در روزهايي كه بر ما ميگذرد، فُرقت جلال آلاحمد 54 ساله ميشود و اين در حالي است كه او در آذرماه امسال، 100 ساله خواهد شد. به جد ميتوان گفت كه مسيري كه او شتابان و در عمري كوتاه پيمود، در ميان روشنفكران ايراني بيبديل است. از منتها اليه چپ آغاز كردن و با نگاهي متعالي و گران به سنت بازگشتن، شجاعتي ميطلبيد كه تنها از او برميآمد. در مقال پيآمده تلاش شده است كه تجربه او، با مددگيري از پارهاي اسناد و تحليلها بازخواني شود. اميد آنكه علاقمندان را مفيد و مقبولآيد.
نميدانستيم كه سرنخ تودهاي گري، به دست كيست!
همانگونه كه اشارت رفت، آغاز نشو و نماي جلالآلاحمد به دورهاي باز ميگشت كه حزب توده به چشم جوانان اين مرز و بوم ميآمد. خودش گفته بود كه راهي بود به سوي دربار و راهي بود به سوي اين حزب و ما كه نميخواستيم درباري باشيم، تودهاي شديم! او «در خدمت و خيانت روشنفكران»، ماجرا را اينگونه باز ميگويد:
«روزگاري بود و حزب تودهاي بود و حرف و سخني داشت و انقلابي مينمود و ضد استعمار حرف ميزد و مدافع كارگران و دهقانان بود و چه دعواهاي ديگر و چه شوري كه انگيخته بود و ما جوان بوديم و عضو آن حزب بوديم و نميدانستيم سر نخ دست كيست و جوانيمان را ميفرسوديم و تجربه مياندوختيم. براي خود من، اما ماجرا از روزي شروع شد كه مأمور انتظامات يكي از تظاهرات حزبي بودم كه به نفع مأموريت كافتارادزه براي گرفتن نفت شمال راه انداخته بوديم. (سال ۲۳ يا ۲۴). از در حزب (خيابان فردوسي) تا چهار راه مخبرالدوله، با بازوبند انتظامات چه نخرها كه به خلق ميفروختم، اما اول شاه آباد چشمم افتاد به كاميونهاي روسي پر از سرباز كه ناظر و حامي تظاهر ما در كنار خيابان صف كشيده بودند كه يك مرتبه جا خوردم و چنان خجالت كشيدم كه تپيدم توي كوچه سيدهاشم و بازوبند را سوت كردم. بعد قضيه سراب پيش آمد و بعد كشتار زير پل چالوس و بعد قضيه آذربايجان و بعد دفاع حزب از اقامت قواي روس و بعد شركت حزب در كابينه قوام و بعد... ديگر قضايا كه به انشعاب كشيد... .»
چون به جاي خود مردم را ميديد، هرگز ايستا نشد!
خصلت آلاحمد، عبور با سرعت و معرفت انديشانه از مكاتب است. گاه اين پديده چنان سرعت مييابد كه به بيثباتي متهم ميشود! اما به راستي او چرا به داشتهها و يافتههاي خود در هر دوره از عمر، دل نميبندد و به سهولت از آنها خداحافظي ميكند؟ به نظر ميرسد كه نگاه به جامعه و دردهاي آن و تلاش براي يافتن نسخهاي بهتر، از شاخصترين علل اين پديده باشد، چنانكه عباس سليمي نمين پژوهشگر تاريخ معاصر ايران در اين باره آورده است:
«جلال روشنفكري است كه در همه مسائل سير ميكند و شخصيت بسيار برجستهاي در اين زمينه دارد. او خودش را مبنا قرار نميدهد. شما برخي را ميبينيد كه وقتي به نحلهاي وارد ميشوند و در آنجا هويتي كسب ميكنند، دچار ايستايي و مقاومت در برابر جريانهاي فكري ديگر ميشوند. چنين افرادي حتي اگر به اين باور برسند كه آن نحله به نفع ملت ايران نيست، چون ميدانند دوري جستن از آن نفي هويتشان است، به نقد آن نحله اقدام نميكنند. جلال شخصيتي است كه در همه نحلههاي فكري، سير ميكند و تمام كساني را كه مدعي نجات ملت ايران هستند بررسي ميكند، آن هم نه بررسي سطحي، بلكه حتي وارد تشكيلات آنها ميشود و در آنجا غور ميكند، ولي در نهايت به اينجا ميرسد كه تنها عامل نجات ملت ايران از سلطه و هويت بخشي به او، هويت ملي و فرهنگي اسلام است و به اين طرف رو ميآورد. در حالي كه او مدتي ماركسيست بوده است و با گروههاي مختلف همكاري كرده، به هويت ملياش برميگردد. اين تمايز مهمي است كه جلال با ديگران دارد كه در يك جا، درجا نميزند. جلال خودش، براي خودش ملاك نيست. خودش براي خودش اهميت ندارد، بلكه حب ملت برايش مهم است و براي ملت انتخاب ميكند. جلال از اين نظر ويژه است كه با روشنفكران ديگر تفاوت دارد و وقتي هم به اسلام برميگردد، همه روشنفكران طردش ميكنند، اما جلال چون براي ملت ميانديشد، به اسلام برميگردد. جلال اگر ميخواست در آن نحلهها بماند، تبديل به بت ميشد چون هم قلم و هم شجاعت و تيزبيني لازم را داشت، اما جلال نماند زيرا خودش را محور فرض نميكرد... .»
دغدغه يافتن نسخههاي بهتر
دانستيم كه ناايستايي آلاحمد، خصلتي بود كه تا پايان حيات آن را با خويشتن داشت. اين امر موجب گشت كه منزلگاههايي متنوع را طي كند و نگرهاي وسيع يابد. با اين همه بايد دانست كه او، در كدام مرحله قرار يافت و آن را آرامشگَه جامعه و مردم ديد. به نظر ميرسد كه نگاهي به شاخصترين آثار او در واپسين دهه از حيات، پاسخي روشن به اين پرسش باشد. غربزدگي و در خدمت و خيانت روشنفكران، واپسين آدرسهاي آلاحمد در اين باره هستند. ليلا تفقدي پژوهشگر، اين مقوله را به ترتيب پيآمده ارزيابي كرده است:
«جلال آلاحمد از سالهاي جواني تا پايان عمر كوتاهش، همواره در يك تكامل تدريجي فكري سير ميكرد و مانند رودي جاري، شكل ثابتي نداشت. او روشن فكري متعهد، نويسندهاي آگاه و مبارزي جسور در جامعهاي زيرسلطه، در روزهاي خاموش و در ميان مردمي ناآگاه بود كه با قلمي شيوا، نثري گيرا، انديشهاي روشن و قاطع، صداقتي كم نظير، رويهاي مردمي و با تكيه به غناي فرهنگي شرق، راه نجات را به جامعهاي تحت استيلا نشان داد. هيچ مسئله با اهميتي را نميتوان ذكر كرد كه براي جامعه و دنياي زمان او مطرح شده باشد و آلاحمد در مورد آن شجاعانه، انساني و پرشور داوري نكرده باشد. مثلاً كتاب در خدمت و خيانت روشنفكران، گزارش كاملي است از زندگي جلال كه سيماي فكرياش را به روشني ميتوان در آن ديد. مذهب از مهمترين دغدغههاي فكري آلاحمد است و او در خصوص آن، نوساناتي در زندگي خويش دارد. جلال، دوران كودكي و نوجواني را در محيط مذهبي و روحاني خانواده سپري كرد و در آغاز جواني، سخت پاي بند مذهب بود و حتي از مستحبات هم غفلت نميكرد. در سال 1322 در مقطعي بحراني از زندگي، رابطهاش را با مذهب قطع و بعدها بعد از آشنايي با واقعيتهاي جامعه ايراني و راههاي نجات از مشكلات آن، گرايشي خاص به روحانيت پيدا كرد. او در دهه آخر زندگياش، با بازگشتي عميق به مذهب، به دفاع از دينداري پرداخت و دين را عامل نجات جامعه ايراني قلمداد كرد... .»
فقير گوش به زنگ هر امر و فرماني است كه از دستش برآيد!
آلاحمد ظلم ستيزي را از جواني داشت، گرايش به زادبوم را هم در ادامه تجارب و صيرورت خويش يافت، هم از اين روي پس از ناكامي نهضت ملي ايران و ظهور نهضت اسلامي در آغاز دهه 40، به آن همدلانه مينگريست. در اين باره اما، چندان نيازي به تطويل كلام نيست و مهمترين و پيش پا افتادهترين سند، نامهاي است كه از سفر حج براي امام خميني نگاشته است:
«مكه - روز شنبه 31 فروردين 1343 / 8 ذيحجه 1383
«آيت اللها! وقتي خبر خوش آزادي آن حضرت، تهران را به شادي واداشت، فقرا منتظر الپرواز(!) بودند به سمت بيتالله. اين است كه فرصت دست بوسي مجدد نشد. اما اينجا دو سه خبر اتفاق افتاده است. ديدم اگر آنها را وسيلهاي كنم براي عرض سلامي، بد نيست. اول اينكه مردي شيعه جعفري را ديدم از اهالي الاحساء (جنوب غربي خليج فارس، حوالي كويت و ظهران)، ميگفت 80 درصد اهالي الاحساء وضوف و قطيف شيعهاند و از اخبار آن واقعه مؤلمه 15 خرداد حسابي خبر داشت و مضطرب بود و از شنيدن خبر آزادي شما، شاد شد. خواستم به اطلاعتان رسيده باشد كه اگر كسي از حضرات روحانيان به آن سمتها گسيل بشود، هم جا دارد و هم محاسن فراوان. ديگر اينكه در اين شهر شايع است كه قرار بوده آيتالله حكيم امسال مشرف بشود، ولي شرايطي داشته كه سعوديها دوتايش را پذيرفتهاند و سومي را نه. دوتايي را كه پذيرفتهاند داشتن محرابي براي شيعيان در بيتالله و تجديد بناي مقابر بقيع. و اما سوم كه نپذيرفتهاند، حق اظهار رأي و عمل در رؤيت هلال. به اين مناسبت حضرت ايشان خود نيامدهاند و هيئتي را فرستادهاند، گويا به رياست پسر خود. خواستم اين دو خبر را داده باشم. ديگر اينكه گويا فقط دو سال است كه به شيعه، در اين ولايت حق تدريس و تعليم دادهاند. پيش از آن حق نداشتهاند. ديگر اينكه غربزدگي را در تهران قصد تجديد چاپ كرده بودم با اصلاحات فراوان، زير چاپ جمعش كردند و ناشر محترم متضرر شد، فداي سر شما. ديگر اينكه طرح ديگري در دست داشتم كه تمام شد و آمدم. درباره نقش روشنفكران ميان روحانيت و سلطنت. و توضيح اينكه چرا اين حضرات هميشه در آخرين دقايق، طرف سلطنت را گرفتهاند و نميبايست. اگر عمري بود و برگشتيم، تمامش خواهم كرد و محضرتان خواهم فرستاد. علل تاريخي و روحي قضيه را، گمان ميكنم نشان داده باشم. مقدماتش در غربزدگي ناقص، چاپ اول آمده. ديگر اينكه اميدوارم موفق باشيد... همچنان كه آن بار در خدمتتان به عرض رساندم، فقير گوش به زنگ هر امر و فرماني است كه از دستش برآيد. ديده شده كه گاهي اعلاميهها و نشرياتي به اسم و عنوان حضرت در ميآمد كه شايستگي و وقار نداشت. نشاني فقير را هم حضرت صدر ميداند و هم اينجا مينويسم: تجريش - آخر كوچه فردوسي. والسلام... .»
ساختمان مسجد اعظم قم محصول ايمان است و عمارت بيقواره بانك ملي حاصل بيايماني!
آقاي نويسنده در نگره واپسين خود به فرهنگ، همه وجوه آن را ميبيند، حتي كاركرد آن در حوزه معماري. هم از اين روي معماري مسجد اعظم قم و كاشيكاري زيباي آن، چشم او را ميگيرد و ساختمانهاي نوساز با الگوهاي وارداتي را، با زباني بليغ به تخطئه و طرد ميگيرد:
«در حالي كه معماران و مهندسان و آرشيتكتهاي محترم مملكت، اغلب در فكر شركت در مناقصههاي دولتي و تأمين معاشند، يا در فكر تقليد از معماري غربي با جرزهاي هرمي و نشان دادن مقاومت مصالحي كه يكجا از فرنگ وارد ميشود و هر كودك كودني در سوار كردن آنها سرهم، به هيچ مشكلي برنخواهد خورد و در حاليكه مجموعه ساختمانهاي جديد مهندسان از فرنگ برگشته ما، چيزي جز زشتي يا تقليد صرف را بارمغان نميآورد، در چنين روزگاري يك معمار تجربه ديده ايراني يعني مهندس لرزاده، زير نظر و بنا به اراده مرجع تقليد عالم تشيع حضرت آيتالله بروجردي و به كمك مردم علاقمند به مذهب و سنن مذهبي، مشغول پايان دادن به ساختمان بزرگترين مسجدي است كه در قرن چهاردهم هجري در اين مملكت ساخته شده است و خالي از هر تعاوني، يك تنه تمام خرابكاريهاي ديگران را جبران خواهد كرد. سه چهار سال است هزاران نفر كارگر و بنا و كاشي ساز و آهنكار، مشغول ساختن چنين بناي يادگاري از استقلال جامعه تشيعاند و هر زائري كه به قم ميرود، اگر چيزي از فن معماري هم درك نكند، دست كم ميتواند پس از لذت بردن از زيبایيهاي دو صحن كهنه و نو و پس از تماشاي آن همه شكوه آينه كاريهاي مقصوره آستانه، ساعتي را نيز به تماشاي اين هنرنمایي جديد متخصصان فن معماري ايران بگذارند... بايد ديد چرا چنين است؟ چرا با تكيه به معتقدات مذهبي، هنوز ميتوان چنين شاهكارهايي را در فن معماري بهوجود آورد، در حالي كه بزرگترين محصول فرنگ رفتههاي ما در اين فن، اگر منتهاي كوشش را هم براي تلفيق معماري شرق و غرب به كار برده باشند، تازه ميشود چيزي شبيه عمارات بيشمار بانك ملي؟ با نمایي از كاشيكاري مدرن شده و دور از طرحها و اشكال هندسي اصيل ايراني. واقعاً چرا؟ آيا نبايد علت را در سستي اساسي دانست كه ما تمدن مثلاً جديدمان را بر آن قرار دادهايم؟ مسلم است كه در كار تجديد ظواهر تمدن ما، نه ايماني با خود داريم و نه علاقهاي قلبي و حال آنكه مهندس لرزادهها هنوز از سر چشمه ايمان آب ميخورند يا تكيه بر قدرتهاي مخفي هنرمندان بينام و نشان قم و اصفهان، فعاليت ميكنند... .»
با هم عهد كرده بوديم كه يك بار ديگر حج كنيم
دانشوراني كه آلاحمد را در واپسين فصل حيات درك كردهاند، از اشتياق خردمندانه و متعالي او در غورِ مجدد پيرامون احكام و آداب اسلامي گفتهاند. دكتر علي شريعتي در زمره اين چهرههاست كه از قرار خويش با جلال در باب حجّي دوباره سخن گفته است. او در اين موضوع مينويسد:
« بايد با او سعي ميكردم. آخر با هم عهد كرده بوديم كه يك بار ديگر حج كنيم. اين بار با هم. ملك الموت همان سال او را از ما گرفت و من تنها رفتم، اما همه جا او را در كنار خود مييافتم، همه مناسك را - گام به گام - با هم ميرفتيم، اما نميدانم چرا در سعي بيشتر بود. ظهوري تابنده داشت و حضوري زنده و گرم، صداي پايش را ميشنيدم كه پياده ميدود و آشفته و هرم نفس نفس زدنهايش كه چه تبدار بود و تشنه و عاشق... گاه ميديدم كه همچون صخرهاي از بلنداي صفا كنده شده است و با سيل فرو ميغلتند و پيش ميآيد و گاه، در قفايم ميشنيدم و ميديدمش كه سرش را بر آن ستون سيماني ميكوبد و ميكوبد تا بتركد كه همچون حلاج از كشيدن اين بار گران به ستوه آمده بود... .»
زير ذره بين ساواك، تا پايان حيات
آلاحمد در دستگاه امنيتي پهلوي دوم، پيش و پس از پيدايش ساواك، پروندهاي قطور داشت. به نظر ميرسد آنچه تاكنون از آن نشر يافته، در برابر آنچه كه بوده يا ميبايست باشد، بس ناچيز مينمايد. با اين همه از همين اسناد منتشره نيز، ميتوان دريافت كه او تا پيان حيات زير ذره بين ساواك بوده است. مهدي فرج اللهي پژوهشگر تاريخ معاصر ايران، داستان را به اين شرح روايت كرده است:
«جلال آلاحمد 18 شهريور 1348، در منطقه اسالم درگذشت. ساواك در پنج ماه پاياني عمرش، 13 گزارش درباره او مخابره كرده كه اكنون در پرونده انفرادياش موجود است. نيمه ارديبهشت، اداره امنيت داخلي در دستوري به ساواك تهران، با اشاره به سوابق او و اينكه تاكنون ماهيت فعاليتهاي او مشخص نگرديده و فعلاً هم قوياً در معرض فعاليتهاي مضره ميباشد...، جمعآوري مدارك لازم و كافي عليه او را ضروري ميداند. مقدم رئيس اداره سوم ساواك، در اين نامه دستور ميدهد نسبت به مراقبت كامل از جلال با تيم تعقيب و مراقبت، شنود تلفن منزل و شناسايي مراجعين به آن و در صورت امكان نصب دستگاه شنود در منزل از طريق ورود پنهاني به منزل، اقدامات لازم انجام شود. ششم خرداد در گزارشي ديگر از يك دانشجو نقل ميكند كه يكي، دو ماه قبل به منزل جلال رفته و گفته: ملت ايران احتياج به يك انقلاب دارد و بايد ملت را براي اين انقلاب مسلح كرد... دانشجو پرسيده بود: شما كه چنين عقيدهاي داريد، چرا كتابهاي سارتر و كامو را كه داراي افكار ارتجاعي و ضدانقلابي هستند، ترجمه كرديد؟ جلال جواب ميدهد: اينها همين طوري از دستم رفت! گزارش 12 خرداد حاكي است، يكي از دانشجويان كلاس اول شبانه هنرسراي عالي: ضمن خواندن انشاء، از آقاي آلاحمد استاد ادبيات تشكر و سپاسگزاري كرده و اظهار داشته كه اين استاد، ما را از خواب غفلت و بيخبري بيدار كرده و با راهنماييهاي اين شخص، ما اكنون از هر مطلبي انتقاد كرده و ديگر خاموش و ساكت نخواهيم نشست. و سپس افزوده كه در هنرسراي عالي، اولين كلاس در قسمت شبانه ميباشيم كه انتقاد ميكنيم و اگر مؤثر نشد، انقلاب خواهيم كرد و اين خود با ارزش است. در شهريورماه 1348، جلال و همسرش مدتي است به ويلايشان در اسالم رفتهاند. آخرين گزارش ساواك از دوران حيات جلال، متعلق به ملاقات دو دانشجو با او، در تاريخ يكم شهريور 1348است. در 20 شهريور، ساواك در گزارش خود مينويسد: جلال آلاحمد ساعت 19 روز 18 شهريور، در اثر سكته قلبي در اسالم طوالش، در ويلاي شخصي خود فوت نموده و جنازه وي به تهران حمل و صبح روز 20 شهريور 1348، از مسجد پامنار واقع در خيابان خيام تشييع و به خاك سپرده خواهد شد... .»