پویان اوحدی در یادداشتی نوشت: در دوران آموزشی فرماندهای داشتیم سختگیر و خشک. اهل تبریز بود و معروف بود به اینکه کمتر کسی میتواند لبخندش را ببیند. قدی کوتاه و بدنی ترکهای داشت. از آن دست آدمهایی بود که بعد از چند مدت آشنایی با او خیال میکردی روبات یا مثلاً آدمآهنی است. صبحها قبل از تمام فرماندههان در اتاقش حاضر بود. صورتش در صبح اول وقت هیچ فرقی با صورت دم ظهرش نداشت. هیچ نشانهای از خوابآلود بودن در چهرهاش پیدا نبود. در برف و باران یا زمین یخزده رژهاش برپا بود.
تعطیل کردن وظایف روزانه برایش هیچ مفهومی نداشت. شاید برای همین هم در پایان دوره گروهانمان رتبه اول رژه را از آن خودش کرد. آنقدر روی زمین یخ زده پا کوبیده بودیم که روز آخر در آن هوای معتدل پاییزی رژه رفتن برایمان مثل خوردن یک لیوان آب پرتقال بود. در خدمت همهچیز مشترک است. غذا، لباس، جای خواب، تنبیه، تشویق و البته مریضی. در پایان ماه اول از ۱۲۰ نفرمان حداقل ۸۰ نفر مریض بودند، بهداری هم که کاری نمیکرد، نهایت لطفشان تجویز استامینوفن و آدالت کلد بود. نصف ماه دوم هم گذشته بود، آنقدر گلودردم طولانی شده بود که دیگر برایم اذیتکننده نبود.
یک روز صبح ازخواب که بیدار شدم احساس کردم تبدیل به یک توده بتنی ۳۰۰ کیلویی شدهام، حرکت کردن برایم محال به نظر میرسید، بدنم در تب داشت آتش میگرفت، چشمانم آنقدر درد میکرد که باز نگه داشتنشان برایم شبیه شکنجه بود. وقت رژه بود، همه رفتند و من در تخت ماندم. فرمانده بعد از حضور و غیاب به سراغم آمد و بدون ذرهای مکث گفت: «یالا بلند شو بریم.» باورم نمیشد که همچین انتظاری از من دارد، نهایتش تصور میکردم که مرا تحویل بهداری بدهد. هر چقدر خواستم خالصانه متقاعدش کنم که من امروز مرد رزم نیستم نفهمید. آن روز علاوه بر چهار ساعت رژه روی زمین یخ زده، چهار دور هم با اسلحه دور میدان صبحگاه دویدیم. همه چیز که تمام شد دیگر وقت نهار بود. من از یک توده ۳۰۰ کیلویی بتنی تبدیل شده بودم به سبکی یک پر. هیچ نشانهای از کسالت، تب و مریضی درمن نبود.
آن روز برایم درس بزرگی بود، در موقع ضعف هرگاه خودت را ضعیف تصور کنی قافله روزگار را دو دستی باختهای. زندگی هم همینطور پیش میرود، آن زمانی که همه چیز دست به دست هم میدهد که تو خودت را تسلیم شرایط کنی؛ بهترین وقت برای حمله است. فرقی نمیکند که روبهرویمان چه چیزی ایستاده باشد، یک آدم، یک هیولا، زندگی یا تقدیر. حقیقت این است که همه اینها از حملهای که پشتش چیزی برای از دست دادن نیست، به شدت میترسند. بله گاهی باید به زندگی حمله کرد، بیرحمانه و بدون ترس.