جوان آنلاین: «هدفم از آمدن به میعادگاه عاشقان، لبیک گفتن به فرامین امام امت است که از جماران ندا میدهد و میگوید: «جبهه رفتن از اهم واجبات است» اینها تنها بخشی از توصیههای زیبای شهید رسول ایوانکی در وصیتنامهاش بود. شهیدی که بعد از حضور در عملیاتهای دوران دفاع مقدس نهایتاً در عملیات کربلای ۵ آسمانی شد. برای مرور روایتی از زندگی تا شهادت این شهید با خواهرش همراه و همکلام شدیم.
انشایی برای امام حسین (ع)
رسول در ۷ شهریور ۱۳۵۰ در ایوانکی به دنیا آمد. تا دوم راهنمایی درس خواند. خواهرش میگوید: یک روز وقتی از مدرسه آمد با صدای بلند سلام کرد. من و مادر در اتاق بودیم، در حالی که خودنویسی را جلویش گرفته بود و تکان میداد آن را به طرف مادر برد و گفت: «قشنگ است؟ جایزه گرفتهام. مادر دست از کارش کشید و به خودنویس نگاه کرد. آن را در دستش چرخاند. جایزه گرفتی؟
رسول گفت: بله یک انشای خوب نوشتم. مادر پرسید: آفرین رسول! موضوع انشا چی بود؟
رسول در پاسخ گفت: موضوع آزاد بود و من درباره امام حسین (ع) نوشتم.» عزاداری امامحسین (ع) را خیلی دوست داشت و همیشه در مراسمهای اهل بیت (ع) شرکت میکرد. مادر میگفت: یکبار که به عزاداری رفته بودم بینی رسول خون آمد. نزدیکش رفتم و گفتم: «رسول جان! بینیات دارد خون میآید، بیا برویم خانه.» با اینکه سن کمی داشت، اصلاً نترسید. انگار خون آمدن بینیاش برایش مهم نبود، گفت: «مادر! از میان مردها برو.»
من که اصلاً متوجه نشده بودم بین عزاداران ایستادهام، دستمالی را به او دادم و رفتم. رسول نوحهخوانی و عزاداری را دوست داشت. نوحهها را در دفتری مینوشت و آنها را میخواند. بعدها دفترش در جبهه پیدا شد. نوجوانی بیش نبود که به بسیج میرفت. وابستگیاش طوری بود که بعضی شبها همانجا میخوابید. او در کار کشاورزی به خانوادهاش کمک میکرد تا کمک خرجی برای آنها باشد.
قول شفاعت
اولین بار که تقاضای رفتن به جبهه را داشت، اعزامش نکردند. چون سن او کم بود. از طرف سپاه گرمسار به جبهه اعزام شد و در آنجا به عنوان تیربارچی مشغول خدمت شد. سرانجام در ۲۸ دی ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در خط مقدم شلمچه به شهادت رسید و او را در گلزار شهدای ایوانکی به خاک سپردند. آقای سرهنگی فرمانده برادرم رسول در عملیات کربلای ۵ بود، او از آخرین لحظات همراهیاش با رسول و وداعشان برایمان اینگونه روایت میکند و میگوید: نیروها را آرایش دادیم و از آرپیجی زنها و تیربارچیها خواستیم هر کدام سرجایشان بایستند. با رسول روبهروی خاکریز بودیم. ناگهان بدون هیچ مقدمهای رو به من کرد و گفت: «آقای سرهنگی! من در دسته و گروهان شما بودم، اگر شما و بچهها را اذیت کردم، معذرت میخواهم.» پرسیدم: «رسول جان! نکند میخواهی شهید شوی؟» گفت: «نه بابا! ما را چه به شهادت.» لحظه عجیبی بود. با دستهایش سرم را به سمت صورتش کشید و بوسید. من هم صورتش را بوسیدم و گفتم: «رسول! ما را فراموش نکنی.» گفت: «نه بابا! بچههای این جمع را فراموش نمیکنم. حتماً شفاعت خواهم کرد.»
تیربار عراقی به سمت ما شلیک کرد. از آنجا که رسول در تیررس عراقیها بود، تیری به پیشانیاش اصابت کرد. آنقدر به هم نزدیک بودیم که خون به صورت من هم پاشیده شد. حرفهای ۱۰ دقیقه مانده به شهادتش مدام در ذهنم مرور میشد.
تیر خلاص بعثیها و شهادت
لحظه شهادت رسول را از زبان پسر خالهام که در آن عملیات همرزم او بود، شنیدیم. چند شهید و رسول کمی آن طرفتر مجروح شده بود. خواستم سینهخیز بروم تا کمکش کنم که متوجه شدم بعثیها برای تیر خلاصی به سراغ بچهها آمدند. هر چه به ما نزدیکتر میشدند، صدایشان را واضحتر میشنیدم. من ساکت و بیحرکت ماندم تا فکر کنند شهید شدهام. از کنارم گذشتند و به طرف رسول رفتند. صدای تیری را شنیدم. صبر کردم تا کاملاً دور شوند. بعد به طرف رسول رفتم. دستش را گرفتم و بوسیدم. صدایش زدم رسول! رسول جان!» رسول به شهادت رسیده بود.
او در بخشهایی از وصیتنامه خویش مینویسد:
هدفم از آمدن به میعادگاه عاشقان، لبیک گفتن به فرامین امام امت است که از جماران ندا میدهد و میگوید: «جبهه رفتن از اهم واجبات است.»
در این صورت چگونه میتوانم بنشینم و به خون غلطیدن عزیزانمان را تماشا کنم؟ چگونه ببینم که دشمن دارد به کشورمان تجاوز میکند و من در خوابی عمیق باشم؟!