کد خبر: 1031253
تاریخ انتشار: ۲۵ آذر ۱۳۹۹ - ۰۳:۰۰
وقتی بنیاد شهید می‌خواست پیکر بختیار رو توی گلزار شهدا دفن کنه، بوو اجازه نداد و گفت، چون قول داده برگرده، باید برگرده روستا. بوو خودش با دست‌های خودش و کمک عموها، بختیار رو شستن و توی قبرستون روستای خودمون براش اتاقکی درست کردن و دفنش کردن.
سلما سلطانی
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: دا میگه یکی، دو هفته مونده بود ترخیص بشی که اومدی مرخصی. ۱۹ سالت بود، اعزام شده بودی کردستان. از هر خانواده یکی باید می‌رفت جبهه و تو پسر بزرگ خانواده بودی ... عید بود، اما هوا هنوز سرد بود. وقت عیددیدنی بود و دورهمی‌های خانوادگی. دا میگه در رو که باز کردم، چشمم خورد به دوتا چشم درشت بختیار که از خوشحالی برق میزد، صورت خسته و گونه‌های سوخته، ... یه شال دور گردنش و کلاه سرش بود که تا من رو دید، برش داشت ... مو‌های آشفته و پریشونش زد بیرون ...، اما ته همه خستگی‌هاش، یه امیدی تو چشاش سوسو میزد، یه دلگرمی، یه ذوق از ته دل... مادره دیگه... قدرت خدا... حس و حال بچه‌شو به محض نگاه کردن تو چشماش تشخیص میده. اونم دا... مهربونترین مادر دنیا... اصلاً از همون موقع که در رو باز کرد فهمید بختیار، بختیار قبلی نیست. یه چیزی تو وجود بختیار می‌جوشید... دا با آرومی و صبوری نگاش کرد و گفت: «شال نو مبارک. از کجا اومده؟» بختیار که منتظر بود بره سر اصل مطلب، فقط از شال نگفت. سیر تا پیاز قصه رو گفت. از خواهر‌های بسیجی که پشت جبهه تو پاوه، برای رزمنده‌ها نون میپختن. از اینکه هر روز میرفته پیششون و سهم نون همرزماشو میگرفته و برمیگشته... از تنور کوچکی گفت که با دستای اون دختر سر به زیر و محجوب، گرم و روشن میشد... اون شب تو با مادر گفتی و گفتی. از شرم و حیا و نجابت و پاکی‌اش و... قرار شد که دو هفته بعد وقتی از مرخصی برگشتی و ترخیص شدی برید خواستگاری.

مرخصی تموم شد. بختیار باید برمیگشت و کار‌های ترخیصش رو انجام میداد و به قول و قراری که گذاشته بود، وفا میکرد. می‌رفت به روستا تا بقیه کار‌ها رو به همراه پدر و مادرش انجام بده. اما انگار دل تو دلش نبود. باید فردا اعزام میشد. نمیدونم اون روز از شوق ترخیص بود یا ذوق دامادیش که اینقدر همه رو بغل میکرد و میبوسید. آخه بوو (بابا) میگه بختیار اصلاً عادت به بغل کردن و بوسیدن همه نداشت، ولی اون روز نه یه بار، بلکه چندین بار همه رو بغل کرد و بوسید... حتی از همسایه‌ها هم خداحافظی کرد. محل کار بوو دور بود، با موتور می‌رفت خارج روستا. بوو میگفت این رفتارای بختیار رو که دیدم دلم طاقت نیاورد و وسط راه برگشتم، وقتی رسیدم خونه دیدم نشسته تو حیاط و داره چایی میخوره. گفت، خیر باشه، چی شده برگشتین خونه؟ بوو وایستاد روبه‌روش و نگاش کرد و بهش گفت: «نه به اون بوس نکردنات، نه به این دوبار دوبار بغل کردنات. دلم تاب نیاورد. خیر باشه. برگشتم ببینم چی شده. نکنه میخوای بری دیگه نیای.» بختیار به روی بوو خندید و گفت: «میدونم نگرانیت چیه بوو. نگران نباش. قول میدم برمیگردم. شما مهلت بده برگردم، برات همه چی رو توضیح میدم. قول میدم دو هفته دیگه موقع درو که شد، برگردم. نمیذارم دست تنها گندما رو درو کنی. اصلاً نمیذارم دستت بخوره بهشون. خودم همشونو درو می‌کنم.» خیال بوو یک کم راحت شد. اومد که راه بیفته بره سر کار، بختیار بونه کرد باهاش بره. گفت میخوام شب پیش شما باشم و از اونجا برم پاوه. بوو مخابرات دزفول کار می‌کرد. بوو قبول کرد و بختیار شب موند پیش بوو، دزفول. صبح که بیدار شد، صبحونشو خورد و اعزام شد.
درست سر دو هفته، بوو سر کار بود. علی آقا یکی از همسایه‌ها که ماشین داشت، میاد پی‌اش. بهونه میاره که دخترت از پشت بوم افتاده پایین و دستش شکسته باید بریم روستا. نزدیک روستا که میشن، بوو میبینه جای سوزن انداختن نیست از شلوغی. چرا اینقدر شلوغ شده بود. زنا شیون میکردن. بوو با دلشوره و حالت غریبی رو به علی آقا کرد و گفت: «اینهمه شلوغی از بابت افتادن یه بچه از پشت‌بومه علی؟ چی شده مردم چرا اینطوری میکنن؟» علی آقا فقط به بوو نگاه کرد. اشک تو چشاش جمع شده بود. راه گلوش بسته شده بود و نفس نمیتونست بکشه. فقط یک کلمه تونست بگه: «بختیار» ... بختیار برگشته بود. درست سر همون دو هفته که قول داده بود، ولی پیکرش... بختیار شهید شده بود. یه تیر خورده بود توی گلوش. همون گلویی که دفعه قبل با شال محبت پوشیده بود و حالا شده بود شال سرخ شهادت. بختیار درست موقع دروی گندم‌ها رسید. درست همون موقع که وعده‌شو داده بود.

وقتی بنیاد شهید می‌خواست پیکر بختیار رو توی گلزار شهدا دفن کنه، بوو اجازه نداد و گفت، چون قول داده برگرده، باید برگرده روستا. بوو خودش با دست‌های خودش و کمک عموها، بختیار رو شستن و توی قبرستون روستای خودمون براش اتاقکی درست کردن و دفنش کردن.

حالا من اینجام... نشستم سر مزارت و میخوام باهات حرف بزنم... خیلی خسته‌ام از این روزگار و زمونه ... کاش بودی و باهام حرف میزدی ... کاش بودی و به حرفام گوش میکردی. میدونم بقیه هم هستن ... دا ... بوو .. خواهر برادرا، ولی خب هر کی گرفتاری‌های خودشو داره. هر کی پی زندگی و مشکلات خودشه. ولی من دلم میخواست برادر بزرگم بود و باهاش حرف میزدم... برادر بزرگتر حکم رفیقو برات داره ... برادر بزرگتر و رزمنده عاشق یه چیز دیگه س...

روایتی از زندگی و شهادت شهید بختیار کایدگپ. متولد ۱۳۴۴. تاریخ اعزام ۱۳۶۳. تاریخ شهادت ۲۴/ ۱/ ۱۳۶۵
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار