کتاب «پله پله تا ملکوت» بر اساس خاطرات سرهنگ پاسدار حاجیمحمد عباسی و به قلم قاسم نظری نگاشته شده است. لطف این کتاب به دلیل خاطرات کوتاهی است که حاجیمحمد تعریف کرده و نویسنده به اختصار آنها را بیان کرده است. خواندن هر کدام از این خاطرات برای خواننده جوان و عجول زمانه، سریع و راحت حاصل میشود. برای معرفی این کتاب دفاع مقدسی با ما همراه باشید تا برشهایی از دو خاطره آن را تقدیم حضورتان کنیم.
نارنجک اخلاص
خلاصه خاطره نارنجک اینطور میشود که یک بار در منطقه شور شیرین، تعدادی از رزمندگان تجمع میکنند تا مهمات لازم را تحویل بگیرند. اما در این اثنا، ضامن یک نارنجک جدا میشود و آن رزمنده و علیرضا باقریپور که مسئول تعاون تیپ بود، از جمع جدا میشوند تا مبادا انفجار نارنجک باعث آسیب رسیدن به دیگران شود. راوی میگوید: «فکر کردم باقریپور و آن رزمنده شوخی میکنند. ناراحت شدم. چون وضعیت مناسب شوخی نبود. دنبالشان رفتم. باقریپور ضامن نارنجک را انداخت. متوجه موضوع شدم. از خجالت صورتم سرخ شده بود. آن رزمنده را بغلم کردم، بوسیدمش و خدا را شکر کردم که اتفاق تلخی نیفتاده بود.»
دسر شهادت
یکی از زیباییهای کتاب پله پله تا ملکوت در این است که هر کدام از خاطرات، مربوط به یک شخص یا یک شهید میشود. اگر خاطره مربوط به یک شهید است، در اول بخش خاطره او، آن شهید و اطلاعات شناسنامهایاش معرفی میشود. در همین خاطره دسر شهادت، نحوه شهادت «رضا بازی» محور است؛ لذا ابتدا معرفی شهید بزرگوار را میخوانیم: «نام: رضا، نام خانوادگی: بازی، نام پدر: پاشا، محل تولد: ایوان و...»
سپس به خاطره وی پرداخته میشود؛ رضا بازی در ۳۰ فروردین ۶۵ شهید میشود. حاجیمحمد عباسی خاطره او را در سه روز پایانی عمرش روایت میکند. خلاصه خاطره «دسر شهادت» اینطور است که قرار میشود یک شب راوی و شهید بازی پذیرای تعدادی مهمان شوند. طی ماجراهایی، قرار میشود همراه شام، دسر هم به مهمانها داده شود.
اما دسری که حاجیمحمد برای مهمانهایش در نظر داشت، درست کردن سنگرهای کمین سمت راست رودخانه سرخر بود! این موضوع (کار کشیدن از مهمانها) باعث میشود تا رضا بازی از راوی ناراحت شود.
گفتوگویی با هم انجام میدهند و راوی به شوخی به شهید بازی میگوید که برای تو هم از این دسرها (کار کردنها) در نظر دارم. رضا هم میگوید اگر زنده ماندم انشاءالله!
آن شب سپری میشود و راوی که برای دادن دسر رضا دنبال او میگشت، متوجه غیبتش میشود. باقی را در برشی از کتاب با هم میخوانیم: «نماز را فرادا خواندم. اما از رضا خبری نشد. دلشوره عجیبی داشتم. دنبال رضا، به طرف دستههای یکم و دوم حرکت کردم.
همان جا با پیکر غرق در خون رضا مواجه شدم که زیر موتورسیکلت افتاده بود. در حال بازگشت به دسته، گلوله خمپارهای به جلوی موتور رضا اصابت کرده و او را به شهادت رسانده بود. رضا دسرش را نخورده، شهید شده بود...
قبل از شهادت رضا، من و همرزمانش به خاطر علاقهای که به او داشتیم، همیشه از سر شوخی این چند بیت را برایش میخواندیم. به رضا میگفتیم: اگه شهید شدی این سرود رو برات میخونیم «تا ندای رهبر خود را شنیدی رضا/ گفتی لبیکای امام، جان را فدا کردی رضا/، چون شهیدان با خدا عهد و پیمان بستهاند/ آفرین بر ایثار و بر میثاق تو رضا».
اتفاقاً روزی که به مراسم هفتم شهید رضا بازی رفتیم آقای سالار اقبالی به نیابت از بچهها این شعر را در مسجد روستای سراب خواند.»