کد خبر: 1145778
تاریخ انتشار: ۲۳ اسفند ۱۴۰۱ - ۰۲:۰۰
برش‌هایی از وقایع تاریخ معاصر ایران از منظر زنده‌یاد سیدعبدالله انوار
زنده‌یاد سیدعبدالله انوار، تاریخ یک قرن اخیر ایران را زیسته بود. روایت او از وقایع تاریخی هر چند می‌تواند از سوی عده‌ای محل خدشه باشد، اما نکات سودمند در آن بسیار است. بی‌خبریم از آنکه آن را به گونه روشمند تنظیم کرده یا خیر، اما بخش‌هایی از آن‌ها را در مصاحبه‌ها باز گفته است. آنچه در پی می‌آید، صرفاً اقتباسی از فراوان منقولات او در باب «آزادی و نسبت آن با تاریخ معاصر ایران و سازندگان آن» است. امید آنکه مفید و مقبول آید. 
 نیما احمدپور
 
 در نسبیت آزادی
به تجربه آموخته‌ایم که پیش‌فرض‌های راویان تاریخ، در نوع منقولات ایشان بی‌تأثیر نیست. اگر این امر را بپذیریم، قبل از خواندن روایات دیده یا شنیده و خوانده هر فرد از گذشته، ولو به طور نسبی، باید دنیای او را بشناسیم. سیدعبدالله انوار در دنیایی زیسته بود که در قداست آزادی فراوان گفته و نوشته می‌شد. از این روی حرکت برای به کف آوردن آن بخش مهمی از دغدغه‌های وی را نیز تشکیل می‌داد. با این همه هنگامی که او در پاسداشت آزادی سخن می‌گفت، بر نسبیت و حدود آن تأکید فراوان می‌ورزید و نادیده گرفتن این مهم را موجب هدم و فساد این موهبت می‌انگاشت:
«آزادی یک امر و مفهوم نسبی است. باید آزادی را تا حدودی به جامعه داد. اگر بیش از آن به جامعه‌ای که هنوز به آن حد نرسیده آزادی بدهید، جامعه را فلج می‌کنید. شما اگر به بچه‌تان آزادی [بی‌حد]بدهید، خودش را از بالای پشت‌بام به پایین پرت می‌کند. آزادی [نسبی]را باید بدهیم و هر‌کس هم که برخلاف این آزادی اقدام کند، جنایتکار است. اینکه بخواهیم خیلی چیز‌ها را فدای آزادی قلابی کنیم، اصلاً [باقی]نمی‌ماند. همین الان [فرهنگ]آپارتمان‌نشینی، هنوز در ایران نیامده. بنده در آپارتمانی زندگی می‌کنم که دیشب از اول شب تا ساعت سه بعد از نصف شب، داشتند می‌زدند و می‌خواندند و من هم جرئت نداشتم به آن‌ها چیزی بگویم! ولی من در سوئیس که بودم از ساعت ۹ به بعد، کسی حق نداشت سر و صدا راه بیندازد و به حریم کسی تجاوز کند. نباید از این حرف‌های بنده استنباط شود که من از دیکتاتوری دفاع می‌کنم. خیر! بشریت به نام اینکه انسان است، آزاد است و آزادی بالاترین چیزهاست و هر چیزی هم که ضد‌آزادی باشد، آن خراب می‌شود، آزادی خراب نمی‌شود. من به نام آزادی همه‌جوره علاقه‌مندم و برایش فداکاری می‌کنم، اما در عین حال هم مواظب آزادی هستم. با شاگردانم هم همین‌طورم. می‌گویم سؤالات‌تان را بپرسید، ولی زیادتر از حد بپرسید که از درس عقب می‌افتید. آزادی یعنی دیکتاتوری که خودت [برای خودت]داشته باشی. آزادی یعنی پلیس بیرون، به درونت بیاید. معنی آزادی یعنی همین. خودت باید برای خودت، عین یک پلیس دیکتاتور شوی. مثلاً [به خودت بگویی]چرا باید من نصفه‌شب آواز بخوانم؟ شاید بیچاره‌ای بخواهد بخوابد....»
 
 ناصرالدین شاه قاجار، امیرکبیر و رویداد قتل سیدعلی محمد باب
بسا تاریخ‌پژوهان معاصر قتل میرزا تقی خان امیرکبیر را به نقش او در اعدام سیدعلی محمد باب مرتبط دانسته‌اند. با این همه سیدعبدالله انوار به رغم آنکه به این ارتباط معتقد نبود، باب را پدیده‌ای انگلیسی و فتنه برانگیز ارزیابی می‌کرد و اعدام وی را خالی از اشکال می‌دانست، به ویژه که بسا علما نیز حکم به مرگ وی داده بودند. از سوی دیگر او در قتل امیر نیز همه چیز را به فساد هیئت حاکمه وقت منحصر نمی‌ساخت و دست دولت انگلستان را در این امر می‌دید:
«امیر از آن انسان‌های خودرویی بوده که در سایه تلاش شخصی رشد و تکامل پیدا کرده است. الان دکتر تیموری قصد دارد تا نامه‌هایش را جمع‌آوری کند و به چاپ برساند. درسش را تا آنجایی که توانسته، در خانواده خوانده است. او بچه آشپز بوده و در خانواده قائم مقام بزرگ شده است. کسی می‌آمده تا به بچه‌های قائم مقام درس بدهد و او گوش می‌داده است. شاید عربی را هم تا حدودی می‌دانسته است. به نظر من یکی از درد‌هایی که ۱۸۰ سال است طبقه متفکر ایرانی را به خودش مشغول کرده، کشتن ناهنجار مرحوم امیر است. این اتفاق یکی از بزرگ‌ترین اشتباهات دوره قاجار‌ها بود. وقتی فعالیت امیر را می‌بینیم و حتی زندگی خصوصی‌اش را در کتاب‌ها می‌خوانیم، متوجه بزرگی او می‌شویم. این مرد زندگی‌اش را برای ترقی ایران فدا کرد و متأسفانه طبقه فاسدی که در هیئت حاکمه آن دوران بودند، همیشه کار‌های اساسی را خنثی می‌کردند. در گذشته فریدون آدمیت اسنادی از وزارت خارجه را به من نشان داد که حاکی از آن بود که مادر شاه و میرزا تقی خان نوری مشغول برانداختن امیرکبیر بوده‌اند. البته یکی از جنایت‌های انگلیس هم همدستی در قتل امیر بود. مسئله سیدعلی محمد باب هم مسئله خیلی مهمی است. او پدیده‌ای انگلیسی بود، چون می‌خواستند جلوی روحانیت را بگیرند. بعد هم که باب آمد، معتمدالدوله او را نگه داشت. حکومت می‌خواست باب را نگه دارد. اینجا بود که باب شروع به فجایع بسیاری در ایران کرد که ناصرالدین‌شاه ناچار شد جلوی آن را بگیرد. فتنه باب را کسی به درستی مطرح نکرده است. تمام کشور منقلب شده بود. میرزا یحیی در شیراز و دیگران در جا‌های دیگر فتنه می‌کردند، اصلاً مملکت نابود شده بود. دستور اعدام باب را محکمه‌ای داد که در آن مذاکره کردند و حکم اعدام را دادند. اصلاً امیر نمی‌توانست چنین حکمی بدهد. الان دشمنانش این را می‌گویند، خیلی‌ها هم آن‌ها را تکرار می‌کنند. خانواده میرزا آقا خان نوری یک کتاب قطوری نوشته‌اند: میرزا‌آقا خان در مسئله باب نقشی نداشته است، در حالی که تمام این فتنه‌ها به دست او بوده، بعد هم از لحاظ شرعی چه اشکالی داشت که باب اعدام شود؟ آن زمان روحانیون بزرگی بودند که همه فرمان افساد باب را صادر کردند، فقط مرحوم شیخ مرتضی انصاری بود که حکم نداد....» 
 
 مشروطه و بست‌نشینی، از زبان «حاجی سفارتی!»
سیدعبدالله انوار، فرزند سیدیعقوب انوار از مشروطه خواهان نامور بود. زندگی او در معرض گمانه‌های گوناگون است. در این میان، اما مهم روایاتی بود که سید عبدالله از سید یعقوب و دوستانش در ماجرای مشروطیت داشت. او از سربند دوستی پدر با حاج محمد تقی بنکدار معروف به «حاجی سفارتی»، داستان بست‌نشینی مشروطه خواهان در سفارت انگلستان را از او پی جو شد. آنچه در این بخش می‌آید، شمه‌ای از روایتی است که او در سال‌های اخیر بازگفته است:
«پدر من مشروطه‌خواه بود و ۹۰ روز را هم در زندان باغ شاه، در زنجیر به‌سر برد. جنایاتی هم که به این‌ها می‌شده، زمین تا آسمان فرق داشت با جنایاتی که اکنون با زندانیان می‌شود. این‌ها به کل با هم فرق داشتند. زنجیری بوده که پنج حلقه داشته و بر گردن این‌ها می‌بستند و هر پنج‌تای این‌ها با هم بوده‌اند. این‌هایی را که در کودتای محمد‌علی شاه اسیر شده بودند به باغ شاه برده بودند. برای قضای‌حاجت باید مقداری به زنجیر این پنج نفر اضافه می‌شد تا می‌توانستند به توالت بروند. بعد هم دم اتاق‌شان جوی آبی بوده که باید صورت‌شان را در آن می‌شستند. دو نفر هم نماینده رئیس‌شان بود، یکی نایب حسین‌خان و یکی نایب باقر‌خان. نایب حسین‌خان، بعد‌ها سرلشکر خزایی شد. آدمی مذهبی بود و خیلی به این‌ها سخت می‌گرفت ولی نایب باقر‌خان، شب‌ها عرق می‌خورد و این‌ها را کتک می‌زد! بعد‌ها که مشروطه‌طلبان به خانه ما می‌آمدند، من از حاج محمد‌تقی بنکدار - که به او حاجی سفارتی می‌گفتند- پرسیدم چطور شد که به شما حاجی سفارتی می‌گفتند؟ گفت من در بازار شلوغ‌کن بودم، بازار را به‌هم می‌ریختم و حجره‌ای هم داشتم. یک روز آقا سید‌عبدالله بهبهانی و آقا سید‌محمد [طباطبایی]می‌خواستند به شاه‌عبدالعظیم بروند تا در مورد مشروطه بحث کنند. پی من فرستادند که ما در مسجد جمعه هستیم [بیا و]به فوریت ما را برسان. من آمدم به مسجد‌شاه، حمام رفتم و غسل کردم و پیش یک طلبه رفتم و گفتم من می‌خواهم جایی بروم، استخاره کن. استخاره کرد و خوب آمد و رفتم. رفتم به مسجد جمعه که در شرق مسجد شاه است. دیدم اتاق، پر از دود قلیان است. دیدم گفت فردا صبح می‌روی سفارت انگلستان، برای بست نشستن! گفتم آقا ما را راه نمی‌دهند. گفت برو! حاج محمدتقی گفت ما فردا صبح با شاگردمان، به در سفارت که در خیابان نادری باز می‌شود رفتیم، ما را راه ندادند و از طرف دیگر رفتیم و گفتند بفرما [و راه دادند]. می‌گفت ما رفتیم و تمام مردم هم به آنجا آمدند. ۳۹۴۰۰ تومان هم خرج‌مان شد، تا این‌ها اجازه مشروطیت را گرفتند و ما از بست‌نشینی آمدیم بیرون. اینکه چرا به آنجا رفتیم را از آقای سید‌عبدالله بپرسید دیگر. سید‌عبدالله بهبهانی به حاجی سفارتی گفته بود برو آنجا. حاجی سفارتی هم گفته بود مگر آقا ما را راه می‌دهند؟ او هم پاسخ داده بود برو صحبت شده دیگر، حرف نزن! شاید هم از مواردی بوده که به نفع [ما]بوده باشد، چون روس‌ها حق ما را خورده بودند. آقا تاریخ را باید ریز‌به‌ریز کار کرد و باید آزادی باشد تا آدم بنویسد. بعد [حاجی سفارتی]می‌گفت در دوره دوم فریاد من بلند شد که تمام زندگی‌ام رفت! انگلیس‌ها نمی‌توانند خودشان را تبرئه کنند. اگر اسناد انگلیسی‌ها هم دربیاید، انسان خیلی چیز‌ها را می‌تواند در آن ببیند. خدا نکند دست‌تان به آن اسناد برسد که ببینید چیز‌ها از داخل درخواهد آمد....» 
 
 آیرونساید چگونه رضاخان را کشف کرد؟
سیدیعقوب انوار پدر سیدعبدالله، در زمره آن طیف از نمایندگان مجلس پنجم بود که به جد جانب رضاخان را داشت. از سخنان فرزندش نیز گاه چنین برداشت می‌شد که او نیز در مواردی جانب قزاق را می‌گیرد، با این همه سخنان وی در نحوه کشف رضاخان توسط آیرونساید و نهایتاً مغضوب شدن پدرش جذاب می‌نماید:
«زمانی‌که آیرونساید رضاخان را پیدا کرد، او تب شدید مالاریا داشت، اما بسیار منظم بود. بعد‌ها من پیگیر بودم که چطور آیرونساید رضاخان را پیدا کرد. آیرونساید در گفت‌وگویی با مصطفی فاتح در لندن گفته بود برای انتخاب رضاخان، ۳۰ پرونده از افراد مختلف را مطالعه کردیم و متوجه شدیم که رضاخان از همه آن‌ها بهتر است. آیرونساید با رضاخان قرار گذاشت اگر دولت را به دست بیاورد، با احمدشاه قاجار کاری نداشته باشد، اما بعد از اینکه به سلطنت رسید گفته بود من قصد این را نداشتم که احمدشاه را از ایران خارج کنم، خود او علاقه‌ای به سلطنت نداشت و برادر احمدشاه نیز مزاحمت ایجاد می‌کرد. به محض انجام کودتا توسط رضاخان و سیدضیاء در ایران، همه رجال طرفدار کودتا از مصدق، مشیرالدوله، موتمن الملک، مستوفی الممالک تا پدر بنده تا زمانی که حس می‌کردند رضاخان به درد می‌خورد، طرفدار او شدند. بعد‌ها حتی پدر من نیز مغضوب رضاشاه شد! پدرم به تیمورتاش نزدیک بود و بعد از اختلاف تیمورتاش و رضاخان، مورد غضب حکومت قرار گرفت....» 
 خانه جلال آل احمد چگونه ساخته شد؟
از فصول شاخص در حیات فرهنگی سیدعبدالله انوار، آشنایی با جلال آل احمد در دوره تحصیل به شمار می‌رود. این آشنایی پس از اندک زمانی به دوستی مبدل شد و تا پایان حیات آل احمد، تداوم یافت. او در آغاز دهه ۳۰، جلال را در منزل خود اسکان داد و سپس در ساخت خانه‌اش در شمیران، همراه او شد. اهمیت روایت انوار از چند و، چون برپا شدن منزل آل احمد، در آن است که این خانه یکی از مهم‌ترین پایگاه‌های جریان روشنفکری ایران تا پایان دهه ۴۰ بود و هم اینک نیز به لحاظ تبدیل شدن به موزه، از جاذبه‌های گردشگری تهران به شمار می‌رود:
«آشنایی من با جلال آل احمد، از دوران تحصیل در دانشگاه شروع شد. آن روز‌ها برای ورود به دانشگاه، خیلی سختگیری می‌کردند و مثل امروز نبود که تنها مدرک‌گرایی حاکم باشد و کسی چندان به فکر تحقیق و با سواد شدن نباشد، به هرحال سختگیری می‌کردند. ما در آن دانشگاه یک انجمن ادبی داشتیم که هم دانشجویان رشته ریاضی در آن شرکت می‌کردند و هم دانشجویان رشته ادبی. آنجا با جلال آل احمد آشنا و رفیق شدیم و رفاقت ما هم طول کشید، تا اینکه در سال ۱۳۲۷ با خانم سیمین دانشور آشنا شد و ازدواج کرد. یکی دو سال بعد، سیمین خانم برای ادامه تحصیل به امریکا رفت و جلال تنها ماند. در آن روز‌ها به من گفت الان من چه کار کنم؟ در آن دوره، آپارتمان کوچکی در تهران داشتم. گفتم بیا آنجا بنشین! به هرحال از آن به بعد، ما همسایه بودیم و من طبقه پایین می‌نشستم. مادر جلال، خواهرزاده مرحوم آشیخ آقا بزرگ تهرانی مؤلف الذریعه و زنی متدینه بود و همیشه با مادر من - که ایشان هم زنی مقدسه بود - محشور بودند و در خانه ما مراسم نماز و دعایشان برقرار بود. در همین احوال، یک روز جلال به من گفت حالا اگر سیمین آمد، چه کار کنم؟ گفتم نمی‌دانم. این آپارتمان را داشتم که به تو دادم، بقیه‌اش را خودت فکر کن! بعد از مدتی ایشان گفت قطعه زمینی در شمیران دارم و می‌خواهم آن را بسازم. در آن دوره، ۳ هزار تومان پس‌انداز داشتم. گفتم ببین چقدر هزینه‌اش می‌شود؟ گفت حدود ۵ هزار تومان! بعد با مهندس طرفه صحبت کرد که ایشان هم الان فوت کرده است. همه کسانی که دارم از آن‌ها صحبت می‌کنم، زیر خاک هستند! به هرحال رفتیم و متر به متر حساب کردیم. کارگر روزی یک تومان بود و بنا ۱۵ ریال. خواستیم ببینیم با ۵ هزار تومان، می‌تواند این خانه را بسازد یا نه؟ بعد مرحوم طرفه که نقشه خانه را برایش کشید، سه اتاق در نظر گرفت. آجر‌های آن روز، فشاری بودند. هر هزار تا را ۳۰ تومان محاسبه کرد تا ببیند چند تا آجر لازم است؟ این خانه آجر به آجر و با نهایت صرفه‌جویی و خست ساخته شد که از ۵ هزار تومان بیشتر نشود. مهندس طرفه نهایتاً گفت پول آجرهایت حدود هزار تومان می‌شود، در حدود ۳ هزار تومان پول کارگر می‌شود، هزار تومان هم برای سفیدکاری و روکاری باید خرج کنی! این کار‌ها که انجام شدند، ۵ هزار تومان تمام شد و ناچار شدیم هزار تومان قرض کنیم و این خانه را سفید کردیم و جلال آمد و در آن نشست. خود جلال کار‌های برقی و سیم‌کشی خیلی بلد بود و خودش انجام داد. خانه یک آشپزخانه و سه اتاق داشت. سیمین هم برگشت که البته زن بسیار سازگاری بود. هیچ سر و صدایی نکرد و با این شرایط ساخت. دو، سه سال بعد، جلال یک حمام هم برای خانه ساخت. گفتم چرا حمام ساختی؟ پایین خانه‌شان یک مرده‌شورخانه بود و یک قبرستان که الان آن قبرستان پارک شده است. گفت عیال به حمام رفته و دلاک به او گفته بود من امروز در مرده‌شورخانه بدنی را شستم که عین بدن شما بود! این حرف را که به من زد، به من برخورد و تصمیم گرفتم در خانه حمام بسازم....» 
 
 اگر مطهری می‌ماند، بر اداره کشور تأثیر بسیاری می‌گذاشت
و سرانجام زنده‌یاد سیدعبدالله انوار، در عداد شاگردان استاد شهید آیت‌الله مطهری بود. او درباره چند و، چون آغاز این مراوده علمی و تداوم آن روایتی به ترتیب پی آمده دارد:
«سال ۱۳۳۰ بود. آقای مطهری تازه ازدواج کرده بود و حقوقی که از حوزه علمیه قم دریافت می‌کرد، آنقدر کم بود که به تدریس هم روی آورده بود. از آنجایی که پدرم تأکید داشت باید از حضور یک معلم بهره‌مند شوم، به پیشنهاد یکی از آشنایان، قرار شد مدتی تحت نظر ایشان شرح منظومه حاج ملاهادی سبزواری را بخوانم. مطالعه‌مان سه، چهار روز در هفته بود و حدود دو سالی طول کشید. حدوداً ماهی ۱۰۰ تومان هم بابت این تدریس می‌پرداختم. آن زمان مطهری حدوداً ۳۰ ساله بود و من سه، چهار سالی از او جوان‌تر بودم. بعد‌ها استاد دانشگاه شد و مقام علمی بالایی پیدا کرد. اگر مطهری آنقدر زود زندگی را بدرود نمی‌گفت، شک ندارم که تأثیر بسیاری بر اداره مملکت می‌گذاشت، چراکه مردی بسیار باسواد و بااخلاق بود. بخشی از آشنایی‌ام با علامه طباطبایی، به‌واسطه تعریف‌های مطهری از من نزد او بود. علامه طباطبایی اغلب پنج‌شنبه شب‌ها از قم به انجمن حکمت می‌آمد و من هم که بیشتر عصر‌ها آنجا می‌رفتم، از این طریق و به‌واسطه صحبت‌های علامه طباطبایی، با او آشنا شدم. عارفی به تمام معنا بود که به هیچ وجه ردپایی از ریا و تظاهر در او نبود، علاقه بسیاری هم به مطالعات علمی داشت....»
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار