سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: بعضی خاطرهها آنقدر در زندگیات تأثیرگذار هستند که فکر میکنی گوشه ذهنت حک شدهاند و هیچگاه رهایت نمیکنند. خاطرات برادری به نام شهیداحمد صالحی برای خواهرش محبوبه صالحی حکم همین را دارد. وقتی که با او همکلام شدیم، طوری از برادر شهیدنوجوانش حرف میزد که فکر میکردیم این نوجوان ۱۷ ساله چندین دهه در این جهان زیسته است که اینقدر نام و خاطرهاش در ذهن خواهر پررنگ و ماندگار است. واگویههای محبوبه صالحی، خواهر شهیداحمد صالحی را در قالب روایت زیر پیش رو دارید.
تکیهگاه محکم
احمد فرزند دوم خانواده بود. چهار برادر داشتم و من تک خواهرشان بودم. شش سال از من بزرگتر بود. از وقتی که چشم باز کردم و خودم را شناختم، احمد بهترین دوستم بود. همیشه هوایم را داشت. برادر بزرگتر از او داشتم، ولی احمد چیز دیگری بود. نوع رفتارش، حرکاتش، مهربانیهایش و اینکه همیشه هوایم را داشت، باعث شده بود مثل یک تکیهگاه محکم روی او حساب کنم. برادرم در بچگیها همه زندگی من بود.
ماهی شب عید
یکی از اخلاقهای منحصربهفرد داداش احمد این بود که خیلی «ماهی» دوست داشت. خاطره او و ماهیهایش هیچ وقت از ذهن من و خانواده پاک نمیشود. خودش یک آکواریوم درست کرده بود و هرازگاهی ماهیهای رنگارنگی میخرید و داخل آکواریوم میانداخت و نگه میداشت. اوقاتی که آکواریوم نبود، ماهی قرمز میخرید و در حوض یا تنگ نگهداری میکرد. حالا که فکرش را میکنم، میبینم علاقه او به ماهیها عجیب بود. نمیدانم چرا از بین این همه مخلوق خدا به ماهی علاقه داشت. نه فقط ماهی زنده که ماهی کبابی یا سرخ شده یکی از غذاهای مورد علاقه احمد بود. همیشه شب عید میرفت و ماهی میخرید و میداد مادرمان میپخت. نمیدانم این ماهیها، چون به دست احمد به خانه میآمدند اینقدر خوشمزه بودند یا او ماهیشناس خوبی بود و ماهیهای خوبی میخرید. هر چه بود ماهی پلویی که احمد آن را میخرید و مادر مرحوممان آن را درست میکرد، یکی از خوشمزهترین غذاهایی بود که به عمرم خورده بودم. هنوز که هنوزه طعم فراموشناشدنی آن غذا یکی از بهترین خاطرات عمرم است.
تغییر زندگی
انقلاب سبک زندگی خیلی از مردم را تغییر داد. اصلاً انقلاب آمده بود برای تغییر و دگرگونی و در این میان، جوانهایی مثل احمد بیشتر از بقیه تأثیر گرفتند و تغییر کردند. موقع تظاهرات مردم علیه رژیم طاغوت، احمد که متولد سال ۴۴ بود، سن و سال زیادی نداشت. اما همراه بزرگترها به تظاهرات میرفت. بعد که انقلاب پیروز شد، احمد در بسیج فعالیت میکرد. از همان شروع جنگ هم میخواست به جبهه برود که به خاطر سنش کمش اجازه نمیدادند. عاقبت شناسنامهاش را دستکاری کرد و دوبار به جبهه اعزام شد. بار اول وقتی از جبهه برگشت، مادرمان خیلی با او حرف زد. گفت چرا با این سن کمت به جبهه رفتی، ولی احمد اعتقاد نداشت که کوچک است. میگفت اگر من و امثال من نرویم، پس چه کسی باید از کشورمان دفاع کند. حرفش منطقی داشت که پدر و مادرمان نتوانستند در مقابلش نه بیاورند. اینطور شد که احمد برای بار دوم رفت و اینبار شهید شد.
تابستان ۶۱
تابستان سال ۶۱ بود که خبر شهادت احمد را آوردند. آن موقع فقط ۱۷ سال داشت. وقتی که خبر شهادتش را شنیدم، باور نمیکردم که دیگر داداش احمد را نمیبینم. دوستانش از شجاعتهای او در جبهه خاطرات زیادی تعریف میکردند. خاطراتی که کمی بعد خاطرات من هم شد. انگار که با او به جبهه رفته و لحظات حماسهآفرینیاش را دیده باشم، اینطور احساس میکردم که در لحظه به لحظه جهاد احمد حضور داشتم و او را در سنگر و پشت خاکریز دیدهام. داداش احمد شهید شده بود و حالا باید با خاطرات او زندگی میکردم. برادری که خیلی هوایم را داشت. برادری که نماز شبهایش ترک نمیشد. برادری که حالا یک قاب عکس روی دیوار خانه شده بود و کلی خاطره که از نگاههای خیرهاش میبارد.