اثری که هماینک در معرفی آن سخن میرود، از دریچه اسناد تاریخی به رویداد اعدام انقلابی حاجعلی رزمآرا پرداخته است. این پژوهش از سوی داود امینی انجام شده و مرکز اسناد انقلاب اسلامی آن را منتشر ساخته است. تارنمای ناشر در معرفی این کتاب به نکات پی آمده اشارت برده است: «پیدایش و فعالیت جمعیت فدائیان اسلام از جمله وقایع مهم تاریخ معاصر ایران است که با علقههای اسلامی شکل گرفت. گرچه این جمعیت در آغاز حرکت خود، اجرای احکام شرعی و حفاظت از حریم دین را در سرلوحه اقدامات خود قرار داده بود، اما در جریان نهضت ملی نفت حضور فعالی یافت و با دو اعدام انقلابی، نقش بسیار مهمی در عملیشدن نهضت مذکور ایفا کرد. اعدام انقلابی هژیر، راه را برای حضور نمایندگان طرفدار ملیکردن صنعت نفت و طرفدار آیتالله کاشانی و دکتر مصدق در مجلس شورای ملی فراهم کرد و اعدام انقلابی رزمآرا مهمترین مخالف تصویب قانون ملیشدن نفت را از سر راه نهضت برداشت. طی سالهای بعد از انقلاب اسلامی، بعضی از اشخاص و گروهها برای به زیر سؤالبردن نقش فدائیان اسلام در اعدام انقلابی رزمآرا با خوانش گزینشی اسناد چنین وانمود کردهاند که ضارب رزمآرا نه خلیل طهماسبی، بلکه یکی از نظامیان رژیم پهلوی بوده است! برای پاسخ علمی به این شبهه، بازخوانی کامل اسناد مربوط به اعدام انقلابی رزمآرا ضروری مینمود. بر همین اساس، این اثر با تکیه بر اسناد بازجویی شهید استاد خلیل طهماسبی بر آن است روایت مستند و مستدل این واقعه را بیان کند. نویسنده و پژوهشگر این اثر از پیشگامان فدائیان اسلامپژوهی بوده و تاکنون چند اثر ارزشمند و مهم، پیرامون تاریخ مبارزات فدائیان اسلام تألیف و منتشر کرده است....»
«اعدام انقلابی رزمآرا به روایت اسناد» در بادی خویش، به روایت این رویداد از زبان مرحوم امیرعبدالله کرباسچیان مدیر روزنامه نبرد ملت پرداخته است: «خلیل طهماسبی پشت مجلس کارگاه نجاری داشت. ایشان خیلی مکتبی و مبادی به آداب دینی بود و در جلسات عمومی فدائیان اسلام شرکت میکرد. با من هم مأنوس بود. تصمیم به اعدام رزمآرا که گرفته شد، در فکر پیداکردن یک داوطلب برای این کار بودیم. خود من به مرحوم نواب عرض کردم، آقا من کارت روزنامه دارم، میتوانم تا داخل اتاق رزمآرا بروم، اگر اجازه بدهید کار را یکسره کنیم. رزمآرا آدم اهل سازش و معاملهای بود و اگر کسی طرفش میرفت، استقبال میکرد تا بلکه بتواند جذبش کند. خلیل قبلاً داوطلبیاش را اعلام کرده بود. نواب هم اجازه داده بود، اما درمانده بود که کجا این آدم را به دام بیندازد. من گفتم آقا بگذار من بروم و کار را تمام کنم، استاد خلیل نمیتواند. ایشان جواب دادند فلانی ما که تعارف نداریم، شما و خلیل هر دو برای من برابر هستید، خون شما از ایشان که رنگینتر نیست، فقط اگر شما این کار را بکنید، خواهند گفت که اینها کفگیرشان به ته دیگ خورده و نویسندهشان را فرستادند، حالا صبر کن! گفتم آقا من میترسم اینها امروز و فردا با انگلیسیها سازش کنند. او گفت نگران نباش، نمیکنند. یک شب ما در چاپخانه بودیم که استاد خلیل آمد و من گفتم اوستا من حرفی را که به مرحوم امامی زدم به شما هم میزنم، یک مجلس فاتحه برای آیتالله فیض در مسجد شاه هست. ایشان سرش را بالا کرد و خندید. بعد سجده کرد و گفت گرفتم آقا، امشب راحت میخوابم. ختم چه زمانی است؟ گفتم نمیدانم، ولی دور نیست. یکی دو روز بعدش، ختم در تهران بود. من دیگر آقا خلیل را ندیدم تا زمانی که در زندان دادسرا برای ملاقاتش رفتیم....»