جوان آنلاین: ته تغاری خانهشان بود و حالا راوی زندگی پدرشهیدش است. پدری که در یک درگیری مسلحانه قطع نخاع شد و ۲۳ سال با همان شرایط سخت جانبازی زندگی کرد. خانم جنگل دوست اهل آذربایجان غربی (ارومیه) است. او زمان حادثه و مجروحیت پدر، هفت سال بیشتر نداشت. دخترکی که خیلی زود بزرگ شد تا در زندگی هم پای پدر شود. با نیلوفر جنگل دوست گپ و گفتی داشتیم که ماحصلش را پیش رو دارید. روایتی از جانباز قطع نخاع شهید سعید جنگل دوست.
خدا من را به خاطر تو برگرداند
پدر متولد ۲۹ تیرماه ۱۳۴۵ ارومیه است. من یک خواهر بزرگتراز خودم دارم. هفت سال بیشتر نداشتم که او حین انجام مأموریت، در یک درگیری مسلحانه در بهمن ماه سال ۱۳۷۷ به شدت مجروح و نهایتاً قطع نخاع شد. وقتی بابا مجروح شد تا مدتها درکما بود. مادرم به ما حرفی نمیزد، اما وقتی حال پریشانش را میدیدیم و سراغ بابا را میگرفتیم میگفت پدرتان به مأموریت رفته و زود برمیگردد. مأموریت بابا تمام شد و او در حالی که روی ویلچر بود، به خانه بازگشت. پدرم همیشه میگفت: خدا من را به خاطر تو برگرداند. من دختر کوچک و تهتغاری خانه بودم. خیلی من را دوست داشت. میگفت وقتی تیر خوردم و به زمین افتادم، نگاهی به آسمان کردم برف میبارید. میگفت دیدم دستت را به سمت من دراز کردی و گفتی بابا بخاطر من برگرد نرو! همیشه همین را به من میگفت. بعد از آن روزهای سختی را سپری کردیم. من و خواهرم بعد از آن اتفاق کمک دست مادر و پدرمان شدیم. درهمه کارها به آنها کمک میکردیم. او تکیهگاه محکمی برای ما بود. پدر سالها با درد جانبازی زندگی میکرد و هر روز شهید میشد تا اینکه بعد از ۲۳ سال تحمل درد و رنج حاصل از جانبازی در ۲۰ شهریورماه ۱۴۰۰ به شهادت رسید.
بهمن ۱۳۷۷
او بعد از اتمام دوران راهنمایی وارد نیروی انتظامی شد و همزمان با خدمت درسش را خواند و دیپلمش را گرفت. او سالها در نیروی انتظامی خدمت کرد و بسیار به کارش علاقه داشت. در روز حادثه او و همکارانش در حین گشتزنی در منطقه، متوجه میشوند یک دزد وارد پمب بنزین شده و صاحب پمب بنزین را مورد ضرب و شتم قرار داده تا پولهای او را بگیرد. بهمن ماه سال ۱۳۷۷ بود. پدر نزدیک میشود که متأسفانه آن فرد شرور به پدر و همکارانش حمله میکند. یکی از همکاران پدر در همان صحنه به شهادت میرسد و پدر قطع نخاع میشود.
یک شناگر قابل
پدرمهربان، دل رحم و دستگیر همه بود. یاد نداریم کسی از پدر خواستهای داشته باشد و پدر به او نه بگوید. دلسوز، خانواده دوست و بسیار پایبند به صله رحم بود. به خاطر شرایط جسمی، زیاد نمیتوانست به خانه بستگان و فامیل برود، اما آنها به دیدار پدر میآمدند و پدر با دیدنشان بسیار خوشحال میشد. اهل کمک به نیازمندان بود. ما بعد از شهادتش متوجه شدیم به اطرافیان کمک میکرد و سعی داشت مشکلشان را حل کند. پدر احترام زیادی برای والدین خود قائل بود. همه امورات خانه پدربزرگ بر عهده بابا بود. پدرخیلی به حجاب حساس بود. با اینکه متأهل بودم باز هم من را راهنمایی میکرد. میگفت بیرون از منزل خیلی حواستان به حجاب و پوششتان باشد. ما هم سعی کردیم که حرف و توصیههایش را جدی بگیرم. خیلی ما را دوست داشت. تا قبل از قطع نخاع شدنش پای ثابت استخر و شنا بود. چند مرتبه در مسابقات شنا مقام آورد. شناگر قابلی بود. او میگرن شدید داشت. به خاطر اینکه چند مرتبه گردن او تحت عمل جراحی قرار گرفت. پدر زیاد نمیتوانست بیرون از خانه برود. اما برای ایام محرم و عزاداری امام حسین حتماً به هیئت میرفت. سینه میزد و برای امام حسین (ع) عزاداری میکرد. گاهی هم که مجبور بود درخانه باشد از تلویزیون عزاداریها را دنبال میکرد و پای سینهزنیها مینشست و بر سر و سینهاش میزد.
برای شهادتش آماده نبودیم
گاهی از نبودن و رفتنش با ما صحبت میکرد. اما دلمان نمیخواست این حرفها را از زبان بابا بشنویم. یک روز نشسته بودم و از من خواست سرم را روی پاهایش بگذارم. من خجالت کشیدم و گفتم نه بابا خجالت میکشم. گفت دخترم یک روزی میشود، حسرت میخوری، من همیشه پیش شما... نگذاشتم حرفش تمام شود. اصلاً خودمان را برای شهادتش آماده نکرده بودیم. آخرین روزهای حیات بابا را به یاد دارم. پدر سه روز قبل از شهادتش به خانه من آمد. من تازه اسبابکشی کرده بودم. بابا به دیدنم آمد و برایم انگور آورده بود. پسرم ششماهه بود و بابا خیلی دوستش داشت. بعد به من گفت باز هم میآیم و میبینمت. لحظه خداحافظی تا لحظه آخر من را نگاه کرد. او رفت و دیگر نیامد. پدرم اواخر خیلی مریض بود. خانواده به من نگفتند بعد از آن دیدار آخرمان، پدر را به خاطر وخامت حالش به بیمارستان بردهاند و چند روزی در بیمارستان بستریاش کردهاند. خانواده و همسرم میدانستند، اما به خاطر اینکه فرزندم را شیر میدادم به من حرفی نزده بودند که ناراحت نشوم و بیتابی نکنم.
دلتنگیهای دخترانه
دخترها باباییاند و قطعاً در نبود پدر دلتنگی به سراغشان میآید. ما هم همینطور هستیم. وقت دلتنگی، به مزار بابا میروم و با او درد دلها و دلتنگیهایم را زمزمه میکنم. میروم قطعه شهدای باغ رضوان ارومیه و برای شهدا قرآن میخوانم و هر کار خیری میتوانم برای پدر شهیدم انجام میدهم. من به خاطر علاقه و وابستگی که به او دارم، بسیار او را در خواب میبینم. او را در همه زندگیام حس میکنم. او با من است و هر زمان مشکل یا گرهای در زندگیام بیفتد از او کمک میخواهم. حالا من با خاطرات پدرم زندگی میکنم.