کد خبر: 1134042
تاریخ انتشار: ۰۹ بهمن ۱۴۰۱ - ۰۳:۰۰
گزارش «جوان» از حضور در منزل  دوقلو‌های جانباز سیداحمد و سیدمحمد نبی‌یان  از رزمندگان دفاع مقدس
با معرفی یکی از دوستان با دو برادر دوقلوی جانباز آشنا شدم؛ دوقلو‌هایی که هم در دوران انقلاب و هم در دوران دفاع مقدس فعالیت زیادی از خود نشان دادند و نهایتاً به افتخار جانبازی در دفاع مقدس نائل شدند. قرار مصاحبه‌مان را با سیداحمد نبی‌یان یکی از دوقلو‌ها هماهنگ کردیم و در یکی از روز‌های سرد زمستانی راهی خانه‌شان شدیم؛ خانه‌ای در یکی از محله‌های شرق تهران. دو برادر به همراه همسران‌شان و دختر‌ها و عروس‌های خانواده و نوه‌ها همگی منتظرمان بودند. سیداحمد و سیدمحمد کنار هم نشستند و چقدر شبیه هم بودند؛ خَلقاً و خُلقاً... 
 صغری خیل‌فرهنگ 
 
 جشن تولد ۸۱ سالگی دوقلو‌ها!
کنار هم نشسته‌اند، با شباهت ظاهری که حتی در لباس‌های‌شان مشهود است. خنده از لب‌های‌شان محو نمی‌شود. همسران‌شان کنارم می‌نشینند تا زندگی مردان خانه‌شان را یک بار دیگر در میان پرسش و پاسخ‌های ما مرور کنند. رو به جانباز سیداحمد می‌کنم و تاریخ تولد‌شان را می‌پرسم. می‌گوید: ما ۸۱ سال داریم. متولد ۲۷ آذر سال‌۱۳۲۰ هستیم. در تهران متولد شده‌ایم و اصالتاً تهرانی هستیم. 
سیدمحمد دست روی دست برادر می‌گذارد و می‌گوید: «برادرم سیداحمد ۱۰ دقیقه‌ای از من زودتر به دنیا آمده و برای همین ۱۰ دقیقه همه عمر بزرگ‌تر من بوده‌اند و هستند. همین یک جمله سیدمحمد جمع را به خنده می‌اندازد. بعد از آن هم سکوت می‌کند تا برادر بزرگ‌تر راوی سابقه و پیشینه خانواده‌اش باشد.» 
سیداحمد می‌گوید: «ما اصالتاً لواسانی هستیم و اهل روستای جورد. مادر و پدرمان، پسرعمو، دخترعمو بوده‌اند. در خانواده‌ای باایمان و مذهبی رشد پیدا کرده‌ایم. پدرم مرتب به مسجد می‌رفت و نمازش را اول وقت به جماعت می‌خواند. مادرم هم از سادات بودند. مادر‌بزرگ‌مان مکتب خانه داشت و به کودکان درس قرآن می‌آموخت. خانواده ما از ۱۲ فرزند (هفت پسر و پنج دختر) تشکیل شده است. با اینکه ما خانواده‌ای باجمعیت هستیم، اما پدر و مادرمان حواس‌شان به بچه‌ها و تربیت‌شان بود. بار‌ها خاطره شیرین تولدمان را از زبان‌شان شنیدیم. آنقدر جالب و جذاب بود که برای‌مان تکراری نمی‌شد. جشن تولد ۸۱ سالگی‌مان را هم در برنامه تلویزیونی «خودمونی» با اجرای آقای مهران رجبی در کنار همه مردم 
برگزار کردیم.» 
در ادامه می‌گوید: «من سال‌۱۳۴۵ ازدواج کردم و ماحصل این زندگی چهار فرزند (سه پسر و یک دختر) بود. در آن زمان شغل آزاد داشتم و به لاستیک‌فروشی مشغول بودم.»
 
 تعقیب و گریز‌های انقلابی
پیش از حضور در منزل برادران دوقلوی جانباز، بسیار از فعالیت انقلابی‌شان شنیده بودم. آقا سیداحمد با لبخندی غرورآمیز از آن روز‌ها می‌گوید: «علاقه ما به امام باعث شد از همان روز‌ها وارد فعالیت‌های انقلابی شویم. اعلامیه‌های امام را از قم می‌گرفتم و به تهران و شهر‌های شمالی کشور از جمله آمل، بابل و ساری می‌بردم و پخش می‌کردم. یک بار من را گرفتند و به زندان بردند که خدا را شکر مسئول آنجا دوستم بود و خیلی زود آزاد شدم. 
سیدمحمد در ادامه می‌گوید: «میان فعالیت‌های انقلابی، یک بار شناسایی شدم. مأمور‌ها به خانه‌ام آمدند و برای پیدا کردن رساله و عکس امام و اعلامیه همه جای خانه را گشتند، حتی لحاف و تشک‌های‌مان را پاره کردند، اما چیزی پیدا نکردند. من هم دو سال بعد از برادرم یعنی سال‌۱۳۴۷ ازدواج کردم و خداوند پنج فرزند به من هدیه کرد.» 
 کفن برای شهدا
همسر جانباز سیدمحمد در میان همکلامی همسرش یادآوری و اشاره می‌کند که خاطره بستن اتوبان بسیج را هم روایت کنید. رو به همسرش می‌کنم و می‌خواهم که خودش راوی این خاطره باشد. ایشان می‌گوید: «آن روز‌ها من و بچه‌ها همراه حاج آقا بودیم یا حمایت می‌کردیم یا همراه‌شان در اعتراضات حضور داشتیم. خوب به یاد دارم که اتوبان بسیج را با موانعی بستیم و ساواکی‌ها ما را تعقیب کردند. ما هم فرار کردیم و الحمدلله نتوانستند ما را دستگیر کنند.» 
ایشان در ادامه می‌گوید: «سال‌۵۷ هم همراه با حاج آقا به بهشت زهرا (س) رفتم. همراه با چند نفر دیگر و حاج آقا برای شهدا کفن آماده می‌کردیم. هیچ‌گاه آن روز‌ها را از یاد نمی‌برم. آنقدر شهید می‌آوردند که ما هم پشت سر هم باید کفن‌ها را آماده می‌کردیم. تلخ بود. ساواکی‌ها به بچه‌ها امان نمی‌دادند و شهید بود که پشت شهید به خاک سپرده می‌شد.» 
 
 کتانی و تظاهرات انقلابی
زهراسادات فرزند سیداحمد که دوران انقلاب پنج، شش سال داشت، وارد گفتگو‌ی‌مان می‌شود و می‌گوید: «من آن زمان کوچک بودم، اما فعالیت‌های پدر را به یاد داشتم. بابا برای خودش و مادر کتانی خریده بود که در روز‌های راهپیمایی می‌پوشیدند و راهی می‌شدند. من هم همراه‌شان می‌رفتم. زمانی که بابا به پشت بام می‌رفت و مشغول ساخت کوکتل مولوتف می‌شد، من هم پیش ایشان می‌رفتم و برای اینکه کمکی کرده باشم، صابون رنده می‌کردم. خوب یادم هست یک همسایه‌ای داشتیم که خانم خانه اصلاً حجاب خوبی نداشت. یک روز رفتم و از میان اعلامیه‌های پدر که در کمد خانه پنهان کرده بود، اعلامیه‌ای را برداشتم و بعد از داخل در حیات‌شان به داخل خانه انداختم. در آن سن از این کارم خیلی هم راضی بودم و ذوق می‌کردم که توانسته‌ام کاری برای انقلاب انجام بدهم.»
 فرشته‌ای به نام خمینی 
در ادامه سیداحمد با شوق و ذوق خاصی از حضور امام خمینی (ره) در روز ورود‌شان به ایران هم برای‌مان می‌گوید: «ما جزو تیم حفاظت و استقبال از امام بودیم. تعداد بالایی از بچه‌ها مراقبت از ایشان را به عهده داشتند. اولین بار که ایشان را دیدم امام از جلوی ما عبور کردند، نمی‌دانید چه حسی داشتم، گویی یک فرشته نورانی را دیده بودم. تمام وجودم سراسر شوق بود. آن لحظه یکی از زیباترین لحظات زندگی‌ام بود و طوری احساساتی شدم که اشک از چشمانم سرازیر شد. من بعد از پیروزی انقلاب عضو بسیج شدم، بعد هم از پادگان امام حسین ۱۲۰تا نیرو به زندان اوین فرستادند که من سرپرست این ۱۲۰نفر بودم و حفاظت زندان اوین به عهده ما بود.»
 
 ۳ سال رزم و جهاد سیداحمد
سیداحمد نبی‌یان از آن دست رزمندگانی است که خیلی سخت از خودشان صحبت می‌کنند. گاهی میان همین روایت‌هایش می‌گوید زیاد نمی‌خواهم بگویم چه کردیم تا ریا نشود. بماند برای رضای خدا... اصرار‌های خانواده و گاهی همسرش که خاطرات را به یادش می‌اندازد، بهانه‌ای می‌شود که همراهی‌مان کند دست خالی به روزنامه برنگردیم. 
او از روز‌هایی که به عنوان اولین رزمنده خانه‌شان لباس جهاد به تن کرد روایت می‌کند و می‌گوید: «به محض شروع جنگ ایران و عراق، به جبهه رفتم. سه سال در جبهه بودم. مسئولیت‌های زیادی را تجربه کردم، گاهی تیرانداز بودم، گاهی پشت تانک می‌نشستم. گاهی با مسلسل دوشکا کار می‌کردم و گاهی هم آرپی‌جی زن می‌شدم.» 
ادامه می‌دهد: «اولین بار از راه‌آهن تهران به سمت اهواز و بعد هم دوکوهه رفتم. آموزش‌های لازم را هم در پادگان امام حسین (ع) مقر لشکر ۲۷ رسول‌الله (ص) و پادگان ولیعصر (عج) گذراندم. در عملیات‌های بیت‌المقدس، والفجر مقدماتی، والفجر ۱، فتح‌المبین و والفجر ۸ شرکت داشتم.»
 
 ابراهیم همت و برادر احمد 
حاج احمد نبی‌یان میان روایاتش یادی هم از فرماندهان شهید می‌کند و می‌گوید: «هیچ گاه یاد و خاطره همراهی و همرزمی با برادر احمد متوسلیان و حاج همت را از یاد نخواهم برد. در عملیات الی‌بیت‌المقدس وقتی توانستم چند تانک بعثی را منهدم کنم، مورد تشویق سردار حاج احمد متوسلیان قرار گرفتم. حاج احمد دو بار بنده را تشویق کرد، یکی همین مورد زدن تانک‌ها بود و دیگری ماجرای نان خشک‌ها! در جبهه نان‌خشک‌هایی را که بچه‌ها استفاده نمی‌کردند، جمع می‌کردم. از قضا یک روز به علت بارندگی زیاد، خاکریز بسته شد و تانک‌ها در آب گیر کردند و هیچ امکاناتی برای انتقال مواد خوراکی مورد نیاز بچه‌ها در دسترس نبود. دچار کمبود مواد غذایی شدیم. من هم که شرایط را اینطور دیدم، رفتم و نان‌های خشکی را که قبلاً نگهداری کرده بودم، آوردم و در این چند روز بین بچه‌ها تقسیم کردم. خبر این کار که به گوش حاج احمد رسید، من را تشویق کردند.»
 
 سیمینوف و جانبازی
حرف‌های‌شان زیاد است. آنقدر که باید ساعت‌ها بنشینی و به درددل‌های‌شان گوش بدهی و از میان واگویه‌های‌شان سطوری را به رشته تحریر درآوری که بتواند چراغ راهی برای نسل امروز باشد که نه انقلاب را دیده‌اند و نه جنگ را درک کرده‌اند؛ نسلی که باید سبک زندگی شهدا و ایثارگران را بشناسند و با الگوپذیری‌شان، مسیر حقیقی زندگی خود را بشناسند. 
سیداحمد سال‌ها بعد از جانبازی پیگیر درمان و شرایط بعد از آن بود، چون دوست نداشت کسی از او و کارهایش در جبهه بداند، سال‌ها در گمنامی سپری کرد. وقتی در خصوص نحوه جانبازی‌اش می‌پرسم، طفره می‌رود و نمی‌خواهد از آن روز‌ها بگوید، اما با اصرار ما پاسخ می‌دهد و می‌گوید: «من در منطقه چنانه، در یک عملیات ایذایی مجروح شدم، تیر سیمینوف به شکمم اصابت کرد و یک کلیه و دو متر از روده‌ام را از دست دادم. در بیمارستان سعادت‌آباد بستری شدم و مدت طولانی فقط با سرم زنده بودم و هیچ غذایی نمی‌توانستم بخورم.»
 
 ۱۲۰ جلسه فیزیوتراپی
به اینجای مصاحبه که می‌رسم گویی خاطرات همسر جانباز سیداحمد هم برایش تداعی شده باشد، وارد همکلامی‌مان می‌شود و می‌گوید: «آن روز‌ها را از یاد نمی‌برم. دو نفر از دوستان سیداحمد به برادر و دامادمان خبر مجروحیت را داده بودند و آن‌ها هم به من منتقل کردند و گفتند باید برویم بیمارستان به ملاقات آقا سیداحمد، اما من شک داشتم که این اتفاق افتاده باشد. گمان می‌بردم ایشان به شهادت رسیده باشد و این‌ها برای اینکه من ناراحت نشوم، اینگونه می‌گویند. با خودم گفتم یک دسته گل می‌خرم اگر با خرید دسته‌گل مخالفت کردند، مطمئن می‌شوم که ایشان به شهادت رسیده، اما اگر موافق بودند و صحبتی نکردند، پس واقعاً مجروح شده و در بیمارستان بستری است. رفتیم و او را روی تخت بیمارستان دیدم. شرایط جسمی سختی داشت، اما امید به خدا دوام آورده بود. عصب یکی از پاهایش قطع شده و پا به رنگ قهوه‌ای تیره درآمده و بسیار رنجور و نحیف شده بود. دکتر‌های بیمارستان برای تعیین وضعیت پای همسرم کمیسیون پزشکی تشکیل دادند که پای‌شان را قطع کنند، اما من اجازه ندادم. گفتم هر طور هست درست می‌شود. خودش هم همت کرد و برای فیزیوتراپی به بیمارستان نجمیه رفت، اما، چون رفت و آمد برایش سخت بود، وسایل فیزیوتراپی را تهیه کرد و در خانه ادامه داد. ایشان بعد از ۱۲۰ جلسه فیریوترابی توانست بهبودی پیدا کند. بعد از آن ابتدا با ویلچر و بعد با عصا راه می‌رفت. زمانی که حال‌شان مساعد شد، مجدداً راهی جبهه شد و در عملیات والفجر ۸ فاو شرکت کرد.»
 
 بسیجی ۸۱ ساله فاتح دماوند
زهراسادات در ادامه از فعالیت‌های پدر بعد از جنگ اینگونه می‌گوید: «پدر بعد از جنگ از روز‌های حضورش در جبهه و خاطرات شهدا و همرزمانش برای‌مان روایت می‌کرد. از شهید سیدروح‌الله سجادی، شهید سیدخلیل نبی‌یان، از شهید همت و توان فرماندهی‌اش، از نماز‌های صبحگاه دوکوهه و حال و هوای رزمندگان و سخنرانی‌های شهید همت... 
پدر بعد از جنگ شغلش را ادامه داد، در بسیج فعال بود و بعضی از شب‌ها نگهبانی می‌داد. کوهنوردی می‌رفت. بابا قبل از مجروحیتش چند بار قله دماوند را فتح کرد و بعداز این مجروحیت و بهبودی توانست با همین وضعیت بار دیگر قله دماوند را فتح کند. 
ایشان با ۸۱سال سن همچنان به عنوان یک بسیجی فعال در عرصه‌های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی در گروه‌های مجازی فعالیت می‌کنند و در حال اشاعه آرمان‌های انقلاب، نظام، حماسه‌آفرینی شهدا و ایثارگران هستند.»
 
 بمباران هوایی و یک خروار خاک 
سیدمحمد رسم ادب و احترام برادر بزرگ‌ترش را نگه می‌دارد و در طول مدت هم‌صحبتی‌مان با سیداحمد، به صحبت‌های‌مان گوش جان می‌سپارد. وقتی صحبتم با برادرش تمام می‌شود، می‌گوید: حرف‌های ما زیاد است دخترم و وقت شما کم، نمی‌خواهیم بیش از این‌ها مزاحم شما شویم، اما می‌خواهم بگویم خانواده ما یک خانواده مذهبی و انقلابی بود که مخالفتی با حضور ما در جبهه نداشتند. ما که در جبهه بودیم و دیگر اعضای خانواده پشت جبهه فعالیت داشتند؛ از بافتن و آماده کردن لباس و رخت رزمندگان گرفته تا تهیه مواد غذایی و ارسال به منطقه. 
ایشان در ادامه می‌گوید: «من توفیق زیادی نداشتم که در جبهه باشم و مدت سه ماه در ستاد پشتیبانی جبهه حضور داشتم، اما خیلی دلتنگ آن روز‌ها می‌شوم و بسیار امیدوارم به این انقلاب و آینده‌اش و مطمئن هستم دشمنان ایران هیچ غلطی نمی‌توانند انجام دهند. 
آن روز‌های پرخاطره شاید برای من دیگر تکرار نشود؛ روز‌هایی که به جای همدیگر نگهبانی می‌دادیم و دل‌مان نمی‌آمد بچه‌ها را از خواب بیدار کنیم یا آن روزی که هواپیما‌های عراقی به مقرمان حمله کردند و ما ماندیم زیر آوار سنگ و خاک و الوار و وقتی چشم‌مان را باز کردیم، دیدیم انگار رفته‌ایم داخل آسیاب آرد... چهره همه بچه‌ها دیدنی شده بود.»
 
 دست به دعا
حرف‌های‌شان تمامی ندارد. شنیدن از لحظه‌لحظه زندگی و مجاهدت‌های‌شان در جبهه فرصتی می‌خواهد فراخ و توانی برای نگارش و چاپ. نه همین چند سطر می‌تواند راوی مجاهدت‌های‌شان باشد و نه این زمان اندک می‌تواند همه حماسه و رشادت‌های‌شان را به منصه ظهور برساند. این چند کلام و این نوشتار ناچیز شمه‌ای است از روز‌های انقلاب و دوران دفاع مقدس که بر این دو برادر دوقلو گذشت. به آخر همکلامی‌مان که می‌رسم از آن‌ها می‌خواهم دعای‌مان کنند که ره گم نکنیم و ادامه‌دهنده راه‌شان باشیم. سیداحمد دست به دعا می‌شود و می‌گوید: وقتی می‌گویید دعا کنم، بر گردن من می‌ماند که دعای‌تان کنم. دست به دعا می‌شود برای عاقبت‌بخیری جوانان این سرزمین و در پایان می‌گوید: آن روز‌ها مطیع امر ولایت بودم و تابع امام خمینی (ره) و امروز و تا زمانی که هستم گوش به امر امام خامنه‌ای عزیز هستم. بار‌ها از خدا خواسته‌ام که از عمر من کم کند و به عمر حضرت آقا بیفزاید که سکاندار این نظام و این درخت تنومند جمهوری اسلامی است. امروز هم هر جایی که لازم باشد، هستم و همه توانم را برای اسلام هزینه می‌کنم. امیدوارم شفاعت شهدا شامل حال ما هم بشود. 
دل کندن از این خانه و اهلش که هر کدام از دیگری انقلابی‌تر است برای‌مان سخت بود، اما چاره‌ای نداشتیم، باید از این دو برادر که لحظه خداحافظی به احترام ما تمام‌قد ایستادند و همراهی‌مان کردند، جدا می‌شدیم، اما چقدر حال دل‌مان خوب شد، وقتی این انسان‌های وارسته و ازخود‌گذشته را در اطراف‌مان دیدیم. امید که عمرشان طولانی و سلامتی نصیب‌شان شود.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار