کد خبر: 1159613
تاریخ انتشار: ۰۶ خرداد ۱۴۰۲ - ۰۳:۰۰
یک‌سال از آخرین حضورشان گذشته، اما شاید جز خدا کسی نداند، به واسطه همین حضور و عنایت خادمان آقا چند نفرشان شفا یافته‌اند
حوریه ملکی

یک‌سال از آخرین حضورشان گذشته، اما شاید جز خدا کسی نداند، به واسطه همین حضور و عنایت خادمان آقا چند نفرشان شفا یافته‌اند. هر چه هست دیدار و حضورشان در مراکز درمانی و بیمارستان‌ها، کاری می‌کنند کارستان. آقا در حرمشان هم که نباشی باز هم هوای جان و تنت را دارند. هر چه روز‌ها و ساعت‌ها به میلاد امام رضا (ع) نزدیک‌تر می‌شوند، دل برای زیارت حضرتش ملهوف‌تر و از خود بی‌خودتر می‌شود. آدم دوست دارد قفس تنگ تنش را پاره کند و خودش را برای تصفیه روح به طواف آن بقعه مبارکه برساند، اما گاهی اوقات مانع این عزم سفرکردن به خانه محبوب، نه مشکل مالی است و نه حتی سرشلوغی‌های زندگی عصر تکنولوژی، بلکه مشکل، دردمندی تنی است که برای رسیدن به پابوس امام رئوف، قدم‌ها را یاری نمی‌کند، اما حِرمان در بارگاه سلطان معنایی ندارد و این بار نیز خادمان شاه خراسان، به عادت هر ساله خود به دیدار بیمارانی آمدند که چشم‌هایشان از پنجره‌های سرد بیمارستان ۱۷ شهریور مشهد به پرچم سبز آقایشان در دست خدام گره خورده بود تا به برکتش دلگرم شوند.

در ایام دهه کرامت حضور خادمان بارگاه منور امام‌رضا (ع) در نقاط مختلف کشور گرمابخش دل عاشقانی است که نتوانسته‌اند به پابوس امام رئوف بروند. حالا همه ایران از مرزی‌ترین نقاط و پهنه دریا‌ها و عرشه کشتی‌ها و ناو‌ها گرفته تا بیمارستان‌ها و آسایشگاه‌ها و گلزار شهدا و... زیر پرچم سبز حرم بوی معطر رضوی را احساس می‌کنند.
در مشهد خادمان حریم رضوی با سلام و صلوات روبه‌روی بخش دیالیز بیمارستان ۱۷ شهریور ایستاده بودند و چشم‌های مشتاق بیماران این بخش از پشت در شیشه‌ای به آن‌ها نگاه می‌کرد تا هر چه زودتر داخل شوند و چشم‌های بارانی‌شان را به قدم‌هایشان بدوزند.
یکی از خادم‌ها که نوایی داوودی داشت جلوتر از بقیه به عیادت بیماران رفت و نغمه‌سرایی‌کرد و دانه به دانه دل‌های رنجور این بخش را با خودش به حرم برد و به ضریح نور گره زد.
قصه غلامِ رضا
پیرمردی که رگ‌هایش را به دستگاه دیالیز سپرده بود، سرش را روی یکی از دست‌هایش انداخت و چشم‌هایش را که از اشک سرخ شده بود، بست. کنار تختش ایستادم و یک دستمال‌کاغذی درآوردم: «آخرین بار چه زمانی به حرم رفتید؟» دستش از جای سوزن‌ها کبود شده بود. سرش را با آه تکان داد و گفت: «من که همین نزدیکی‌ها هستم یک ماه پیش توفیق پابوسی داشتم. خیلی دیر. خیلی دور.»
اسمش حاج غلامرضاست، مثل تمام رضا‌ها و غلامرضا‌های مشهد. گفتم: «حاج آقا، چه حکمتی است که اینجا از هر دو نفری که اسم می‌پرسم یکی‌شان یا رضاست یا غلامِ رضا؟!» خندید، خنده‌ای که با تحمل درد همراه بود: «ما قربان امام رضا بشویم. مگر چی داریم غیر از او.»
گفتم: «حاج غلام‌رضا، چند سال است دیالیز می‌شوی؟» بسته نبات تبرکی که خادم‌ها روی تختش گذاشته بودند را بوسید: «پنج سال! اما به لطف علی‌بن‌موسی الرضا (ع) سرحال سرحالم. خود حضرتش هوای ما غلامرضا‌ها را دارد. نمی‌بینی چطور خادم‌هایش را فرستاده دیدنمان.»
ما امام رضا داریم
یکی از خادمان کنار تختی که بیمار بستری‌اش نمی‌توانست از پرچم سبز حرم دل بکند، ایستاده بود و می‌خواند تا دل پیرزن دیالیزی آرام بگیرد: «ما گره‌گشا داریم، دافع‌البلا داریم، هرکسی کسی دارد، ما امام‌رضا داریم...» پیرزن که سوز شعر به دلش نشسته بود با کمک پرستار بخش، نیم‌خیز شد و پرچم را به صورتش کشید: «ما امام رضا داریم.»
همه به گریه افتادند و خادم‌ها رفتند تا به بخش مراقبت‌های ویژه نوزادان سر بزنند. جلوی در خروجی بخش، آخرین تخت بود. دختری کنار مادر ایستاده بود و شانه‌های مادر از حسرت دیدار یار می‌لرزید. سلام دادم. اسم دختر، عصمت بود، بانویی که او نیز مادر شده بود، اما نمی‌توانست به قول خودش، «ننه جان» را به امان خدا رها کند. پدر دیالیزی عصمت، پنج سال پیش به رحمت خدا رفته و حالا عصمت، خانه و زندگی‌اش را ترک گفته بود تا این‌بار، مادر دیالیزی‌اش را با چنگ و دندان حفظ کند!
«با دیدن خادم‌ها از امام رضا چه خواستی؟» به هق‌هق افتاد: «امروز صبح، همین یک ساعت پیش که با همسرم داشتیم ننه جان را برای دیالیز به بیمارستان می‌آوردیم، از جلوی حرم رد شدیم. ننه جان خیلی آشوب شد. دستش را گذاشته بود روی دستگیره در که می‌خواهم بروم زیارت. نمی‌توانستم ببرمش زیارت. شلوغی برایش خوب نیست. گفتم نمی‌شود ننه جان، باید برویم بیمارستان. ننه چیزی نگفت و از همان توی ماشین به آقا سلام داد، اما فهمیدم دلش شکسته.»
سر ننه را بوسیدم: «دلت روشن ننه جان! پرچم حرم را برایت آوردند. دخترت گفت از ماشین به آقا سلام دادی» ننه جان با چشم‌های بادامی و خیس، بسته نبات را روی سینه‌اش فشار داد: «آقا جان جواب سلامم را داد عصمت! علی بن موسی جواب سلامم را داد!»
همه چیز تبرک است
خادم‌ها از بین راهرو‌های بلند و باریک و سفید بیمارستان می‌گذشتند و هر لحظه، دستی به شانه‌هایشان کشیده می‌شد. پیرمرد لاغراندام با دستی پر از برگه‌های آزمایش و ام. آر.‌ای به سمت صندوق می‌رفت که خادم‌ها را دید. فقط خدا می‌داند که چطور با تمام جانش دوید، آن هم فقط برای اینکه دستی به تبرک بر شانه‌هایشان بکشد و آن دست را روی صورتش بگذارد.
هر چه که بود، این رفتار، ناشی از عشق بود، عشقی که پیرمرد ناخوش احوالی، چون او را اینطور مشتاقانه به تندکردن قدم‌هایش کشاند.
پشت سر خادم‌ها به سوی بخش نوزادان راه افتاده بودم که بیشتر و بیشتر شدن جمعیت توجهم را جلب کرد. همه می‌خواستند بخشی از کاروان خادمان امام رضا (ع) باشند. از پله‌ها بالا رفتیم و دوباره چشم‌ها اختیار از کف داد. کنار یکی از پرستار‌ها ایستادم و به اتیکت روی مقنعه‌اش نگاه کردم. «شمسایی» و زیرش که نوشته بودند «کارشناس پرستاری.» مدام از این اتاق به آن اتاق سر می‌زد و حال مادر‌های جوان را می‌پرسید. پشت سرش رفتم و گفتم «مادر‌ها که خادم‌ها را می‌بینند چه حس و حالی دارند؟»
خندید و گفت: «یک حس خیلی خوب. متوجهید که در چه شرایط سختی هستند، اما پرچم آقا علی بن موسی الرضا را که می‌بینند همه درد‌ها یادشان می‌رود. چطور بگویم؟ باور کن احساس خوب‌شان گفتنی نیست. خودت نگاهشان کن» به طرف زن‌ها چرخیدم و گفتم «بله واقعاً گفتنی نیست؛ راستی، امروز چند تا نوزاد به دنیا آمد؟» با ذوق انگشتش را به علامت پیروزی بالا آورد «دو تا.»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار