران درگیر شده به طوری که مأموران شاه دوچرخه‌اش را زیر تانک انداخته‌اند و خودش را به زندان بردند. محمدباقر سپرده بود برای آزادی‌اش وارد عمل نشویم و منت ساواکی‌ها را نکشیم. به پدرش گفتم دنبالش برو. رفت و زمانی که برگشت گفت برای آزادی‌اش ضمانتی می‌خواهند که دیگر با مأموران درگیر نشود. خواستم از همسایه‌مان که پاسبان بود کمک بخواهد، گفت نمی‌خواهد از عامل حکومت درخواست کمک کند. همسایه‌مان همان‌طور که گفتم ۱۲ بچه داشت. پنج‌پسر و بقیه دختر بودند. مدام در خانه ما بودند و خیلی هم اذیت داشتند. با این حال حاج‌آقا از پدرشان درخواست کمک نکرد. بعد با میانجی‌گری دوستانش رفت و بعد از پنج روز محمدباقر آزاد شد. بعد از آن دوبار دیگر دستگیر شد. یک بار هم مأموران او را تعقیب کردند که محمد باقر خودش را به داخل خانه انداخت و موفق شد از دست‌شان فرار کند. 

بعد از انقلاب فعالیت‌های او چگونه دنبال شد؟
وقتی انقلاب شد، محمدباقر لباس سپاه به تن کرد و عضو تیم حفاظت امام شد و از آن به بعد برای نماز هم به بیت امام می‌رفتیم. همزمان با شروع تحرکات کردستان برای رفتن به جبهه بی‌تابی می‌کرد. وقتی بی‌تابی‌هایش را می‌دیدیم من و پدرش به رفتن او به جبهه رضایت دادیم. محمد ۱۸ ساله بود که دروس حوزه را هم می‌خواند و همان زمان دوره‌های سه ماهه آموزشی را در همان شهر قم سپری کرد و بعد همراه عده‌ای از دوستانش راهی جبهه کردستان شد. در حالی که ۱۸ سال داشت در جوانرود کرمانشاه به شهادت رسید. 

نحوه شهادت محمدباقر چگونه روایت شده است؟
 درباره شهادت پسرم نقل شده، ساعت ۲ بامداد ۲۱ آبان سال ۱۳۵۸ محمد و همرزمانش در منطقه کانی‌گوهر حوالی جوانرود، در یک خانه مسکونی حضور داشتند که محمد متوجه تیراندازی می‌شود. او برای کمک به دو پاسدار که در سنگر مقابل ساختمان حضور داشتند از خانه بیرون می‌رود که به دست یکی از نفوذی‌های دشمن که لباس پاسداری به تن کرده بود، هدف اصابت گلوله کالیبر ۵۰ قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد. دو پاسدار دیگر هم در آن صحنه به شهادت می‌رسند. 

خبر شهادتش چگونه به شما رسید؟
 محمدباقر، اولین شهید قم بود. خبر شهادت او را تلویزیون اعلام کرد و رسانه‌ها هم شهادتش را گزارش دادند. اما ما متوجه نشده بودیم. عمه محمدباقر در اشتهارد زندگی می‌کرد. او خبر را شنیده بود و بعد همراه بستگان به خانه‌مان آمدند و گزارش را آوردند. وقتی او در جبهه بود من طاقت شهادتش را نداشتم و نمی‌خواستم به این موضوع فکر کنم. با این حال همیشه شهادتش را از خدا طلب می‌کرد. ماه‌رمضان قبل از آن از پدرش خواست در شب‌های احیا برای شهادتش دعا کند. همسرم می‌گفت وقتی خواستم برای شهادتش دعا کنم، به قد رعنایش نگاه می‌کردم و یاد امام حسین (ع) افتادم که چگونه به جوان رعنایش علی اکبر نگاه می‌کرد. دو روز بعد بود که پیکر محمد را آوردند و آیت‌الله گلپایگانی در حرم حضرت معصومه (س)، بر پیکرش نماز خواندند و در شیخان قم به خاک سپرده شد. صورتش را دیدم که لبخند می‌زد. پس از آن ما به اقتضای شغل همسرم برای ادامه زندگی به تهران رفتیم و در محله منیریه ساکن شدیم. با این حال مدام به زیارت قبر محمدباقر می‌رفتیم. 

چطور شد مهدی تصمیم گرفت، راه برادرش را ادامه دهد؟
 آن زمان مهدی ۱۰ ساله بود و زمانی که برادرش شهید شد، گفت نمی‌گذارد اسلحه برادرش زمین بماند. مدتی که گذشت مهدی شناسنامه‌اش را دستکاری کرد. مدام اصرار به رفتن به جبهه داشت. همسرم دو بار به جبهه رفته بود و مهدی می‌گفت شما به جبهه رفته‌اید و من هم می‌خواهم به جبهه بروم. پدرش می‌گفت محمدباقر به شهادت رسید. با این حال شما بمانید و درس‌تان را ادامه دهید، اما گوش نمی‌داد. کلافه‌مان کرده بود برای همین چاره‌ای ندیدیم و رضایت دادیم. مهدی هم دوبار به جبهه رفت و در هر دو اعزام به جبهه جنوب رفت و دومین اعزامش در ۲۵ دی سال ۱۳۶۵ در جریان عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه به شهادت رسید. 

پیکر مهدی ۱۴ سال مفقود بود. در این سال‌ها رنج مفقودی فرزندتان را هم تحمل کرده‌اید. در این باره بیشتر توضیح دهید. 
 بله همین‌طور است. دوران واقعاً دشواری بود. مهدی در اولین اعزام برای فعالیت‌های مهندسی به فاو اعزام شده بود. بعد برای اعزام به خط مقدم تلاش کرد تا اینکه همراه دوستانش از مسجد دارالسلام با گردان حبیب لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) تهران به جبهه اعزام شد، تا این که خبر شهادتش رسید. آن زمان مدام برای گرفتن خبر به مسجد می‌رفتم تا اینکه فرمانده‌شان به خانه‌مان آمد. او گفت: در عملیات کربلای ۵ و بعد از اولین حمله که شامگاه ۲۱ دی اتفاق افتاد، مهدی سلامت از خط مقدم به اردوگاه برگشت و در دومین مرحله که چهار روز بعد اتفاق افتاد، راهی خط مقدم شد. مهدی دو مسئولیت پیک و کمک آرپی‌جی زن را به عهده داشت که گلوله توپ بین رزمندگان اصابت کرد و به شهادت رسید. پیکر شهید برای انتقال به عقب جبهه به کنار جاده منتقل شده بود، اما منطقه به دست دشمن افتاد و پیکرش مفقود شد. بعد از ۱۴ سال خبر دادند پیکرش در عملیات تفحص پیدا شده است. در آن ۱۴ سال نگران بودم بچه‌ام چطور شهید شده است، پیکرش زیر آب و آفتاب چه طور شده است و در آن ۱۴ سال خیلی گریه می‌کردم. با این که خبر شهادتش را داده بودند، اما دعا می‌کردم، مهدی من زنده باشد و برگردد. حتی رضایت داشتم اسیر باشد و برگردد که پیکرش برگشت و در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد. 

گویا شما و خانواده شهید، دیداری با حضرت آقا داشتید؟
دی سال ۱۳۹۴ بود که حضرت آقا به دیدار خانواده ما آمدند و گزارش دیدار هم در روز تولد حضرت معصومه (س) پخش شد. عصر آن روز به ما خبر دادند، قرار است امشب برای شما میهمان بیاید، اما نگفتند چه کسی قرار است بیاید. تصور کردیم از مسئولان بنیاد شهید یا سپاه باشد که ناگهان حضرت آقا خانه‌مان را روشن کردند. فرمودند وقتی به خانواده شهدا سرکشی می‌کنم، خیلی خوشحال می‌شوم. چفیه‌شان را به حسین، یکی از نوه‌هایم و انگشتری را به فرزندم محمدباقر داد. تماس گرفتیم با همسرم که مسجد بود زودتر به خانه بیاید. آمدند و نیم ساعت با ما دیدار کردند و رفتند. خانواده همسرم ۱۸ نفر از خانواده‌شان شهید داده‌اند. حضور حضرت آقا مایه قوت قلب ما شد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار