عبدالحمید حیدری پنجم فروردین 1348 در دستجرد اصفهان متولد شد. در خانواده چهار دختر و سه پسر بودند که عبدالحمید چهارمین فرزند خانواده بود. به قول مادرش دلبستگی عبدالحمید خواندن کتاب و ورزش کردن بود اما سال 1363 در حالی که نوجوانی 15 ساله بود تصمیم گرفت همه دلبستگیها را رها کند و راهی جبهه شود. رفت و پس از حضور در منطقه کردستان، عملیات والفجر8، کربلای5 و پدافندی منطقه ماووت، عاقبت پس از چهارمین اعزامش در ششم شهریور سال 1366 در ماووت عراق به شهادت رسید. پیکرش 12 روز بعد در گلزار شهدای بهشت محمد دستجرد به خاک سپرده شد. گفتوگوی ما با فاطمه حیدری مادر شهید را پیش رو دارید.
چه تصویری از کودکیهای عبدالحمید بیشتر در ذهنتان مرور میشود؟
پسرم از کودکی اهل مسجد بود. یادم است از شش سالگی همراه دوستانش در هیئتها چای میداد. هر چه سفارش میکردم قد تو کوتاه است و برای این کار سن و سالت کم است و باید تجربه بیشتری کسب کنی، میگفت مادرجان ما همان چایی که توی خانه درست میکنیم، در هیئت هم درست میکنیم. چای درست کردن که کاری ندارد. منتها در هیئت جمعیت بیشتر است که باید حواسمان را بیشتر جمع کنیم. یک روز هم گفت که سماور مسجد را سوزانده و خواست یک سماور برای هیئت بگیرم. من هم گفتم تو مراقب باش به خودت آسیب نزنی، من برای مسجد سماور میخرم.
در خانه چقدر کمک حال شما بود؟
عبدالحمید به من و اهل خانه خیلی رسیدگی میکرد. در نانوایی هم به من کمک میکرد. میگفتم وظیفه تو نیست که در نانوایی به من کمک کنی، خواهرانت باید کمکم کنند اما جواب میداد که دختر نباید نانوایی کند، وقتی شوهر کردند همسرانشان بروند نان بخرند. دوست ندارم خواهرانم این کار را بکنند. ما که پسر هستیم باید کمکت کنیم و تا هستم اجازه نمیدهم خواهرانم نانوایی کنند. تا بود خودش کمکم میکرد و هر وقت عبدالحمید نبود برادرانش به من کمک میکردند. یکی از خصلتهای خوبش عفتی بود که در نگاه داشت. هیچ وقت به نامحرم نگاه نمیکرد و زمانی که در کوچه و خیابان رفت و آمد میکرد نگاهش روی زمین بود. یک غیرت علوی در وجودش بود. اهل خودنمایی هم نبود. تا جایی که یادم است وقتی به جبهه رفت جایی گفته بودم که همسر و پسرانم به جبهه رفتهاند. این موضوع به گوش عبدالحمید رسیده بود. از این حرفم ناراحت شد. گفت که ما برای خودنمایی به جبهه نمیرویم. کاش طوری جواب داده بودید که کسی متوجه نشود ما به جهاد در راه خدا رفتهایم.
پس همسرتان هم به جبهه میرفت؟
بله. همسرم حاجاسماعیل تکپسر خانوادهشان بود. وقتی جنگ شروع شد راهی جبهه شد و در سپاه خدمت میکرد و تا مدتها به خانه نمیآمد. خیلی وقتها پدر و مادرش به من میگفتند با اسماعیل تماس بگیرم و از او بخواهم به آنها سرکشی کند که من هم به خواست آنها عمل میکردم. یک روز که همسرم در خانه بود به او گفتم شما تکپسر خانوادهتان هستید و والدینت به شما احتیاج دارند. برای همین کمتر آنها را تنها بگذارید که فردای قیامت رفع حساب دارید. هرچند اگر به جبهه و جهاد در راه خدا بروید من پای شما و جهاد در راه خدا ایستادهام. آن لحظه زبانم نچرخید که بگویم حتی اگر شهید شدید هم ایستادهام که عبدالحمید گفت اگر یکی از ما شهید شد تکلیف چیست؟ گفتم پسر این حرف را نزن تو هنوز قدت خیلی کوتاه است و شما را جبهه نمیبرند. عبدالحمید ۱۳ ساله بود، با این حال مدام به بسیج رفت و آمد داشت. همسرم جواب داد ترجیحش این است که خودش شهید شود و بچهها باید بمانند و نسل شیعه زیاد شود.
نگاه عبدالحمید به مقوله شهادت چطور بود؟
عبدالحمید امانتی از طرف خدا بود و متعلق به این دنیا نبود. وقتی میخواست به جبهه برود میگفت الان 1400 سال از زمان امام حسین(ع) گذشته. امام حسین بهخاطر ما شهید شد، پس ما هم با نیت شهادت میرویم. عبدالحمید میگفت هیچ وقت در خانه لباس پاسداری و بسیجی نمیپوشیم که جلوی مردم حرکت کنیم. ما با لباس ساده و معمولی میرویم سوار اتوبوس میشویم که کسی نفهمد قرار است کجا برویم. عبدالحمید و برادرش هر وقت به مرخصی میآمدند لباس معمولی به تن داشتند و میگشتند.
پس علیرغم سن کمش به درک مقام شهادت رسیده بود؟
بله. فرزندم از زمانی که لباس رزم به تن کرد به این درک رسیده بود. یادم است فروردین 66 و هنگام سال تحویل بود. من داشتم ناهار را آماده میکردم و عبدالحمید و پدرش داشتند قرآن میخواندند. عبدالحمید گوشه اتاق نشسته بود و کاغذ و قلم بغل دستش بود. هر دفعه من از آشپزخانه به اتاق وارد میشدم متوجه میشدم دارد چیزی مینویسد و با دیدن من دست از نوشتن برمیداشت. یکی دوبار چیزی نگفتم ولی وقتی دیدم این کار را تکرار میکند، دلم طاقت نیاورد و سؤال کردم داری چه چیزی مینویسی؟ فهمیده بودم که انگار وصیتنامه مینویسد. در دلم میگفتم این چه سنی دارد که موقع سال تحویل وصیتنامه مینویسد که عبدالحمید در جوابم گفت مادر کلی وصیتنامه دست پدرم امانت هست. این هم یک وصیتنامه مثل بقیه وصیتنامهها. میخواستم اطمینان پیدا کنم که عبدالحمید قدرت و درک شهادت دارد که از این جهت فکرم آرام باشد و بدانم خودش ظرفیت این راه را دارد. میدیدم عدهای به جبهه اعزام میشدند ولی تا قبل از عملیات برمیگشتند و دل رفتن به عملیات را نداشتند. فقط میرفتند پشت خط خدمتی میکردند و میآمدند.
درباره نحوه اعزامش هم بگویید. شهید خیلی زود جبههای شده بود.
عبدالحمید تازه تهریش درآورده بود و سن و سالش به جبهه نمیخورد. از عشقی که به جبهه داشت تلاش میکرد برای اعزام ثبت نام کند. بعداً متوجه شدم با تیغ، تاریخ تولدش را در شناسنامه تغییر داده بود. قبل از اعزام گفت وقتی برای ثبت نام میروم کفش پاشنهبلند میپوشم که به قد کوتاهم گیر ندهند. اگر مانع شدند با موتور به جبهه میروم. گفتم مادر صبر کن موقع خدمت سربازی برو و برای رفتن عجله نکن. گفت نه! مامان من حوصلهام نیست تا آن روز صبر کنم. آن روز کلی قربان صدقهام رفت که من هم گفتم اتفاقاً من وقتی به بدرقه رزمندهها میروم اگر کسی از ما داخل اتوبوس نباشد ناراحت میشوم و گریه میکنم که چرا یکی از ما سوار ماشین نیست که به جبهه برود. عبدالحمید با شنیدن این حرفم گفت آفرین. شما قوی باش. شما مادر وهب باش. اگر من شهید شدم و سرم را برایت آوردند تو بینداز بالا و بگو سری که در راه خدا دادم دیگر پس نمیگیرم.
پ
یش از شهادت مجروح هم شده بود؟
بله. آنهم چه مجروح شدنی. عبدالحمید در عملیات والفجر۸ مجروح شد و به یکی از بیمارستانهای اصفهان منتقل شد. در بیمارستان هر چه کردند آدرس یا شماره تلفنی بدهد تا به ما اطلاع بدهند امتناع کرده بود. گفته بود مادرم بیمار است و شماره و آدرس نداده بود. وقتی به خانه آمد با دیدنش گفتم الهی شکر که به سلامت آمدی. گفت مادر دفعه بعد الهی شکرت باید بزرگتر باشد. سفر بعد شهید میشوم و من را که آوردند باید بهتر شکر کنی. عبدالحمید در سه سالی که به جبهه رفت و آمد داشت یک بار در دریاچه نمک عراق از پا مجروح شد و یک بار هم قبل از شهادتش بر اثر انفجار در خودرویی که بهسمت خط میرفتند در ماووت عراق موج انفجار او را گرفت. در هر دو بار ساک لباسهایش را همرزمش حسین احمدی برایمان آورد. البته برده بود تهران و تحویل حاجصادق برادرم داده بود و گفته بود من خجالت میکشم ساک و وسایل عبدالحمید را تحویل والدینش بدهم. یادم است یک بار که پسرم به مرخصی آمده بود، به صورت ناگهانی گفت «مادر نزدیک بود!» وقتی شنیدم بدنم لرزید. دوباره حرفش را تکرار کرد و گفت مادر نزدیک بود. دوباره تنم لرزید. چون فکر کردم میخواهد بگوید نزدیک بود شهید شوم. گفتم بگو. چرا حرف نمیزنی؟ گفت مادر شهادت که خوب است، نزدیک بود اسیر شوم. گفتم نه مادر خدا نکند. من طاقت اسارت شماها را ندارم. هر وقت خدا مصلحتش باشد شهید شوید بهتر از اسارت است. آن موقع یکی از همسایههایمان به نام حسن حیدری اسیر دشمن شده بود و خانوادهاش شرایط سختی را سپری میکردند. این را هم بگویم که عبدالحمید سه سالی که میرفت جبهه وقتی به مرخصی میآمد یکبار هم نگذاشت ما لباسهایش را بشوییم به جز دفعه آخر قبل از رفتنش به جبهه به من گفت مادر اینبار لباسهایم را شما بشویید و اگر پارگی هم داشت برایم بدوزید. گفتم چشم؛ هم برایش شستم و هم برایش داخل ساکش گذاشتم. این را هم بگویم که وقتی رزمندهها به مرخصی میآمدند انگار از مکه و کربلا برگشته باشند مردم دسته دسته میآمدند به دیدارشان. ما همیشه با گز و چای و شربت پذیرایی میکردیم. وقتی عبدالحمید مجروح شده بود مردم خیلی میآمدند دیدنش. یک شب به من گفت اگر پذیرایی از مهمانها برایت سخت است، میروم بسیج تا آنجا بیایند دیدنم و شما اذیت نشوید که گفتم نه عزیز دلم دوست دارم خودم به شما رسیدگی کنم.
خبر شهادت عبدالحمید را چطور دریافت کردید؟
یک هفته از فوت دختر خردسالم مریم گذشته بود. در حیاط خانه کنار حوض آب نشسته بودم که ناگهان پسر همسایهمان در حالی که عکسی به دست داشت سرزده وارد خانه شد و به اتاق رفت و نشست. تعجب کردم که چرا بدون یاالله گفتن وارد شد. او خبر شهادت عبدالحمید را آورده بود. نفهمیدم چطور حالم بد شد که دختر بزرگم به من گفت همه اینها را عبدالحمید به همهمان گفته بود و شما قبول کردید و دارید امتحان میشوید. پس چرا گریه و بیقراری میکنی؟